🕊 ️#دوستان_شهدا🕊
✍ #برگی_از_خاطرات
با شخصی درباره #حق_الناس صحبت
کرده بود، آن شخص به او گفت که تا
آن لحظه هیچ حق الناسی نکرده.
مصطفی به او گفت: مطمئنی که تا
حالا حق الناس نکردی؟ او اطمینان
خاطر داشت...دوباره از او پرسید:
حق الناس فقط این است که مال
مردم را نخوری و مردم رو اذیت
نکنی و...آن شخص همچنان اطمینان
داشت که هیچ حق الناسی بر گردنش
نیست.
مصطفی ادامه داد:
اما یک #حق_الناس به گردن توست.
نه تنها تو بلکه به گردن من هم هست
آن شخص تعجب کرد و پرسید که چه
حق الناسی است که به او و خودش
مرتبط است؟!
مصطفی در جوابش گفت:
حق الناس یعنی بخاطر #گناه من و تو
یک نفر دیگر نتواند #امام_زمانش را
ببیند!
#حق_الناس یعنی با هر #گناه من و تو
چندین روز #ظهور امام زمان (عج) به
تعویق می افتد و ما حق کسانی که گناه
نمیکنند تا #امامشان زودتر ظهور کند را
زیر پا میگذاریم.
.آن شخص همچنان اطمینان
داشت که هیچ حق الناسی بر گردنش
نیست.
🌹 #شهید #سید_مصطفی_موسوی
🌷 #شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🔻شهید زنجانی (رحمه الله علیه) خیلی مهماننواز و کریم بود. #شب_آخری که قرار بود برگردم دمشق، آمد دنبالم🚗 به همراه شیخ و چند نفر دیگر ما را به بازار #حلب برد.
🔻به یک مغازه #عطر فروشی رفتیم. یکی از عطرهای خوشبو را پیشنهاد کرد. قصد داشتم آن را به عنوان هدیه🎁 با خودم به #ایران ببرم. وقتی قیمت را پرسیدم، فروشنده گفت: «یازده هزار لیر». برای خرید مردد شدم، ولی بهخاطر رودربایستی که با #سید و شیخ داشتم چیزی نگفتم. در دلم گفتم: «چه خبره برا یه عطر یازده هزار لیر بدم!»
🔻وقتی میخواستم پول💰 را حساب کنم، سید اجازه نداد و خودش #حساب کرد. شعارش این بود و همیشه میگفت: من باید ببخشم تا #خدا بهم بده
👈حالا من میگم #کریم بودن به اینه که آنور دست رفقات هم بگیری ...
#راوی_استاد_عباسی
#شهید_سیدعلی_زنجانی
#سیدالشهدای_حلب
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🕊
#همسرانه❤️
🦋عشق واقعی آن است چیزی را بپسندی که محبوبت را راضی میکند، از علاقه و شوقش برای رفتن به سوریه و شهادت آگاه بودم و به همین دلیل برای رفتنش رضایت داشتم.
🦋 صبح روز اعزام به سوریه، هنگام خداحافظی به من گفت «دلم را لرزاندی؛ اما ایمانم را نمیتوانی بلرزانی».
🦋 پس از شهادتش شبی که در معراج بود، از او خواستم برای لرزاندن دلش مرا ببخشد و حلالم کند.
🦋دلم میخواهد آنقدر در راه همسرم و ائمه اطهار(ع) پیش بروم که همسرم برای شهادت من نیز دعا کند و در جوانی با شهادت به او ملحق شوم تازندگیمان را در آن دنیا با هم ادامه دهیم.
