🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#قسمت_اول (٢ / ١)
#پايگاه_جهنمى....
🌷در يك صبح پاييزى سال اول جنگ، عقربه هاى ساعت، حدود ٧ را نشان مى داد؛ هنوز دقايقى از ورودم به گردان نگذشته بود كه برنامه پروازى، اعلام شد. چهار فروند هواپيماى «اف ـ ٤» در يك دسته پروازى به رهبرى جناب محققى در برنامه قرار گرفته بودند. در اين مأموريت من ناوبر و خلبان كابين عقب هواپيماى شماره ٢، (هواپيماى جناب ياسينى) بودم.
🌷ساعت ٨ صبح به اتاق توجيه رفتيم، در آنجا مسير رفت و برگشت و ارتفاع پرواز در طول مسير تعيين شد و توسط ليدر دسته گفته شد كه هدف؛ تانكرهاى سوخت رسان وسايل موتورى دشمن است كه از طريق مرز كويت آورده و در منطقه اى به نام «صفان» نزديك يك قهوه خانه در زير نخلها استتار كرده اند كه به راحتى هم قابل شناسايى نيست.
🌷....بايد نزديك هدف ارتفاع را كم كنيم تا به وضوح قابل شناسايى باشد. ما بعد از توجيه، اتاق را ترك كرده و به سوى پرنده هاى آهنين خود حركت كرديم. در مسير با رضا صحبت مى كردم كه در بين صحبت گفت: آقا مسعود! ناراحت كه نيستى، با من هم پرواز مى شوى؟! _راستش را بخواهى از خدامه كه هميشه با شما هم پرواز شوم. _شما مى دانيد، اگر هواپيما عيب بياورد، من پرواز را لغو نمى كنم؟! _به همين دليل است كه دوست دارم با شما پرواز كنم!!
🌷شهيد ياسينى از جمله كسانى بود كه اگر هواپيما عيبى به غير از موتور و هيدروليك مى آورد پرواز را لغو نمى كرد. هنوز به سر باند پروازى نرسيده بوديم كه دو فروند از چهار فروند عيب آوردند و به آشيانه برگشتند. فقط هواپيماى شماره يك (جناب محققى) و شماره دو (جناب ياسينى) به هوا برخاستند. در آسمان گردشى كرده و از روى خليج فارس پرواز را ادامه داديم و آنگاه از نزديك مرز كويت (جزيره بوبيان) حركت كرده و از غرب فاو به هدف نزديك مى شديم.
🌷نزديك ظهور بود و لكه هاى ابر پراكنده در هوا به چشم مى خورد. خورشيد از پس اين لكه هاى ابر حالت زيبايى پيدا كرده بود و ما غرق تماشاى اين طبيعت زيبا بوديم. چون اطلاع داده بودند كه در آن منطقه پدافند ضدهوايى نيست، ما زياد دقت نمى كرديم كه يك لحظه شليك ضدهوايى به طرفمان شروع شد....
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#قسمت_اول (٢ / ١)
#آموزش_نظامى_با_نون_اضافی....!
🌷عصر بود، خورشید چهره ی زرد خود را در افق مغرب پوشاند و نارنجی شد، روز اول استقرار ما در پادگان به پایان رسیده بود که معاون فرمانده آمد و گفت: بچه ها شما آموزش دیده اید؟ همه با صدای رسا گفتند: بله ....! اما فقط من بودم که چند روزی در پادگان منجلیق کرمان آموزش دیده بودم. آن هم فقط کار با اسلحه و یک سری مطالب تئوری و....
🌷جناب معاون کله ی خود را خاراند و گفت: خوبه خوبه! به نوبت بروید و از اسلحه خانه، اسلحه خود را تحویل بگیرید. یادتان باشد که اسلحه ناموس ما نظامی ها است مواظب باشید کسی به ناموستان بد نگاه نکند!
🌷به ترتیب و مثل بچه مدرسه ای ها در صف ایستادیم و هر کدام یک ژ-۳ با مقداری فشنگ تحویل گرفتیم. پادگان چابهار قبل از انقلاب مرکز ساواک بود و بعد از پیروزی انقلاب با تشکیل سپاه پاسداران به نیروهای سپاهی داده شده بود. وارد آسایشگاه پادگان شدیم که تعدادی اتاق داشت و در هر اتاق چهار تا تخت سه طبقه وجود داشت و فاصله تخت سوم تا زمین حدود ۲متر بود.
🌷لبه تخت ها هیچ نرده و حفاظی وجود نداشت و من با سابقه لنگ و لگد زدن در خواب بهترین طبقه یعنی اول را باید انتخاب می کردم اما طبقات اول پر بود و من به ناچار روی یکی از تخت های طبقه سوم وسایلم را گذاشتم و جا گرفتم.
