eitaa logo
پاسخ به شبهات|سعید سپاهی
5.5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
804 ویدیو
247 فایل
ارسال شبهه @tadbir73 https://tadbirrr.blogfa.com/ هر سوال و شبهه ایی داری بدون تعارف بپرس
مشاهده در ایتا
دانلود
عیسی به دین خود موسی به دین خود شما حجاب داشته باشی میری بهشت، من حجاب نداشته باشیم خوب میریم جهنم به بقیه چه ربطی داره..... ۳_حجابمون به خودمون ربط داره پاسخ فرض کن توی یه ساختمون زندگی می‌کنی. یکی از همسایه‌هاش میاد توی آشغالایی که دم در گذاشته، غذای مونده می‌ریزه و یادش می‌ره جمع کنه. خب حالا بو می‌گیره، مگس و حشره میاد، کل ساختمون اذیت می‌شه، درسته؟ تو شاید بگی: "خب، مشکل خودشه، به من چه؟" ولی در واقع کار اون داره به بقیه هم ضرر می‌زنه. حالا حجاب هم همین‌طوره. وقتی یه جامعه بخواد پاک و سالم باشه، همه باید رعایت کنن. اسلام حجاب رو مثل یه نوع مسئولیت اجتماعی می‌دونه، نه فقط یه مسئله شخصی. چون وقتی حجاب رعایت نشه، آروم‌آروم ارزش‌های دیگه هم ممکنه کم‌رنگ بشه، مثل احترام به خانواده یا حریم آدم‌ها. تو فکر کن توی یه تیم فوتبال باشی، همه باید قاعده بازی رو رعایت کنن. نمی‌تونی بگی: "من هرجور دلم بخواد بازی می‌کنم." چون اگه هرکی اینطوری فکر کنه، کل تیم به هم می‌ریزه. جامعه هم یه تیمه. اگه هرکی بگه "به من چه، به تو چه"، دیگه نظمی باقی نمی‌مونه. اینو هم یادت باشه که این قوانین فقط برای قشنگ‌تر شدن ظاهر نیست؛ برای اینه که روح و روان آدم‌ها، خانواده‌ها، و حتی نسل‌های بعدی از آسیب حفظ بشه. اسلام می‌خواد همه با هم کمک کنن که جامعه‌ای سالم‌تر، آروم‌تر و امن‌تر داشته باشیم. این یعنی حجاب تو، فقط به خودت مربوط نیست؛ به همه ما مربوطه. توی جمهوری اسلامی هم، این مسئله یه قانون اجتماعیه، مثل بستن کمربند ایمنی یا رعایت چراغ قرمز. شاید به نظر برسه فقط برای خود آدم مهمه، ولی وقتی رعایت نکنی، می‌تونه جون بقیه رو هم به خطر بندازه. ✍ سعید سپاهی @shobhe73
چرا این همه جوونای ما رو میکشن چرا مهسا امینی رو فقط بخاطر یه تار مو انداختن کشتن؟؟؟ پاسخ اول اینکه، این حرف که "مهسا امینی رو به خاطر یه تار مو کشتن"، یه دروغ بزرگه که از روز اول یه عده باهاش بازی کردن. پزشکی قانونی رسماً اعلام کرد که مرگش به‌خاطر بیماری زمینه‌ای بوده، نه برخورد فیزیکی یا خشونت. حالا چرا یه عده اینو نادیده گرفتن؟ چون دنبال بهانه بودن که آتیش درست کنن و کشور رو به آشوب بکشن. دوم، بیایم یکم فکر کنیم. اگه واقعاً کسی بخواد مردم رو فقط به‌خاطر حجاب بکشه، چرا این همه سال که حجاب اجباریه، میلیون‌ها زن دارن زندگی می‌کنن و هیچ اتفاقی نیفتاده؟ چرا همچین ماجرایی فقط یه‌بار توی این همه سال پیش اومده؟ پس معلومه که دارن ماجرا رو جور دیگه‌ای نشون می‌دن. سوم، اونایی که دم از حقوق مردم می‌زنن، چرا وقتی تو خیابون‌ها به اسم مهسا امینی، جون جوون‌های دیگه رو گرفتن و کشور رو به خشونت کشیدن، صدایی ازشون درنیومد؟ کی بود که توی این آشوب‌ها اسلحه کشید، جوون‌ها رو کشت و انداخت گردن نظام؟ مگه نمی‌دیدیم که خودشون شعار می‌دادن "آتش جواب آتش"؟ پس کی واقعاً دنبال کشتن جوون‌ها بود؟ و آخر اینکه، اگه واقعاً اینا دلشون به حال مردم می‌سوخت، چرا وقتی دشمنای این کشور، از تحریم گرفته تا ترور دانشمندامون، این همه فشار به مردم آوردن، صداشون درنیومد؟ چرا وقتی تو همین کشورهای به اصطلاح آزاد، پلیس مردم رو تو خیابون می‌کشه، هیچ‌کس اعتراض نمی‌کنه؟ چون هدفشون نه مهسا بود، نه مردم. هدفشون این بود که کشور رو به هر قیمتی شده به هم بریزن. اگه کسی واقعاً دنبال حقیقت باشه، می‌فهمه که داستان این ماجرا یه بهانه بود برای یه بازی بزرگ‌تر. و اونایی که دلشون برای مردم می‌سوزه، هیچ‌وقت نمیان آتیش زیر پای همین مردم بذارن. ✍ @shobhe73
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بازی در سایه‌ها شب بود و مشهد از همیشه پرآشوب‌تر. از پنجره دفتر عملیات، میدون رو نگاه می‌کردم. جمعیت پر از صدا و خشم بود. اما این فقط سطح ماجرا بود. ما که تو بازی سایه‌ها کار می‌کنیم، خوب می‌دونیم همیشه یه داستان دیگه زیر پوست هر اتفاقیه. سرتیم عملیات روانی بودم. ماموریت اصلی ما این بود: فهمیدن اینکه کی پشت پرده‌س، چی می‌خواد و چطوری می‌شه نذاشت شعله‌ها بالا بگیره. اون شب، خبر اومده بود که یه کانال تلگرامی داره جوونای ساده رو تحریک می‌کنه. حرف از خون، انتقام، و چیزایی بود که فقط تو مغز یه مغرض می‌چرخه. یه تیم گذاشته بودیم رد ادمینا رو بزنن، اما کار من این بود که بفهمم چطور می‌شه افکار این جوونا رو برگردوند. چند ساعت بعد، یکی از بچه‌ها اومد و گفت: "یه جوون رو گرفتن که وسط میدون شعار می‌داده. ولی حرفاش عجیبه، انگار یه چیزی بیشتر از یه معترض ساده تو ذهنشه." گفتم بیارینش. یه پسر ۲۰-۲۱ ساله بود. لاغر، با چشم‌هایی پر از خشم و کینه. نشست جلوم. گفتم: "چرا اینجایی؟" اول حرف نزد. بعد، انگار ترکید. گفت: "شما همه‌چی رو از ما گرفتین. آینده‌مون، امیدمون... من فقط می‌خوام صدامو بشنوید." یه لحظه سکوت کردم. از اون سکوتایی که باید بین حرفاش بگردم دنبال واقعیت. گفتم: "صداتو شنیدم. حالا بگو کی بهت گفته سنگ برداری؟ کی گفته به خیابون بری؟ فکر کردی اونا که از دور دارن تشویقت می‌کنن، کجا هستن؟" چشم‌هاش لرزید. انگار خودش هم شک داشت. گفتم: "یه لحظه گوش کن. اونا که توی کانال و گروه دارن بهت می‌گن بجنگ، حتی جرات ندارن نزدیک این شهر بشن. تو جوون این خاکی، برای کی داری بازی می‌کنی؟" همون لحظه بود که گوشی‌شو دادم به یکی از بچه‌ها. رد کانالی که توش عضو بود رو زدیم. یه شبکه بود که از خارج کشور مدیریت می‌شد. یه مشت پیامای احساسی، پر از دروغ و نفرت. گوشی رو بهش نشون دادم. گفتم: "اینایی که می‌گی حقته، از اینجا بهت رسید؟ به این فکر کردی اونا چی می‌خوان از تو؟" چشماش پر از اشک شد. گفت: "نمی‌دونم... فکر می‌کردم دارم کاری می‌کنم که درست باشه." اون شب، من فقط یه جوون رو برگردوندم. اما ماجرا اونجا تموم نشد. فهمیدیم این کانال یه گره از یه شبکه بزرگ‌تره. پشتش، یه اتاق فکر خارجی بود که هدفش فقط یه چیز بود: تبدیل جوونای این کشور به ابزار. هر چی بیشتر تو این کار باشی، بیشتر می‌فهمی که ماجراها ساده نیستن. گاهی دشمن مستقیم تو چشمات نگاه نمی‌کنه. از پشت شیشه گوشی، از بین کلمات قشنگ، از راه دور، ضربه می‌زنه. ولی ما اینجاییم که سایه‌ها رو بشناسیم، حقیقت رو روشن کنیم و نذاریم هیچ جوونی قربانی بشه. آخر شب، وقتی از دفتر بیرون رفتم، یه حس عجیب داشتم. خستگی جسمی بود، ولی از یه چیز مطمئن بودم: این سرزمین با همه سختیاش، پر از جووناییه که اگه دستشون رو بگیری، خودشون راه درست رو پیدا می‌کنن. وظیفه ما فقط اینه که حقیقت رو نشونشون بدیم، حتی تو شلوغ‌ترین و تاریک‌ترین روزا. ✍ ابوسلمان @shobhe73
تله در سایه‌ها هوا سرد بود، ولی چیزی که تو خیابونای شهر جریان داشت، از هر سرمایی سردتر بود. مشهد، شب سوم شلوغی‌ها رو می‌گذروند. شلوغی‌هایی که شاید تو ظاهر، صدای اعتراض بود، اما من می‌دونستم پشتش یه صدای دیگه‌س؛ یه صدای پنهان که می‌خواست همه چیزو زیر و رو کنه. یه نیروی امنیتی‌ام. اسمم مهم نیست. قصه من قصه خیلی از اوناییه که می‌بینید تو میدونا وایسادن، ولی نمی‌دونید چی تو ذهنشونه. اون شب، یه مأموریت ویژه داشتیم؛ پیدا کردن سرنخ یه گروه خرابکاری که می‌گفتن قراره تو همین شلوغیا کاری کنن که شهر تا هفته‌ها از جا بلند نشه. وقتی دستور اومد، تیم جمع شدیم. نقشه رو ریخته بودیم. یه گروه کوچیک از معترضین توی یه خونه متروکه تو حاشیه شهر، جایی که خیلیا حتی اسمشم نمی‌دونن، جلسه داشتن. از قبل می‌دونستیم اونجا چیزی بیشتر از اعتراضه. رد پیاماشونو زده بودیم؛ یه سری از اکانتا مستقیم از خارج هدایت می‌شدن. کلمات پر از نفرت، تهدید، و نقشه‌های به ظاهر قشنگ برای به هم ریختن شهر. راه افتادیم. سکوت سنگینی بین بچه‌ها بود. من، سر تیم، باید نقشه رو اجرا می‌کردم. تو ذهنم هی این سوال می‌چرخید: "چرا این جوونا اینجورین؟ چرا گذاشتن ابزار بشن؟" به خونه رسیدیم. دورادور مراقب بودیم. یه لحظه، صدای خنده از توی خونه اومد. عجیب بود. اینا که قرار بود نقشه خرابکاری بکشن، چرا می‌خندیدن؟ تیمو آماده کردم. گفتم: "باید صبر کنیم. هر حرکت عجولی، ممکنه کل عملیاتو خراب کنه." یه ساعتی گذشت. بعد، یکی از بچه‌ها خبر داد که چند نفر دارن از خونه بیرون میان. از دور نگاه کردم. دو نفر جوون بودن. لباساشون معمولی، ولی تو چهره‌شون یه چیزی بود... یه بی‌قراری خاص. گفتم: "کسی دنبالشون نره. بذارید برن." هدف، اینا نبودن. ما دنبال اونایی بودیم که اینا رو بازی می‌دادن. نیم ساعت بعد، وارد خونه شدیم. اما چیزی که دیدیم، ما رو شوکه کرد. هیچ‌کس نبود. نه آدم، نه تجهیزات. فقط یه گوشی روشن رو میز بود. یه پیام روی صفحه بود: "دیر رسیدین." همه‌مون می‌دونستیم این یعنی چی. این یعنی نقشه‌شون جای