🌓 کسوف یا خورشیدگرفتگی جزئی یکشنبه اول تیر ۱۳۹۹ شمسی در ایران از حدود ساعت ۸:۵۰ دقیقه صبح آغاز میشود، در حدود ساعت ۱۰:۱۰ و تا ۱۰:۳۰ دقیقه به اوج خود میرسد و حدود ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه تا ۱۲ ظهر به پایان خواهد رسید.
◀️ طبق نظر رهبر معظم انقلاب و اغلب مراجع خواندن #نماز_آیات هنگام وقوع خورشید گرفتگی در شهر یا روستای محل حضور فرد واجب است حتی اگر آن را رؤیت نکرده باشد.
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
#زیارتنامه_شهدا🌹🌹🌹
🦋🕊اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.🕊🦋
#یادشان_باصلوات
#الّلهُمَ_عَجّل_لِولیّکَ_الفرَج🌼
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمت_بیستوهفتم۲۷🔻
👈 این داستان⇦《والسابقون》
ـ………………………………………
🌼 #قــرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ...🌸
❣دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...✨
#قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل #حدیث_های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد...
- #سیره_اهل_بیت یکی از بهترین چیزهاست🌷 ... برای اینکه با #اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم 🌸... برید داستان های کوتاه #زندگی_اهلبیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ...🌹
تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه تااومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ...💫 قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ...😊
هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ...
- من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم👌 ...
پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید🌹👌 ...
هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ...🌸
خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...👌
کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن😳🌸 ...
و پدرم همچنان سرم غر می زد😒 ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ...
👈با خودم مسابقه گذاشته بودم ...
#امام_صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ...👌🌸
#چهل حدیث #امام_خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ...
اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ...🌼
حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ...😊👌
ـ~~~~~~~~~~~~~~~~~
#ادامــــــه_دارد...✨✨✨
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_بیست_و_هشتم ۲۸
👈این داستان⇦ 《 پسر پدرم 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌀هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ...
🔹چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ...😑😔
🔸با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ...😐
🔹وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ... و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ...
- اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ...✔️
🔸منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم😇 ... تا اینکه اون روز ...✨
🔹از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم 🛌...
وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ...😯
🔸- تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... 😀🙃
🔹مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ...😱
♨️پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ...👤
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
1_3664562.mp3
7.76M
🍃بازم این دلم آقا
🍃هوایی حرم شده..
🎤 سید رضا_نریمانی
#شور_احساسی
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا ❤
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
پروانه یا غاده؟
این روزها دربارهی زندگی خصوصی چمران حرفهایی رد و بدل میشود و آخرین سخن شهید که غایتی خاص را در پروانه جستوجو میکرد اما به نتیجهی لازم نرسید. خیلیها پروانهها را محکوم به نماندن میکنند، به کمآوردن و اینکه غاده زن ماندن بود و مقاومت.
من به این فکر میکنم که اگر چمرانِ پروانه قرار نبود #چریکهمپای موسی صدر باشد، اما چمرانِ غاده بود. اینکه کسی با تغییر ایدئولوژی تاب شرایط سخت بوجود آمده را نداشته باشد اصلا اتفاق عجیبی نیست و سوالی که پیش میآید این است : انسانی که دائماً در حال تغییر و رشد است مجاز به چه میزان اعمال فشار بر اطرافیانیست که به تازگی با نوع جدیدی از او آشنا میشوند؟!
-خودتان را به جای تمام پروانهها بگذارید و کمی به جای چمرانها تصمیم بگیرید ، چون تغییر آدمی ممکنترین اتفاق این روزهاست...
#شهیدچمران
#سالروز_شهادت🕊🍃
#حدیث_عشق 🦋
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌹بسیجی یعنی اینکه هم دانشمند فیزیک پلاسما باشی هم بنیانگذار ستاد جنگ های نامنظم
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🔴 اگر #حجاب شما کم رنگ شد سر مزار من نیایید ‼️
👈شهید مدافع حرم «مجتبی باباییزاده»:
چه زیباست سیاهی چادر شما، نمیدانم این چه حسی بود که چادر شما به من میداد اما میدانم که با دیدن آن امید، قوت قلب و آبرو میگرفتم. 🌹
باور کنید چادر شما نعمت است، قدر این نعمت را بدانید که به برکت مجاهدت حضرت زهرا (س) بدست آمده است.✨
امیدوارم که هرگز رنگ سیاه چادر شما کم رنگ و پریده نشود☝️ و خدا نکند که روزی حجاب شما کم رنگ و کم اهمیت شود که اگر خدای ناخواسته این چنین شود اصلا دوست نمیدارم به ملاقات من سر مزار بیایید.❗️
[ اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفرج]
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🕊 دشمنان به جای حاج قاسم ماشین «علی امرایی» را زدند:
علی وصیت کرده بود که پیکرش در سوریه به خاک سپرده شود، اما برای برخی این سؤال پیش آمد که چه اتفاقی افتاد که برگشت.