🌷می دانستم که اگر در طبقه سوم بخوابم با این خواب بدی که دارم حتماً می افتم پایین و افتادن همان و داغان شدن همان. اما با آیه الکرسی و صلوات در این مدت اتفاقی برایم نیفتاد. بسیاری از بچه ها اسلحه ندیده بودند و با ترس و احتیاط با اسلحه شان ور می رفتند.
🌷محمد ابراهیمی گفت: جلالی تو که آموزش دیدی باید به ما هم یاد بدهى، من هیچی از این تفنگ ها سر در نمیآورم. کله تازه ماشین شده ام را خاراندم و گفتم: باشه بچه ها از فردا آموزش نظامی شروع میشه البته پنهانی! زشته بقیه پاسدارها بفهمند ما هیچی بلد نیستیم!
#ادامه_در_شماره_بعدى....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#قسمت_اول (٢ / ١)
#آدم_خوارها
🌷آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت: امشب برای شناسایی می ریم جاده ابوشانک. با عبور از میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل یک سنگر نشسته بودند. يك دفعه دیدم سرنیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها. با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی؟! گفت: هیچی فقط نگاه کن!
🌷مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. با شگردی خاص هر دوی آنها را به اسارت در آورد و برگشت. کمی از روستا دور شدیم. شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقویی برداشت. شروع کرد به تهدید آنها. مى گفت: شما رو می کشم و می خورم. دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد....
🌷اسیرها حسابی ترسیده بودند. گریه می کردند. التماس می کردند. شاهرخ هم ساعتی بعد آنها را آزاد کرد! مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت: باید دشمن از ما بترسد. باید از ما وحشت داشته باشد. من هم کار دیگری به ذهنم نرسید! شبهاى بعد هم همین کار را تکرار کرد. اسیر را حسابی می ترساند و رها می کرد!!
🌷مدتی بعد نیروهای ما سازمان یافته شدند. شاهرخ هم اسرا را تحویل می داد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه؛ از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح برمی گشت!!
🌷....ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی را هم در آنجا ندیدیم. در حین شناسایی و در میان خانه های مخروبه روستا یک دستشویی بود. که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نمی تونم تحمل کنم، می رم دستشویی!! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت يك دیوار و سنگر گرفتم. يك دفعه ديدم....
#ادامه_در_شماره_بعدى....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#قسمت_اول (٢ / ١)
#معجزه_در_اسارت....
🌷هر وقت چشم بچه ها به «داوود» می افتاد، بغض گلویشان را می گرفت و سر را به زیر می انداختند. البته افراد دیگری هم بودند که زخم های شدیدی داشتند و حالشان وخیم بود اما هیچ کدام حالشان بدتر از داوود نبود.
🌷گلوله کالبیر ٥٠، لگن خاصره او را در هم شکسته بود و او از کمر به پایین هیچ تحرکی نداشت؛ پزشکان و پزشکیاران بی سواد و وحشی عراقی که به اردوگاه می آمدند، حاضر نبودند کمترین کمکی به داوود بکنند.
🌷او را چند بار به بیمارستان شهر موصل بردند و عکس های رادیولوژی از او گرفتند ولی جراح ـ که خود رئیس بیمارستان بود ـ گفته بود که؛ هیچ امیدی به بهبود او نیست؛ چهار نفر از بچه ها کارهای داوود را انجام می دادند، آنها هر روز او را روی یک برانکارد که بچه ها از شاخه های درخت و یک تکه پتوی سربازی درست کرده بودند، می گذاشتند و برای هواخوری بیرون می بردند، ولی داوود هر روز لاغرتر و رنگ پریده تر از روز پیش می شد؛ سرنوشت او را می شد از حال نزارش پیشبینی كرد....!!
🌷یک روز صدای همهمه ای از بیرون آسایشگاه توجهم را به خود جلب کرد؛ صبح بود و تازه درهای آسایشگاه را باز کرده بودند، یکی از دوستان که داشت بیرون را نگاه می کرد به من گفت: «مهدی بیا نگاه کن! انگار جلوی آسایشگاه ١٠ خبری شده، خیلی شلوغ است.»
🌷بچه ها با شتاب به سوی پنجره هجوم بردند، سپس همه به بیرون ریختند. من که فکر می کردم درگیری پیش آمده، نیم نگاهی به بیرون انداختم و دوباره سر جایم رفتم ولی صدای صلوات های بلند، رشته افکارم را پاره کرد. پیش خود گفتم: «الحمدالله، بالاخره دعوا تمام شد.»