#مدافع_حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#سرم_فدای_فدائیان_بانوی_دمشق💔
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
🔴 #ادامه / #قسمت_دوم
🔔 زنگ خانه به صدا در آمد
خانه ما طبقه چهارم است برای همین دید مسلطی به کوچه داریم. زمانی که زنگ افاف را زدند من سریع رفتم پشت پنجره ماشینی را دیدم که چند جوان حدود سی و چند ساله داخلش هستند. گفتم پس سردار کو؟
حتما اینها آمدند فضا را بسنجند و اگر خبری نبود بعد ماشین حاج قاسم بیاید. آماده شدم بروم پایین که وقتی می آید مشایعتش کنم. همین که دکمه آسانسور را زدم هم زمان در آسانسور باز شد و دیدم سردار با یک آقا جوانی آمدند بیرون، بدون هیچ تکلف و به اصطلاح دم و دستگاهی.
بعدها متوجه شدم یا کلاه گذاشتند و یا طوری آمدند که در کوچه شناخته نشوند چون ما اصلا متوجه آمدن ایشان در کوچه نشدیم.
🔹 حاج قاسم گفت: چرا خبر ندادی ازدواج کردی
حاج قاسم تا مرا دید سلام علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم.
گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچهدار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم میگفتی تا هدیه ازدواج و بچهات را می آوردم.😍
با پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام علیک کردند. من و همسرم رفتیم داخل آشپزخانه وسایل پذیرایی را بیاوریم اما سردار با جدیت از ما خواستند که چیزی نیاورید من فقط آمدم ببینمتان. ما هم یک سینی چای آوردیم و نشستیم. به من گفت: بنشین کنار پدر شهید.
🔹 سردار پرسید: این همسرت را شهید کنی چه؟
چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه می کنی؟ گفتم: حاجی خدا بزرگ است.
گفتند بچه را بیاور می خواهم ببوسم. سفت و محکم می بوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هر چه کوچکتر باشد محکم تر می بوسمش. 😢❤️
🔹 پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا.
محمد هادی فرزند شهید کنارم گوشه ای نشسته بود. سردار نگاهش کرد و گفت: آقا محمد هادی ما چرا نمی اید جلو؟
محمدهادی برای اولین بار که کسی را ببیند خیلی غریبی می کند اما سردار گفت پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا. محمد هادی رفت بغل سردار و تا آخر نشسته بود. برایمان تعجب داشت که اینقدر راحت سریع رفت در آغوش سردار.
🔹 وقتی مادر شهید بحث را به من و همسرم کشاند...
سپس رو کردند سمت پدر و مادر شهید و حال و احوالشان را پرسیدند. مادر شهید بحث را کشاند به جایی که شروع کرد از من و همسرم تعریف کردن. مادر رو کرد به همسرم گفت: او مثل محمود پسرم هست و سارا هم عین دخترم می ماند از محمود هم بیشتر دوستش دارم. همدیگر را بغل کردیم و زدیم زیر گریه.
سردار گفت: خیلی عالی خدا برای همدیگر نگهتان دارد. و با خوشحالی گفت: این ظرفیت بالای شما را می رساند که اجازه دادید عروستان ازدواج کند و حالا هم با آرامش و خوبی کنارشان هستید. از آنها خیلی تشکر کرد.
😍 برایتان هدیه آوردم...
✅ #ادامه_دارد ...
دلمان برای #مهربانی هایت تنگ است #سردار_دلها
😔💔
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
#طنزجبهه
🌹 خاطره خنده دار از دفاع مقدس
راوی، حاج جواد کلانتریان:
در عملیات خیبر، مجروح شدم و طول درمانم، حدوداً ۵ ماه طول کشید.
بعداز بهبودی نسبی، روزی که تصمیم گرفتم مجدداً بیام جبهه، خانواده خیلی دلواپسم بودن. موقعی که به خوزستان رسیدم، برای رفتن به خط، بایستی از دژبانی ارتش، با مجوز عبور می کردم. چون مجوز ورود داشتم، راحت گذشتم و اومدم پیش همرزمانم.
((خواننده محترم، آقا جواد موقعی که برگشت جبهه، که حاج ابراهیم همت، فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص) تهران، در عملیات خیبر شهید شدن و حدود ۵ ماه از شهادتش گذشته بود.))
