eitaa logo
زیر سایه شهدا🇵🇸
110 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
81 فایل
خدا بخواهد🌸 اینجاخیمہ‌گاهـ‌شہداست🌷 باصلوات‌واردشوید شهید حمید رضا رفیعی می گفت : راه ما راه【 حسین 】است و باید آماده و همراه【حسین】 باشیم و【 حسین 】گونه بودن را بدانیم. پیشنهاد یا انتقادی داری اینجا بگو https://harfeto.timefriend.net/17043420153062
مشاهده در ایتا
دانلود
💢↶ نماز امام موسی کاظم علیه‌السلام که مجرب برای حوائج است ⬅ دو رکعت نماز ◽️در هر رکعت یک مرتبه «حمد» ◽️و ۱۲ مرتبه «توحید» می‌خوانی ⬅ بعد از سلام نماز صد مرتبه صلوات می‌فرستی و به روح امام کاظم علیه‌السلام هدیه میکنی ⬅ بعد به سجده می‌روی و ۱۲مرتبه می‌گویی: 《اَلّلهُمَّ بِحَقِّ المَسجُون بِسِجن هارون أقضی حَاجَتی》 ⤵️ دعای بعد از نماز 【اِلهِی خَشَعَتِ الأصْواتُ لَکَ وَ ظَلَّتِ الاَحْلامُ فِیکَ وَ وَجِلَ كُلُّ شَیءِِ مِنْکَ وَ هَرَبَ كُلُّ شیءِ إِلَيْکَ وَ ضاقَتِ الأشياءُ دُونَکَ وَ مَلأَ كُلَّ شیءِ نُورُکَ فَأنْتَ الرَّفِيعُ فِی جَلالِکَ وَ أَنْتَ البَهِیُّ فِی جَمالِکَ وَ أَنْتَ العَظِيمُ فِی قُدْرَتِکَ وَ أَنْتَ الَّذِی لا يَؤُودُکَ شَیءُ يا مُنْزِلَ نِعْمَتِی يا مُفَرِّجَ كُرْبَتِی وَ يا قاضِیَ حاجَتِی أَعْطِنِی مَسْألَتِی بِلا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ آمَنْتُ بِکَ مُخْلِصاً لَکَ دِینِی أَصْبَحْتُ عَلى عَهْدِکَ وَ وَعْدِکَ مَااسْتَطَعْتُ أَبُؤُ لکَ بِالنِّعْمَةِ وَ أَسْتَغْفِرُکَ مِنَ الذُّنُوبِ الَّتِی لا يَغْفِرُها غَيْرُکَ يا مَنْ هُوَ فِی عُلُوِّهِ دانٍ وَفِی دُنُوِّهِ عالٍ وَفِی إِشْراقِهِ مُنِيرٌ وَفِی سُلْطانِهِ قَویُّ صَلِّ على مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ】 ◽️⇦ سپس حاجت خود را می‌طلبی و به حول و قوه الهی و به برکت باب الحوائج ان‌شاءالله حاجت روا شوید ◽️⇦ برای این نماز آثار و برکات فراوانی ذکر شده است ان‌شاءالله حاجت روا باشید ما را از دعای خودتان بی بهره نگذاریدالتماس دعا🤲🏻🤲🏻
▣ یـادمون باشه ڪه... هـر چی برای خـــدا ڪوچیڪی ‌و افتـادگی ڪنیم، خـــدا در نظر دیگـران بـزرگمون می ڪنه.. سالروز شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
panahian-clip-eltemas-doaa.mp3
1.36M
🤲🏻 به چه کسانی باید "التماس دعا" گفت؟
🔴رهبر انقلاب در روز عید مبعث سخنرانی می‌کنند 🔹به مناسبت عید مبعث، رهبر انقلاب روز سه‌شنبه ساعت ۱۰:۳۰ به صورت زنده با مردم ایران و امت مسلمان جهان سخن خواهند گفت.