🌷....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ام را بر انگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود....
🆔 @shohada_tmersad313
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#قسمت_اول (٢ / ١)
#درخواست_صلح_صدام_پس_از_اجرای_طرح_عملیاتى_شهيد_باقرى!!
🌷تنگه چزابه بین تپه های رملی و هورالهویزه قرار دارد. این تنگه یکی از پنج معبر اصلی هجوم ارتش عراق به خوزستان بود. دو جاده نظامی در دو سوی آن قرار دارد، جاده ای در خاک ایران که چزابه را به فکه متصل می کند و جاده دیگری که در خاک عراق «حلفائیه» را به «عماره» متصل می سازد. این تنگه به رغم دهانه وسیع آن، که به یک و نیم کیلومتر می رسد، از جنبه نظامی بسیار مهم و استراتژیک محسوب می شود.
🌷در ایام عملیات طریق القدس ارتش عراق نیروهای پُر شُمارى را سازمان داده بود و می خواست نخستین عملیاتش را با تاکتیک امواج انسانی انجام دهد. می خواستند چزابه را که ایرانی ها در طریق القدس پس گرفته بودند، بگیرند و در حمله ی بعدی ایرانی ها هم تأخیر بیندازند. همچنین ایرانی ها را به حالت دفاعی برگردانند و ارتش خود را از بحران خارج کنند.
🌷صدام که مدِّ نظر داشت نسبتش برای نیروهایش مثل نسبت امام برای رزمنده های ایرانی شود، قبل از حمله با شنل نظامی میان آنها رفت و برایشان با هیجان سخنرانی کرد. نیروهای عراقی هم روز ۱۷ بهمن به خط دفاعی ایرانی در چزابه حمله کردند و حدود ۳۰۰ متر در عمق مواضع نیروهای ایران رخنه کردند. طوری که ایرانی ها غافلگیر شدند.
🌷رزمندگان غافلگیر شده ایرانی جانانه مقاومت کردند. در پی آن، فرماندهان ۱۸ گردان از سپاه پاسداران که برای اجرای عملیات بزرگ بعدی در غرب کرخه (محور شوش _ دزفول) آماده شده بودند، به تدریج به چزابه اعزام کردند و با دشمن درگیر شدند، حمله شدید بود. ۱۴ روز طول کشید. بارها نیروهای تازه نفس جای شهدا و زخمی ها را گرفتند.
🌷وضع طوری بود که....
#ادامه_در_شماره_بعدى....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
💠 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🔹 #داستان_ادامه_دار_نسل_سوخته
#قسمت_اول:
👈این داستان #نسل_سوخته🌹
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔹دهه شصت ... نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن...
#ما_نسل_جنگ بودیم ...
🔹آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... #بی ریا ... #مخلص ... #با_اخلاق ... #متواضع ... #جسور ... #شجاع ... #پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ...
🔹و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز #شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
🔹من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش #جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... #شهدا_شرمنده_ایم"💔🍃 ...
🔹چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر #شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
🔹مادرم فرزند #شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل #شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
🔹اون روزها کی می دونست .. #نفس_مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ...
🔹ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم ... #مثل_شهدا🌹🍃 ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود ...
🔘 #ادامه_دارد....
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_اول
💠 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
💠 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
💠 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
ازتبریزتادمشق..
#قسمت_اول
چندخط ازیک زندگی مهم
محمودرضا متولد آذر سال 1360بود درخانواده ای باریشه های مذهبی ودارای خاستگاه روحانیت درتبریز.
وقتی دانش آموز دبیرستان بود، به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی مسجد چهارده معصوم (ع) شهرک پرواز تبریز در آمد. حضور مداوم ومستمردرجمع بسیجیان پایگاه، نخستین بارقه های عشق به فرهنگ مقاومت وایثاروشهادت رادراوشعله ورکرد.
درهمین ایام بودکه بارزمندهءهنرمند، حاج بهزادپروین قدس آشنا شد. آن روزهادرتبریزهرکس که می خواست به جبهه وجنگ وشهداوصل شود، حتما گزارش به دفتر کوچک وجمع وجور حاج بهزاد می افتاد. کافی بود کمی شامه اش تیز باشد تابوی خوش شهادت را از آن حوالی احساس کندو محمودرضا شامه اش تیز بود.این آشنایی، بعدهازمینه سازآشنایی مبسوط با میراث مکتوب وتصویری دفاع مقدس وانس با فرهنگ جبهه وجنگ شد. دیدارومصاحبه باخانوادهٔ شهدا، گردآوری خاطرات شهداوجمع آوری کتاب هاونشریات حوزهٔ ادبیات دفاع مقدس، از ثمرات هم نشينی با حاج بهزاد بود.
