eitaa logo
تاریخ تشیع
177 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
28 فایل
کانال تاریخ تشیع همراه با عالیترین مطالب در حوزه های تاریخ، علوم سیاسی، اجتماعی، هنر، ادبیات، نجوم، دانستنیها، فایلها + پی دی اف تمامی مطالب معتبر هستند همراه با مرجع، منابع آورده می شوند. نظرات وپیشنهادات مدیرکانال: @uwiyut
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣5⃣ همسفرم !به راستی که این مردم ، چقدر نامرد هستند. آنها امام حسین ( ع ) را به کوفه دعوت کرده اند و اکنون در مقابلش شمشیر کشیده اند! عمرسعد نگاهی به قیس بن اشعث می کند و با اشاره از او می خواهد که جواب امام را بدهد. او فریاد می زند:" ای حسین !ما نمی دانیم تو از چه سخن می گویی ، اما اگر بیعت با یزید را بپڌیری روزگار خوب و خوشى خواهى داشت".316 امام در جواب مى گويد: "من هرگز با كسى كه به خدا ايمان ندارد، بيعت نمى كنم".317 امام با اين سخن، چهره واقعى يزيد را به همه نشان مى دهد. عمرسعد به نيروهاى خود نگاه مى كند. بسيارى از آنها سرشان را پايين انداخته اند. اكنون وجدان آنها بيدار شده و از خود مى پرسند: به راستى، ما مى خواهيم چه كنيم؟ مگر حسين چه گناهى كرده است؟ عمرسعد نگران مى شود. براى همين، يكى از نيروهاى خود به نام ابن حَوْزَه را صدا مى زند و با او خصوصى مطلبى را در ميان مى گذارد. من نزديك مى روم تا ببينم آنها درباره چه سخن مى گويند. تا همين حد متوجه مى شوم كه عمرسعد به او وعده پول زيادى مى دهد و او پيشنهاد عمرسعد را قبول مى كند. او سوار بر اسب مى شود و با سرعت به سوى سپاه امام مى رود و فرياد مى زند: "حسين كجاست؟ با او سخنى دارم". ياران، امام را به او نشان مى دهند و از او مى خواهند سخن خود را بگويد. امام هم نگاه خود را به سوى آن مرد مى كند و منتظر شنيدن سخن او مى شود. همه نگاه هاى دو لشكر به اين مرد است. به راستى، او چه مى خواهد بگويد؟ ابن حوزه فرياد مى زند: "اى حسين، تو را به آتش جهنّم بشارت مى دهم".318 زخم زبان از زخم شمشير نيز، دردناك تر است. نمى دانم اين سخن با قلب امام چه كرد؟ دل ياران امام با شنيدن اين گستاخى به درد مى آيد. سپاه كوفه با شنيدن اين سخن شادى و هلهله مى كنند. بار ديگر شيطان در وجود آنها فرياد مى زند: " حسين از دين پيامبر خويش خارج شده، چون او از بيعت با خليفه مسلمانان خوددارى كرده است".319 امام سكوت مى كند و فقط دست هاى خود را به سوى آسمان گرفته و با خداى خويش سخنى مى گويد. آن مرد هنوز بر اسب خود سوار است. قهقهه مستانه اش فضا را پر كرده است، امّا يك مرتبه اسب او رَم مى كند و مهار اسب از دستش خارج مى شود و از روى اسب بر زمين مى افتد، گويا پايش در ركاب اسب گير كرده است. اسب به سوى خندق پر از آتش مى تازد و ابن حَوزه كه چنين جسارتى به امام كرد در آتش گرفتار مى شود و به سزاى عملش مى رسد. به هرحال با پيش آمدن اين صحنه عدّه اى از سپاهيان عمرسعد از جنگ كردن با امام حسين(ع) پشيمان مى شوند و دشت كربلا را ترك مى كنند.320 ــ جانم به فدايت! اجازه مى دهى تا من نيز سخنى با اين مردم بگويم؟ ــ اى زُهير! برو، شايد بتوانى در دل سياه آنها، روزنه اى بگشايى. زُهير جلو مى رود و خطاب به سپاه كوفه مى گويد: "فرداى قيامت چه جوابى به پيامبر خواهيد داد؟ مگر شما نامه ننوشتيد كه حسين به سوى شما بيايد؟ رسم شما اين است كه از مهمان با شمشير پذيرايى كنيد؟"321 عمرسعد نگران است از اينكه سخن زُهير در دل مردم اثر كند. به شمر اشاره مى كند تا اجازه ندهد زُهير سخن خود را تمام كند. شمر تيرى در كمان مى گذارد و به سوى زُهير پرتاب مى كند و فرياد مى زند: "ساكت شو! با سخن خود ما را خسته كردى. مگر نمى دانى كه تا لحظاتى ديگر، همراه با امام خود كشته خواهى شد".322 خدا را شكر كه تير خطا مى رود. زُهير خطاب به شمر مى گويد: "مرا از مرگ مى ترسانى؟ به خدا قسم شهادت در راه حسين(ع) نزد من از همه چيز بهتر است".323 آن گاه زُهير فرياد برمى آورد: "اى مردم، آگاه باشيد تا فريب شمر را نخوريد و بدانيد كه هر كس در ريختن خون حسين(ع) شريك باشد، روز قيامت از شفاعت پيامبرمحروم خواهد بود".324 اين جاست كه امام به زُهير مى فرمايد: "تو وظيفه خود را نسبت به اين مردم انجام دادى. خدا به تو جزاى خير دهد".325 امام بُرَير را مى طلبد و از او مى خواهد تا با اين مردم سخن بگويد، شايد سخن او را قبول كنند. مردم كوفه بُرَير را به خوبى مى شناسند. او بهترين معلّم قرآن كوفه بود. بسيارى از آنها خواندن قرآن را از او ياد گرفته اند. شايد به حرمت قرآن از جنگ منصرف شوند. گوش كن! اين صداى بُرَير است كه در دشت كربلا طنين انداخته است: "واى بر شما كه خاندان پيامبر را به شهر خود دعوت مى كنيد و اكنون كه ايشان نزد شما آمده اند با شمشير به استقبالشان می ایید".326
❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣8⃣ گوش كن، اين زينب است كه سخن مى گويد: "ما رأيتُ إلاّ جميلا"; "من جز زيبايى نديدم".527 تاريخ هنوز مات و مبهوت اين جمله زينب است. آخر اين زينب كيست؟ تو معمّاى بزرگ تاريخ هستى كه در اوج قلّه بلا ايستادى و جز زيبايى نديدى. تو چه حماسه اى هستى، زينب! و چقدر غريب مانده اى كه دوستانت تو را با گريه و ناله مى شناسند، امّا تو خود را مظهر زيبابينى، معرّفى مى كنى. تو كيستى اى فرشته زيبا بينى! اى مظهر رضايت حق! قلم نمى تواند اين سخن تو را وصف كند. به خدا قسم، اگر مردم دنيا همين سخن تو را سرمشق زندگى خود قرار دهند، در زندگى خود هميشه زيبايى ها را خواهند ديد. تو ثابت كردى كه مى توان در اوج سختى و بلا ايستاد و آنها را زيبا ديد. اى كاش تو را بيش از اين مى شناختم! دشمن در كربلا قصد جان تو را نكرد، امّا اكنون كه اين سخن را از تو مى شنود به عظمت كلام تو پى مى برد و بر خود مى لرزد و قصد جان تو مى كند. و تو ادامه مى دهى: "اى ابن زياد! برادر و عزيزان من، آرزوى شهادت داشتند و به آن رسيدند و به ديدار خداى مهربان خود رفتند".528 چهره ابن زياد برافروخته مى شود. رگ هاى گردن او از غضب پر از خون مى شود و مى خواهد دستور قتل زينب(س) را بدهد. اطرافيان ابن زياد نگران هستند. آنها با خود مى گويند: "نكند ابن زياد دستور قتل زينب را بدهد، آن گاه تمام اين مردمى كه پشت دروازه قصر جمع شده اند آشوب خواهند كرد. يكى از آنها نزد ابن زياد مى رود و به قصد آرام كردن او مى گويد: "ابن زياد! تو كه نبايد با يك زن در بيفتى". اين گونه است كه ابن زياد آرام مى شود. * * * اكنون ابن زياد پشيمان است كه چرا با زينب سخن گفته است تا اين گونه خوار و حقير شود. چه كسى باور مى كرد كه ابن زياد اين گونه شكست بخورد. او خيال مى كرد با زنى مصيبت زده روبرو شده است كه كارى جز گريه و زارى نمى تواند بكند. در اين هنگام امام سجّاد(ع) را در حالى كه زنجير به دست و پايش بسته اند، وارد مجلس مى كنند. ابن زياد تعجّب مى كند. رو به نيروهاى خود مى كند و مى پرسد: "چگونه شده كه از نسل حسين، اين جوان باقى مانده است؟". عمرسعد مى گويد كه او بيمارى سختى دارد و به زودى از شدّت بيمارى مى ميرد. امام سجّاد(ع) را با آن حالت در مقابل ابن زياد نگاه مى دارند. ابن زياد از نام او سؤال مى كند، به او مى گويند كه اسم اين جوان على است. او خطاب به امام سجّاد(ع) مى گويد: ــ مگر خدا، على، پسر حسين را در كربلا نكشت؟ ــ من برادرى به نام على داشتم كه خدا او را نكشت، بلكه مردم او را كشتند.529 ابن زياد مى خواهد كشته شدن على اكبر را به خدا نسبت بدهد. او سپاهى را كه به كربلا اعزام كرده بود به نام سپاه خدا نام نهاده و اين گونه تبليغات كرده بود كه رضايت خدا در اين است كه حسين و يارانش كشته شوند تا اسلام باقى بماند. ولى امام سجّاد(ع) با شجاعت تمام در مقابل اين سخن ابن زياد موضع مى گيرد و واقعيّت را روشن مى سازد كه اين مردم بودند كه حسينو يارانش را شهيد كردند. جواب امام سجّاد(ع) كوتاه ولى بسيار دندان شكن است. ابن زياد عصبانى مى شودو بار ديگر خون در رگش به جوش مى آيد و فرياد مى زند: "چگونه جرأت مى كنى روى حرف من حرف بزنى".530 در همين حالت دستور قتل امام سجّاد(ع) را مى دهد. او مى خواهد از نسل حسين، هيچ كس در دنيا باقى نماند. ناگهان شير زن تاريخ، زينب(س) برمى خيزد و به سرعت امام سجّاد(ع) را در آغوش مى كشد و فرياد مى زند: "اگر مى خواهى پسر برادرم را بكشى بايد اوّل مرا بكشى. آيا خون هاى زيادى كه از ما ريخته اى برايت بس نيست؟".531 صداى گريه و ناله از همه جاى قصر بلند مى شود. امام سجّاد(ع) به زينب(س)مى گويد: "عمه جان، اجازه بده تا جواب او را بدهم". آن گاه مى گويد: "آيا مرا از مرگ مى ترسانى؟ مگر نمى دانى كه شهادت براى ما افتخار است".532 نگاه كن! چگونه عمّه تنها يادگار برادر خود را در آغوش گرفته است. ابن زياد نگاهى به اطراف مى كند و درمى يابد كه كشتن زينب(س) و امام سجّاد(ع) ممكن است براى حكومت او بسيار گران تمام شود، زيرا مردم كوفه آتشى زير خاكستر دارند وممكن است آشوبى بر پا كنند. از طرف ديگر، ابن زياد گمان مى كند كه امام سجّاد(ع) چند روز ديگر به خاطر اين بيمارى از دنيا خواهد رفت. براى همين، از كشتن امام منصرف مى شود.533 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ جهت پیگیری به کانال مراجعـه نمـائید.👇