⸢بسمـرَبــالعشقــ♥️⸥
میتوان بین کثرات و شلوغی ها
و هزار جلوه از دنیای فانی بود،
اما وحدت داشت ...
نخ ولایت را گم نکرد ...
عشق الهی وحدت میدهد ...
هرجا نگاه کنی، اورا میبینی ..
مراقبه امروزم این باشد که
نخِ محبت مهدی {عج} را بین
کثرات گم نکنم✨💔
⦅شھیدمحمدرضادهقانامیرے⦆
❜ شهادت، بالنمیخواد، حالمیخواد... ❛
﷽
#خاطࢪه💚
حدود ساعات دو تا سه نصف شب خواب عجیبی دیدم. خانهمان نورانی شده بود و من دنبال منبع نور بودم. دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانهام شده اند. همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند، دست در گردن یکدیگر به هم لبخند میزنند. مات نگاهشان کردم و متوجه شدهام منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم است. آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش، محمدرضا پیش ماست. آن شب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم. بعدها گفتند که همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمد رضا و بقیه شهدا روی زمین نشست.
#ابووصال
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#واگویهایباشهیددهقان🌿
جانِ شیرینت فدایِ عشقِ شیرینت♥️...
فقط یک عاشق میتواند فرهادِ کوه کنِ نفس خودش باشد و منیت هارا بشکند..
فقط یک عاشق خودش را فدایِ عقیله بنی هاشم میکند که مبادا یک کاشی از حرم جابجا شود..
اینبار آمین بگو به دعایِ اللهم الرزقنا عشقِ قنوتِ نمازم ... ❤️
#مشقعشق✨
#وصالنویس✍🏻
در بیان زندگینامهی شهیدان سعی کنیم خصوصیّات زندگی اینها و سبک زندگی اینها و چگونگی مشی زندگی اینها را تبیین کنیم، این مهم است. ۱۳۹۵/۰۷/۰۵
اگر دفعه قبل که به اقا اباعبدلله ؏ توهین کرد کسی بود تو این مملکت میزد تو دهن این بشر الان خیلی قشنگ نمیومد امام صادق ؏ رو مورد تمسخر قرار بده🚶🏻♂
#اندکی_تفکر
#سلبریتی👊🏾
|صلوات بفرست رفیق|•
زیر سایه شهدا🇵🇸
.[﷽]. #روایت #مجنون_حضرت_عشق🌹 #قسمت_چهارم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 شلخته تر از سربازها ندیدم. از جنگ که برمیگردند یک
.[﷽].
#روایت
#مجنون_حضرت_عشق🌹
#قسمت_پنجم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
بعد از اینکه بچهها با زینبیون به هم رسیدند و دست دادند. آمار شهدا را از بلندگو اعلام کردند. همان موقع فهمید که برادرش زخمی شده. مقداد که اسم رفیقش را نگفت. اما حتما همین علی بوده که مقداد دلداریاش میداده.
بعد هم که حاج قاسم آمده بود و دلداریشان دادهبود. ظهر روز بعدش چه روز سختی بوده برای بچهها. باید وسایل شما را جمع میکردند و به خانوادهتان میرساندند. هرکس مسئول جمعآوری وسایل یکی بود. همه با اشک چشم و خوندل وسایل شما را جمع میکردند. حتی حال حرف زدن هم نداشتند. دم غروب تصمیم گرفتند برایتتان هیئت راه بیندازند که هم بچه ها آرام شوند و هم بچه های آن گردانی که نزدیک شما بودند و فقط پنج دقیقه تا گردان شما فاصله داشتند برای تسلیت بیایند. رسم بود بینتان که هر گردانی که شهید میداد گردانهای دیگر برای عرض تسلیت میرفتند.
خبر شهادت شما که پیچید بچههای فاطمیون و زینبیون و بچه های گردان بالا و ارکان نیروی قدس برای تسلیت به محل اسکان شما آمدند. تقریبا همه آمدند. هرکس که نزدیک شما بود. چون همه تعریف فاتحین را شنیده بودند و شهرهای الحاضر و العیس شهرهای مهمی بودند. فاتحین! چه اسم خوب و مناسبی روی گردان شما گذاشته بودند. حالا همه برای شهدای فاتحین اشک می ریختند و حسرت میخوردند.
بعد از مراسم هیئت حدود ساعت نه و نیم شب فرمانده گفت:« جمع و جورکنید که امشب ده دوازده نفر برن تهران کار شهدا و زخمی ها رو انجام بدن.»
علی هم جزو آن ده دوازده نفر بود که به تهران بر می گشت
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