آن روز دشمن برای ترور حاج قاسم سلیمانی کمین کرده بود. قرار بود که حاج قاسم ابتدا از آن معبر عبور کند ولی به فاصله یک ساعت علی و شهید غفاری و حمیدی که در خودرو پر از مهمات و سلاحهای انفجاری سوار بودند، زودتر از معبر مورد نظر عبور میکنند و مورد هدف موشک قرار میگیرند.
🕊 پیکر ارباً اربای علی را حاج قاسم از روی انگشتر شناسایی کرد:
بعد از یک ساعت که خود سردار با همراهانش به محل شهادت بچهها میرسد، خیلی متأثر میشود و به گفته همرزمان شهید خیلی گریه میکند. حاج قاسم دست علی آقا را از روی انگشترش شناسایی کرد و با وجود اصرار اطرافیان، خودش پیکرهای ارباٌ ارباٌ شده را جمع کرد.
به همین دلیل بخش زیادی از بدن علی همانند وصیتش همانجا در خاک سوریه باقی ماند. بعداٌ دوسه بار به خواب خانواده آمد و گفت: «قرار نبود این دست هم برگردد ولی برای نشانه یک دستم برگشت.»
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🕊 دو شهید در یک قاب
💐 تصویر مشترک از شهیدان مدافع حرم حسن غفاری و محمد حمیدی که همراه با شهید علی امرایی در سوریه با هم شهید شدند.
دشمنان بهجای حاج قاسم، خودرویی را که این سه شهید با آن در حال تردد بودند را مورد هدف قرار داد.
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#روياى_بنفشه
🌷يك شب با او به آرامى در محوطه گردان ١٥٤ قدم مى زديم كه شروع كرد به تعريف خوابى كه شب قبل ديده بود. گفت: سيد! ديشب خواب ديدم در همين جا نشسته ايم و حاج هادى گرم صحبت براى بچه هاى گردان است. در اين هنگام جوانى زيبا رو و نورانى را ديدم كه با كاغذى كه در دست داشت، وارد شد و از روى آن ليست اسامى تعدادى از بچه ها را كه شهيد شده اند، خواند و آنها يكى يكى رفتند و كمى آن طرفتر از ما ايستادند.
🌷سپس نگاهى به من و به بقيه بچه ها انداخت و اسم مرا هم خواند. او در حالى اين خواب را تعريف مى كرد كه از شدت شوق به نفس نفس افتاده بود. برخلاف ميل باطنى ام گفتم: حسين! انگار تو هم رفتنى شدى و او با همان افروختگى اش جواب داد: خدا كند لياقتش را پيدا كنم. چند روزى از آن جريان نگذشت كه برادرم حسين سميعى را با اشك چشمانم تا عرش بدرقه كردم.
راوى: رزمنده دلاور سيد عادل حسنى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#آنان_كه_خدا_را_ديدند....
🌷در پاسگاه زيد با اينكه از سه طرف توسط تانكهاى مزدوران عراقى محاصره شده بوديم و آتش و دود تمام فضا را پر كرده بود، اما شهيد بزرگوار حميد يوسفى بى هيچگونه توجهى به موقعيت پر آشوب و خطرناك منطقه، با آرامش و دقت مشغول فيلمبردارى و ضبط حماسه هاى دليرمردان صف شكن بود كه ناگهان....
🌷كه ناگهان انفجار خمپاره اى از او حماسه اى جاويد بر لوح زيباى عشق حك نمود. وقتى كه پيكر پاره پاره او را داخل پتويى مى پيچيديم، ياد حرفهايش كه ساعتى پيش هنگام آمدن به پاسگاه مى زد، افتادم كه مى گفت: خدا را ببين... خدا را ببين...
راوى: رزمنده دلاور پاسدار حـاج جواد بيات
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
4_300040638567548037.mp3
3.75M
~°•°~°•°~°•°🌷°•°~°•°~°•°~
🎤 : مهدی یراحی
🔉 : تابوت خالی
🌷 تقدیم به مادران چشم انتظار شهدا
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازهاش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه میکردم.
از همان مقابل در اتاق، #اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!»
💠 میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود.
از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن #نامحرم خجالت میکشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟»
💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه #بیرحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانوادهاش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.»
سعد تنها یکبار به من گفته بود خانوادهاش اهل #حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانوادهاش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کس دیگهای بفهمه شما همسرش بودید!»
💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ #غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماستون میکنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو #حرم بودید!»
قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشیتر از اونی هستن که فکر میکنید!»
💠 صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره #درعا خبر داد :«میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر #نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشتهها رو تیکه تیکه کردن!»
دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهستهتر کرد :«بیشتر دشمنیشون با شما #شیعههاست! به بهانه آزادی و #دموکراسی و اعتراض به حکومت #بشار_اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو #حمص دارن شیعهها رو قتل عام میکنن! #سعودیهایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعهها رو سر میبرن و زن و دخترهای شیعه رو میدزدن!»
💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او میشنیدم در #انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم.
روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینهاش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :«بعضی شیعههای حمص رو فقط بهخاطر اینکه تو خونهشون تربت #کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیههای شیعه رو با هرچی #قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعهها رو آتیش میزنن تا از حمص آوارهشون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...»
💠 غبار #غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت #تکفیریها در حق #ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :«اگه دستشون بهتون برسه...»
باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دندهتون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر #سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!»
💠 و خودم نمیدانستم در دلم چهخبر شده که بیاختیار پرسیدم :«بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانیام نفس میکشید و داغ بیکسیام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید #ایران پیش خونوادهتون!»
نمیدید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام #سوریه را کشید :«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه #آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو #غارت میکنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بیاراده اعتراف کردم :«من #ایران جایی رو ندارم!»
نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونوادهتون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانوادهام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و #مردانه پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!»
💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه #احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.»
و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از #محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر.
💠 در همصحبتی با مادرش لهجه #عربیام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگیاش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانهای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر #شیعه ایرانی باخبر شود.
مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و #سُنی در محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام #نماز صبح بود.
💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای #وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید.
مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!»
💠 رنگهای انتخابیاش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشیاش را پوشیدهام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونههایش #خجالت میچکید.
پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
💠 سحر #زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟»
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟»
💠 صدای تلاوت #قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط #تهران بگیرم.»
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم #ایران، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، #سجادهاش را پیچید و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
اینهمه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم.
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید.
از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه #دمشق. برا شب بلیط میگیرم.»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
ازتبریزتادمشق..
#قسمت_اول
چندخط ازیک زندگی مهم
محمودرضا متولد آذر سال 1360بود درخانواده ای باریشه های مذهبی ودارای خاستگاه روحانیت درتبریز.
وقتی دانش آموز دبیرستان بود، به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی مسجد چهارده معصوم (ع) شهرک پرواز تبریز در آمد. حضور مداوم ومستمردرجمع بسیجیان پایگاه، نخستین بارقه های عشق به فرهنگ مقاومت وایثاروشهادت رادراوشعله ورکرد.
درهمین ایام بودکه بارزمندهءهنرمند، حاج بهزادپروین قدس آشنا شد. آن روزهادرتبریزهرکس که می خواست به جبهه وجنگ وشهداوصل شود، حتما گزارش به دفتر کوچک وجمع وجور حاج بهزاد می افتاد. کافی بود کمی شامه اش تیز باشد تابوی خوش شهادت را از آن حوالی احساس کندو محمودرضا شامه اش تیز بود.این آشنایی، بعدهازمینه سازآشنایی مبسوط با میراث مکتوب وتصویری دفاع مقدس وانس با فرهنگ جبهه وجنگ شد. دیدارومصاحبه باخانوادهٔ شهدا، گردآوری خاطرات شهداوجمع آوری کتاب هاونشریات حوزهٔ ادبیات دفاع مقدس، از ثمرات هم نشينی با حاج بهزاد بود.
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
برگرفته ازکتاب تو شهید نمیشوی
ص9
به روایت احمد رضابیضائی
ادامه دارد...
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
مولایت علی علیه السلام فرمود :
مصيبتها كليدهای اجر و پاداش است *
و تو چه خوب فهمیدی که در سختی است که ساخته میشویم
و پذیرفتی که
ﺍﻱ ﺍﻧﺴﺎﻥ ! ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺗﻮ ﺑﺎ ﻛﻮﺷﺶ ﻭ ﺗﻠﺎﺷﻲ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺩﺭ ﺣﺮﻛﺘﻲ ، ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﻛﻨﻲ**
و ثابت قدم بودی و صادق که
ﺍﺯ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﻣﺮﺩﺍﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺁﻥ ﭘﻴﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﻭﻓﺎ ﻛﺮﺩﻧﺪ***
شبتون شهدایی🌹
* غرر الحکم
سوره مبارکه انشقاق آیه ۶
* سوره مبارکه احزاب آیه ۲۳
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313