🍀آخرین دیدار عمومی حضرت 🍃آخرین دیدار عمومی حضرت مهدی ع با شیعیان، روز هشتم ربیع الاول سال260هجری بوده است که در مراسم تشییع جنازه پدر بزرگوارش حضرت عسکری ع ظاهر شدوبرجنازه پدرش نماز خواند و سپس غایب شد. این دیدار در سامرا و در خانه پدرش امام حسن عسکری انجام یافت. از آن زمان تا کنون، دیگر ملاقات رسمی و عمومی میان آن حضرت و دیگران به وقوع نپیوسته است. 🔰منبع:کتاب الفبای مهدویت برگرفته از(روزگاررهایی،ج۱،ص۲۸۷) 🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بَنٺ‌الزهرا‌‌ۜ(:: نمایی از مراسم امروز درلبنان به مناسبت ششمین سالگرد شهادت 🕊 انٺ‌اجمل‌حبیب❤️ استورےواتساپ‌مادرشھیداحمـدمشلـب✨ 🌱
✅ فقط برای خدا کار کنید 🌼 خیاط(ره): روزی جوانی را در عالم برزخ ديدم كه به من می‌گفت وقتی اينجا آمديد می‌فهميد هر نفسی كه به غير ياد خدا [و برای غیر خدا] كشيديد، ضرر كرديد. كار برای خدا بكنيد. قيمت شما همان است كه می‌خواهيد. اگر خدا را بخواهيد، قيمت‌تان خداست و اگر دنيا و خودخواهی را بخواهيد همان مقدار. ✨ ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 ۸۵ حق با او بود! ولی من واقعا عصبی بودم. از دیدار مجددم با او و از اینکه چرا نصیحت فاطمه رو جدی نگرفتم و سوار ماشینش شدم! لحنم رو عادی تر کردم: من فقط دیرم شده. میخوام پیاده شم. او چشمهایش رو فشار داد و در حالیکه لب پایینش رو میگزید گفت:رفتارهات واقعا خیلی برام سنگینه. چرا بهم راست وحسینی نمیگی چی شده؟! اونروز تو کافه گفتی از رفاقت خسته شدی میخوای از راه حلالش با یکی باشی گفتم باشه، منم باهات موافقم. اومدم خونت تا ازت درخواست کنم حلال ازدواج کنیم، گفتی نمیشه به هم نمیایم! تکلیف منو روشن کن عسل. تو دقیقا مشکلت با من چیه؟ عجب!! پس کامران توی کافه از حرفهای من برداشتی دیگر کرده بود. گفتم:کامران! من تو کافه هم بهت گفتم شما هیچ مشکلی نداری، من یک مدتیه راه زندگیمو تغییر دادم. خواهش میکنم درک کن که راه من و شما هیچ شباهتی به هم نداره. تو قطعا زنی که دلش بخواد محجبه باشه یا مدام مسجد بره رو نمیپسندی. من این راهو انتخاب کردم. حالا هرچقدر هم برای شما باورنکردنی یامسخره بنظر برسه..! بنابراین من وشما اصلا مناسب هم نیستیم! او دستش را لای موهایش برد و گفت: _همین؟؟ حرفهات تموم شد؟؟ بعدازکمی مکث گفت: نمیدونم باید دیگه به چه زبونی بگم که من برام این چیزایی که گفتی اصلا عجیب و مسخره نیست. من بچه نیستم که بخاطر احساساتم بخوام خطر کنم. اصلا اینا رو که میگی بیشتر میخوامت!! تو واقعا درمورد من چه فکری میکنی؟ فکر میکنی من لا مذهبم؟؟ فک میکنی از این بچه سوسولهایی هستم که همش دنبال خوش گذرونی باشه؟؟ در سکوت سرم رو پایین انداختم. ماشین رو روشن کرد. -بشین میخوام یه جایی ببرمت!! با عجله گفتم:ای بابا! کامران من بهت میگم عجله دارم اونوقت تو میخوای منوببری یه جایی؟ او بی توجه به غر غرهای من با خونسردی گفت:قول میدم زیاد وقتت رو نگیرم. وبعد با تلفن همراهش شماره ای رو گرفت وباکسی چیزی رو هماهنگ کرد. با اضطراب پرسیدم:داری منو کجا میبری؟ _خودت تا چند دیقه ی دیگه میفهمی! قبلا هم کامران از این کارها زیاد میکرد.او اکثر اوقات اجازه نمیداد از برنامه هایی که برام چیده با خبر شم.لابد اینبارهم یک ضیافت دونفره ترتیب داده بود که حلقه ی نامزدی تقدیمم کنه! مدتی بعد در محله های اعیون نشین شمال تهران توقف کرد و زنگ خونه رو زد.