دیگه‌س. یه عملیات انحرافی بود. سریع پیام‌ها رو بررسی کردیم. یه لوکیشن بود که تازه رسیده بود به یکی از بچه‌ها؛ یه کارخانه متروکه توی حاشیه شهر. فهمیدم اینا می‌خواستن ما رو مشغول اینجا کنن تا جای دیگه کار خودشونو بکنن. بدون معطلی راه افتادیم. وقتی رسیدیم، دیدم یه وانت پارک شده و چند نفر با جعبه‌هایی مشغولن. یکی از بچه‌ها زیر لب گفت: "این دیگه اعتراض نیست، این جنگه." حق داشت. اونا داشتن مواد منفجره آماده می‌کردن. خودمو جمع‌وجور کردم. یه لحظه ترسیدم، نه برای خودم، برای مردمی که شاید هیچ‌وقت نمی‌فهمیدن این چیزا چطور می‌تونه به زندگیشون ضربه بزنه. نقشه رو اجرا کردیم. همه چیز سریع و دقیق بود. هیچ‌کس نفهمید از کجا ضربه خوردن. همه عوامل دستگیر شدن. اما یه چیز هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شه. یکی از اون جوونا، وقتی دستگیر شد، با چشم‌های خیس نگام کرد و گفت: "فکر می‌کردیم دارین به ما ظلم می‌کنید، نمی‌دونستیم دارن از ما سوءاستفاده می‌کنن." اون لحظه فهمیدم، جنگ اصلی اینجا نیست، تو خیابونا نیست. جنگ تو ذهن‌هاس، تو دل‌هاس. خیلیا که تو این شلوغیا می‌بینید، دشمن نیستن؛ قربانی‌ان. قربانی دروغایی که به خوردشون دادن. اون شب، وقتی برگشتم خونه، برای اولین بار، با خودم فکر کردم چقدر سخته تو این کار بمونی و آدم بمونی. ولی یه چیز رو مطمئنم: این خاک، این مردم، با همه سختیاشون، ارزش اینو دارن که برای امنیتشون، حتی تو سایه‌ها بجنگیم. ✍ ابوسلمان @shobhe73
برای خوشبخت بودن دنبال چیزای عجیب و غریب نباشید! با چیزایی که دارید،خوشبخت زندگی کنید.. [نذارید 'دارم‌‌"ها به "داشتم‌"ها تبدیل بشه.]
نباشید از مدعیانی که عملشان بوی خاک خوردگی میدهد .
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم قطعاً همه شما را با ترس، گرسنگی، و کاهش در مالها و جانها و میوه‌ها (ینی آفت به مزارع)، آزمایش می‌کنیم؛ و بشارت ده به استقامت‌کنندگان! (۱۵۵/بقره)
مگه روح‌الله عجمیان پا پس کشید؟ که ما بخوایم جا بزنیم...
باری تعالی ما رو برای خودت بساز برای خرج شدن بیهوده تو دنیا حقیقتا حیفیم. :)
یه جا هست امام تو تعریف از شهدا میگن: خوشا به حالِ اونایی که این گوهر ها رو تویِ دامن های خودشون پرورش دادند! یعنی عزیزِ من، یک زن، یک مادر؛ تا این حد توی اسلام تاثیر گذار و جریان سازه، به شرطی که خود اون زن ریلِ زندگیش تویِ مسیر تقوا باشه! مثل مادرانِ شهید همت ها.. اون زمان که طفلِ خودش رو نذر سیدالشهدا می‌کنه و سال ها بعد همون پسر با خونِ خودش اسلام رو برای حضرت حجت بیمه می‌کنه! دامنِ پاکِ زنِ مسلمان، تاریخ رو رقم می‌زنه :)
توی کربلا هر کسی اسم حسین رو صدا زد، جوابش نیزه و شمشیر بود.. حالا تو میترسی از بلاک و آنفالو و قطع رابطه رفیقت؟! بخاطر این ترس، اسمی از مولا نمیاری و مثلا چیزی نمیگی؟! مگه توی زیارت عاشورا قول ندادی به مولا: حرب لمن حاربکم و سلم لمن سالمکم «دشمن دشمنتم.. دوست دوستت..»