ادامه خاطره 👇👇👇
به محض رسیدن، یهو یادم اومد زمانیکه اندیمشک بودم فراموش کردم به خانواده اطلاع بدم (چون خیلی دلواپسم بودن)
به یکی گفتم:
« بیا با موتور بریم اندیمشک، برای خانواده تلفن بزنم. »
رفیقم گفت:
« اصلاً نمیشه از دژبانی ارتش عبور کرد، چون برگه عبور نداریم. »
بهش گفتم:
« بیا بریم یه کارش می کنم. »
با موتور 🏍حرکت کردیم، و بخاطر خاک، مجبور شدیم با چفیه تمام صورتمون را بپوشونیم.
راننده ی موتور 🏍خودم بودم.
وقتی رسیدم جلوی دژبانی، راه عبور با طناب بسته بود. دقیقا جلوی پای نگهبان ترمز کردم، بدون اینکه حرفی بزنم، زل زدم به نگهبان.
نگهبان پرسید:
« برگه عبور! »
حرفی نزدم.
مجدد پرسید:
« آقا برگه عبور »
چون با چفیه صورتم پوشیده بود، با آرامش، دستمو گذاشتم روی چفیه، بخشی از چفیه رو زدم کنار، گفتم:
« نشناختی، شهید همت هستم. »😳
نگهبان با احترام، طناب را انداخت و گفت:
« شهید همت، بفرما. 😂»
من هم گازِ موتور را گرفتم، و از دژبانی عبور کردم. اون لحظه ای که با کلک، از دژبانی گذشتم، رفیقم از خنده زیاد، نتونست خودشو کنترل کنه، از پشت موتور 🏍 افتاد پائین.
نگهبان به محض افتادن رفیقم، دوید به سمت ما، گفتم سریع بِپّر بالا تا نگهبان نیامد، اگه بفهمه ما اونا رو سرکار گذاشتیم، پدرِ ما رو درمیاره.
رفیقم همانطور که رو زمین بود و می خندید، گفت:
« جواد، ولم کن. »
نگهبان موقعی که به ما رسید. من انتظار داشتم که موتور ما را بگیره و ضبط کنه.
در عینِ ناباوری، نگهبان با احترام به من گفت:
« شهید همت شما از موتور پیاده نشو، من کمک می کنم تا رفیقت سوار بشه. »
🤣🤣🤣🤣
ان شاءالله همیشه خوش و سلامت باشید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستان فرزند کوچک رهبر انقلاب که از ذوقِ داشتن کره آن را در دستش نگه میدارد تا به پدر نشان دهد ولی خواب میرود و در دستش آب میشود!
🌹استاد آیت الله #وفسی
#ساده_زیستی_مسئولین
#کاخ_نشینی
#امام_مستضعفین
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
●لحظات دلجویی حاج قاسم سلیمانی از دختر خردسال شهید مدافع حرم، حامد بافنده
#شهید_حامد_بافنده
#سالروز_شهادت🌷
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
7.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ڪلیپ
#لحظہ_شهادت
🔹حاج احمد ڪجا میرے حاج احمد!؟
میرم رفیقمو بیارم, رفیقم جامونده..
#شهید_احمد_غلامی
#سالروز_شهادت🌷
●ولادت: ۱۳۵۶/۹/۱۰
●تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۲/۳
●شهادت:سوریہ منطقه تَل تَرابیع
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
#شهید_آوینی :
جبهههـای حق
مجرای نـوری ست
ڪہ همه پروانههـا را
به سوی خـود میڪشد ،
و چه ڪند آن نوجـوان ، اگـر
پروانه عاشقی در درون خود دارد ...
زمستان ۱۳۶۰
پادگان غدیر اصفهان
#شهید_مظفر_ماستبند_زاده
و #نوجوانان_بسیجی که مجوز
اعزام به جبهه به آنها داده نمیشود
شبتون شهدایی🌹
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313