من که حسابی گیج شده بودم داخل ماشین نشستم و از جام جم نخوردم.هرگز من داخل اون خونهنمیرفتم. صدای خانمی از پشت آیفون بلند شد: _جانم مادر؟ کامران نگاهی دلبرانه به من کرد و خطاب به اون زن گفت:مامان جان نمیای دم در عروستو ببینی؟ او داشت چه کار میکرد؟؟ با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و آهسته گفتم:تو داری چیکار میکنی؟ تمومش کن. اوبی توجه به من وعصبانیتم خطاب به مادرش گفت:مامان جان ما داخل نمیایم عسل دیرش شده. مادرش گفت:بسیارخب مادر جان.اونجا باشید الان میام پایین. وقتی مطمئن شدم گوشی رو گذاشت به سمت کامران رفتم:هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ به چه حقی منو آوردی دم خونتون؟! کامران دستهایش رو داخل جیبش کرد و گفت:لازم بود!! هم برای تو،هم برای مادرم..دلیلش هم بزودی خودت میفهمی! همان لحظه در باز شد و زنی قد بلند و نسبتا چهارشانه با چادری زیبا وگلدار در چهارچوب در ظاهر شد. او اینقدر زیبا وشکیل رو گرفته بود که حسابی جا خوردم. انگار او هم با دیدن من در شوک بود. کامران مراسم معارفه رو شروع کرد:مامان جان معرفی میکنم..ایشون عسل خانوم هستند همونی که قبلا درموردش باهاتون صحبت کردم. مادرش با تعجب نگاهی موشکافانه به من کرد و یک قدم جلو برداشت وگفت: سلام عزیزم..از دیدارتون خوشبختم!کامران خیلی از شما تعریف میکنه! من که تازه داشت خون به مغزم میرسید متقابلا جلو رفتم و در حالیکه به او دست میدادم گفتم:سلام.خیلی خوشبختم. ناگهان به ذهنم رسید خودم رو اینطوری معرفی کنم. _من رقیه ساداتم. کامران با تعجب نگاهم کرد. مادر کامران، نگاهی متعجب به کامران و بعد به من انداخت و گفت:پس عسل کیه؟ با لبخندی محجوب گفتم:عسل اسمیه که دوستانم صدا میکنند.اسم اصلی من رقیه ساداته.... ✍ ف.مقیمے ادامه دارد...
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 ۸۶ با لبخندی محجوب به مادر کامران گفتم:عسل اسمیه که دوستانم صدا میکنند.اسم اصلی من رقیه ساداته.... او برعکس تصورم مرا در آغوش گرفت و گفت:به به پس شما سادات هم هستید. .چرا نمیاین تو؟! من نیم نگاهی به کامران انداختم و گفتم :نه مزاحمتون نمیشم. راستش من نمیدونستم قراره آقا کامران منو اینجا بیاره.وگرنه قطعا با ظاهری بهتر و دست پر میومدم ولی.. او حرفم رو قطع کرد و گفت: حرفش هم نزن دخترم.چه هدیه ای بهتر از گل وجود خودت.من پسرم رو میشناسم.اون عادتشه این کارهاش!! والا منم بیخبر بودم.فقط با من تماس گرفت مامان جایی نرو میخوام با یکی بیام دم خونه..دیگه هرچی پرسیدم جوابمو نداد قطع کرد.اما از اونجایی که من مادرم، دستش رو خوندم. خنده ای زورکی تحویلش دادم وسرم رو پایین انداختم. مادرش دوباره تعارفمون کرد که کامران گفت: مامان جان عسل دیرشه باید بره جایی.ایشالا یه وقت دیگه. تو دلم خطاب به کامران گفتم:اون روز رو به گور خواهی برد! در میان قربان صدقه رفتنهای مادر کامران، با او خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا به سر کوچه رسیدیم با عصبانیت گفتم:نگه دار میخوام پیاده شم. کامران گفت:مگه نگفتی دیرته دارم میرسونمت دیگه. با عصبانیت گفتم:حق نداشتی بدون هماهنگی و اجازه از من.، منو با خونوادت آشنا کنی! او خنده ای عصبی کرد و گفت:چرا آخه؟ من تو رو واسه آینده م انتخاب کردم.خب بالاخره باید تو ومادرم همدیگر رو میدید دیگه.. صدام رو بالا بردم:تو انتخاب من نیستی که بجای من تصمیم گرفتی.لطفا اینو درک کن! نگه دارمیخوام پیاده شم! او گوشه ای توقف کرد و به سمتم برگشت.سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی نگاهش نمیکردم. با صدای آرومتری گفتم: _هدفت از این کار چی بود؟ میخواستی منو در موقعیت عمل انجام شده قرار بدی؟ او نفسش را بیرون داد و باناراحتی گفت:_خواستم بهت نشون بدم که منم از یک خونواده ی آبرومند مومن به این جامعه اومدم! مامانم از توی روضه های خاله زنکیشون صدتا دختر بقول خودش پنجه ی آفتاب برام نشون میکرد یکیشونو قبول نکردم..چون دلم میخواست زنم رو خودم انتخاب کنم. آه سوزناکی کشید و به صندلیش تکیه داد و در حالیکه با فرمونش بازی میکرد گفت:روز اول آشنایی حس خوبی بهت داشتم ولی گمون میکردم تو هم مثل باقی دخترها زود دلمو بزنی.. .بعد کم کم دیدم تو خیلی با اونا فرق داری! مامانم آرزو داشتیه زن چادری مومن گیرم بیاد ولی من نا امیدش کرده بودم .. هنوز عصبانی بودم. گفتم:پس تو چرا شبیه مادرت نیستی؟ او پوزخندی زد:نمیدونم!! شاید چون نمیخواستم عین اونا بشم! من از مذهبی ها خیری ندیدم! اصلا تو قید وبندشم نیستم.حالا حساب امام حسین وباقی اماما سواست! چون عشقند! بچه ی ناخلف که میگن منم دیگه.. من... مطمئنم خدا تو رو عمدا سر راه من گذاشته تا آرزوی مامانم برآورده شه..دیدی چقدر خوشحال بود از اینکه چادری هستی؟ اونا تو خیالاتشونم نمیدیدن انتخاب من یک دختر چادری باشه! با کنایه گفتم:تو که اینقدر خوشحالی مادرت برات مهمه چرا یکی از همون دخترهایی که برات نشون کرده رو انتخاب نمیکنی؟ _چون عاشق اونا نیستم!! حالا باز هم میخوای بگی جوابت منفیه؟ با اطمینان گفتم:بله!! تو هیچ چیزی از من نمیدونی!! من یک دختر بی کس وکارم که تک وتنها داره زندگی میکنه.. هیچ وقت خونواده ی آبرودار و معتبر شما حاضر نیست با این شرایط منو برات در نظر بگیره. کامران حرفم رو قطع کرد و گفت: عزیز دلم برای بار چندم میگم اونها اصلا هیچ دخالتی تو انتخاب من ندارن..حتی اگه تو الان با هفت قلم آرایش هم میومدی دم خونه، باز اونا به انتخاب من احترام میذاشتن چون برای اونا تو این مقطع فقط سروسامون گرفتن من اهمیت داره نه سلیقه ی خودشون. حالا که خداروشکر هم من دختر مورد علاقم رو پیدا کردم هم اونها..پس تو این وسط چرا داری بازی در میاری؟ بگو با چی چی من مشکل داری حداقل دلم نسوزه. بحث بی فایده بود.او در تصمیمش مصمم بود و من در رد او!! اگرچه او برای هر دختری ایده ال بنظر میرسید ولی من نمیتونستم او را انتخاب کنم.چون هم دلم در گرو کس دیگری بود و هم نمیتوانستم به این پیشنهاد اعتماد کنم! به سرعت از ماشین پیاده شدم.او به دنبال من پیاده شد و با دستپاچگی صدا زد: عسل چرا پیاده شدی؟ دوباره بسمتش برگشتم و با جدیت تمام گفتم:من هیچ وقت نمیتونم ونمیخوام باهات ازدواج کنم.اینو درک کن کامران! دلایلمم بهت گفتم.که مهمترینش اینه که اصلا علاقه ای بهت ندارم! تو خیلی پسر خوبی هستی..از همه نظر..ولی واقعا نمیتونم به عنوان شریک زندگیم. . او قبل از اینکه جمله م تموم بشه با عصبانیت تو ماشین نشست و با سرعت زیاد ترکم کرد!! خدایا منو ببخش!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد...