طرح لبخند تو
بر هیچ لبی نیست که نیست 🙂❤️
#سردار
_و تو بودی که آموختی برای ماندن باید رفت 🌱
🔹🔹
#طنز_جبهہ🌱
سلامتی راننده✨
صدا به صدا نمےرسید.
همہ •●مهیاے●•رفتن و پیوستن به برادران
°مستقر در خط بودند°
راه طولانے⇨↯
تعداد ○●نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود●○
راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردے
آینه را میزان کرده و به سر و وضعش
مےرسید.
بچہ ها پشت سر هم ○°صلوات°○
مےفرستادند، برای •سلامتے امام•بعضے
مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز
هم ماشین راه نیفتاد.
بالاخره سر و صداے بعضی درآمد:
«چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میےخواهی.
اینکہ خجالت نداره. چیزے کہ زیاد است صلوات.»⇩
سپس رو به جمع ادامه داد:
«برای سلامتے بنده! گیر نکردن بہ دنده،🌿😆⇨
کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»🙃😎
●•اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم•●
#معرفی_شهید
#محمود_اکبری
🌷 سال ۱۳۴۶ خورشیدی در حیدرآباد دامغان فرزند اول احمد اکبری و فاطمه کردی متولد میشود. پدر او را محمود مینامد.
♦️ محمود علاقۀ چندانی به درسخواندن ندارد؛ از اینرو تا دوم راهنمایی بیشتر تحصیل نمیکند؛ اما گامبهگام همراه پدر به امور کشاورزی و خشتزنی مشغول میشود و دیری نمیگذرد که کاشیکاری را بهعنوان حرفه اصلیاش انتخاب میکند.
💎 سرباز سپاه است. دوران آموزشی را در پادگان شهید کلاهدوز شهمیرزاد، گردان سیدالشهدا(ع) میگذراند و پس از آن به منطقه جنوب اعزام میشود. یک ماه پس از حضورش در شلمچه در خط پدافندی، بر اثر بمباران منطقه، توسط ترکشهایی که به نقاط مختلف بدنش، اصابت میکند، به شهادت میرسد.
▪️ مزار شهید محمود اکبری در گلزار شهدای حیدرآباد دامغان واقع است.
‹📓💨›
•
•
عـشـقلـبـخندنـجـیبـیۍسـت
کهرویلـبتـوســت
خـنـدهاتعـلـتِآغـازغـزلخـوانـیهـاسـت :(🙂💕
•
•
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مارا از جان دادن نترسانید
که عزیز تر از جان داشتیم که رفت ❤️
#حاج_قاسم
🔰 #سیره_شهدا | #تفال_قرآن
♦️ روز تشییع، مسجد امام اصفهان از جمعیت پر شده بود. از یکی از روحانیون، که از دوستان شهید میثمی بود، درخواست شد کمی سخنرانی کند. آن برادر روحانی نقل کرد: مانده بودم چطور شروع کنم. تفالی به قرآن زدم. وقتی قرآن را باز کردم، این آیه آمد: «قال انی عبداله اتانی الکتاب و جعلنی نبیا.»
... و این آیه، دقیقا همان آیه ای بود که وقتی به دنیا آمد، پدربزرگش با تفال به قرآن، نام او را عبدالله گذاشته بود.
🌷 سالروز شهادت
🍁••
اےڪهدݪخوشۍروزگارمنے....
دورمازتوولےتوڪنارمنے🙃♥️
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفقا جنس تون شهدایی بشه،دستتون تو دست شهدا بشه،دستتون تو دست امام زمان میشه...
🍃🌹﷽🌹🍃
#رهـایے از شـب🌒
#قسمت_۴۵
کاش میشد زمان را به عقب برگردوند!
کاش میشد دنیا با من مهربانتر باشد!
کاش من هم شبیه فاطمه بودم!
کامل و دوست داشتنی و پاک!
پاکی فاطمه او را نزد همگان دوست داشتنی و بی مثال کرده بود.از همین حالا فاطمه رو در لباس عروس کنار حاج مهدوی تصور میکردم.چقدر آنها به هم میآمدند. اما نه!
من نمیخواستم فاطمه رو کنار او ببینم.حاج مهدوی تنها مردی بود که بعد از آقام او را بخاطر خودش میخواستم.میخواستم او را داشته باشم.من در این دنیا هیچ وقت نتونستم اونجوری که دلم میخواست زندگی کنم.همیشه نقش بازی میکردم. میخوام خودم باشم.رقیه سادات!!
خوابم برد.آقام رو دوباره دیدم.اینبار در صندلی شاگرد بجای حاج مهدوی نشسته بود.برگشت نگاهم کرد.نگاهش مثل قبل سرد نبود ولی سنگین بود.
پرسیدم :هنوز ازم دلخوری آقا؟
بجای اینکه جوابم رو بده ، نگاهی به چادرم انداخت ویک دفعه چشمانش خندید و گفت.چقدر بهت میاد..
از خواب پریدم. .چه خواب کوتاهی!!
فاطمه خواب بود.و حاج مهدوی دستش رو روی پنجره ی باز ماشین گذاشته بود وانگار در فکر بود.
بالاخره به اردوگاه رسیدیم.راننده مشغول خوش وبش وتعارف پراکنی با حاج مهدوی بود که به سرعت از داخل کیفم سی تومن بیرون آوردم و به سمت راننده تعارف کردم.حاج مهدوی که از ماشین تقریبا پیاده شده بود و دستانش رو دراز کرده بود به سمت راننده تا پولش را بدهد رنگ صورتش سرخ شد و با ناراحتی به راننده گفت:نگیرید لطفا.
من هم با همون لجاجت پول را روی شانه ی راننده کوباندم و گفتم:
_آقا لطفا حساب کنید ایشون مهمون من هستند.
راننده ی بیچاره که بین ما دونفر گیر افتاده بود با درماندگی به حاج مهدوی ومن که با غرور وکمی تحکم آمیز حرف میزدم نگاهی ردو بدل کرد و آخرسر به حاج مهدوی گفت: _چیکار کنم حاج آقا؟!
تا خواست حاج مهدوی چیزی بگوید ، با لحنی تند خطاب به راننده گفتم :
_یعنی چی آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میکنی؟!. وبعد پول رو، روی صندلی جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمه و بهت و برافروختگی حاج مهدوی پیاده شدم.
حالا احساس بهتری داشتم.تا حدی بدهی امروزم رو پس دادم.خواستم به سمت ورودی اردوگاه حرکت کنم که حاج مهدوی گفت:
-صبر کنید.
ایستادم.
مقابلم ایستاد.
ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود.
پولی که در دست داشت رو بسمتم دراز کرد
-کارتون درست نبود!!!
خودم رو به اون راه زدم وبا غرور گفتم:
کدوم کار؟
-حساب کردن کرایه کار درستی نبود
گفتم:من اینطور فکر نمیکنم
گفت:لطفا پولتون رو بگیرید.
با لجاجت گفتم:حرفش رو هم نزنید.امروز بیشتر از این حرفها بدهکارتون شدم.و تمامش رو باهاتون حساب میکنم.
چه جالب!! او هم دندان به هم میسایید.!!!
وباز هم پایین را نگاه میکرد.
گفت:وقتی یک مرد همراهتونه درست نیست دست به کیفتون بزنید
گفتم:وقتی من باعث اینهمه گرفتاریتون شدم درست نیست که شما متضرر شید
او نفس عمیقی کشید و در حالیکه چشمهایش رو از ناراحتی به اطراف میچرخاند گفت:
_بنده حرفی از ضرر زدم؟! کسی امروز متضرر نشده.!!! لا اقل از نظر مالی.!!
از کنایه اش لجم گرفت.
-پس قبول دارید که امروز ضرر کردید!!
من عادت ندارم زیر دین کسی باشم حاج آقا
فاطمه میان بحثمون پرید:
سادات عزیز کوتاه بیاین.حق با حاج آقاست.درسته امروز ایشون خیلی تو زحمت افتادند ولی شما هم درست نیست اینقدر سر اینکار خیر دست به نقد باشی.ایشون لطف کردند و این حرکت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره...
من به فاطمه نگاه نمیکردم.داشتم صورت زیبای حاج مهدوی رو میدیدم که حالا با خشم زیباترهم شده بود...حاج مهدوی هنوز هم اسکناسهارو مقابلم گرفته بود.ولی به یکباره حالت صورتش تغییر کرد و با صدای خیلی آروم و محجوبی گفت:
_نمیدونستم شما ساداتی!
زده بودم به سیم آخر...
با حاضر جوابی پرسیدم:
_مثلا اگر زودتر میدونستید چیکار میکردید؟؟
او متحیر و میخکوب از بی ادبی ام به من من افتاد و اینبارهم برای سومین بار نگاهش در نگاهم گره خورد.
بجاش پاسخ داد:
_من نمیدونم چی شما رو ناراحت کرده ولی اگر خدای ناکرده من باعث و بانی این ناراحتی هستم عذر میخوام.
بعد با ناراحتی اسکناسها رو داخل جیبش گذاشت و گفت:
-ببخشید که نتونستم اونطور که باید برادری کنم
و با ناراحتی به سمت اردوگاه رفت و از مقابل دیدگانم محو شد.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...