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
برگرفته ازکتاب تو شهید نمیشوی
ص9
به روایت احمد رضابیضائی
ادامه دارد...
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
37.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺فرماندهان آمریکایی درباره حاج قاسم چه میگویند؟
#مستند_فرمانده_سایه_ها
#قسمت_اول
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽موشن گرافی سازمان ترور
مروری بر تاریخچه شکل گیری و جنایات سازمان مجاهدین خلق(منافقین)
#سازمان_ترور
#قسمت_اول
#مرصاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۶۰۵
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#خاطرات_دردناک
🌷اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه میبردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان و نوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچهها شب عاشورا را در اتوبوس میگذراندند. هرکس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه میخواندند، بعضی در فکر و برخی دیگر چیزی مینوشتند. شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم.
🌷بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله میکردیم تا ساعت ۴ عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت ۴ جاده ناامن میشد و تازه تردد ضدانقلاب آغاز میشد و تا صبح روز بعد ادامه مییافت و جاده را ناامن میکرد. روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش میرسید. نمیدانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین (ع)، به شهدای کربلا میپیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچهها میگرداند تا بنوشند اما عاشورا بود و کسی لب به آب نمیزد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود.
🌷نزدیک ظهر مقداری نان و خرما بین بچهها تقسیم شد و به عنوان ناهار آن را درون اتوبوس میل کردند. فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظهای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود. تعدادی نوجوان چهارده _ پانزده ساله با آن جثه کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند. سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و میگفت خیلی دلم شور میزند.
🌷دلمان مثل سیر و سرکه میجوشید و دلیلش را نمیدانستیم که ناگهان متوجه شدم جاده بسته شده است و یک مینیبوس و یک سواری کنار جاده ایستاده بودند. فکر کردم تصادف شده است. پاهایم را تا آخر روی ترمز فشار دادم، چند نفر با لباس مبدل بسیجی و اسلحه اطراف جاده ایستاده بودند. ناگهان دو سه نفر آر.پی.جی به دست وسط جاده ظاهر شدند و به سمت ما نشانه رفتند. مصطفی رهایی بلند شد و داد زد: «کومولهها هستند، کومولهها هستند.» شوکه شده بودم، نمیدانستم چه کاری باید انجام دهم. یکی از منافقین....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۶۰۵
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#خاطرات_دردناک
🌷اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه میبردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان و نوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچهها شب عاشورا را در اتوبوس میگذراندند. هرکس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه میخواندند، بعضی در فکر و برخی دیگر چیزی مینوشتند. شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم.
🌷بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله میکردیم تا ساعت ۴ عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت ۴ جاده ناامن میشد و تازه تردد ضدانقلاب آغاز میشد و تا صبح روز بعد ادامه مییافت و جاده را ناامن میکرد. روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش میرسید. نمیدانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین (ع)، به شهدای کربلا میپیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچهها میگرداند تا بنوشند اما عاشورا بود و کسی لب به آب نمیزد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود.
🌷نزدیک ظهر مقداری نان و خرما بین بچهها تقسیم شد و به عنوان ناهار آن را درون اتوبوس میل کردند. فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظهای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود. تعدادی نوجوان چهارده _ پانزده ساله با آن جثه کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند. سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و میگفت خیلی دلم شور میزند.
🌷دلمان مثل سیر و سرکه میجوشید و دلیلش را نمیدانستیم که ناگهان متوجه شدم جاده بسته شده است و یک مینیبوس و یک سواری کنار جاده ایستاده بودند. فکر کردم تصادف شده است. پاهایم را تا آخر روی ترمز فشار دادم، چند نفر با لباس مبدل بسیجی و اسلحه اطراف جاده ایستاده بودند. ناگهان دو سه نفر آر.پی.جی به دست وسط جاده ظاهر شدند و به سمت ما نشانه رفتند. مصطفی رهایی بلند شد و داد زد: «کومولهها هستند، کومولهها هستند.» شوکه شده بودم، نمیدانستم چه کاری باید انجام دهم. یکی از منافقین....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۷۲۵
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#وقتی_سرباز_عراقی_رزمنده_ایرانی_را_نجات_داد!!
🌷در منطقه کانال ماهی بودیم، نزدیک شلمچه، رود اروندرود و کانال دوییجی، ساعت ۴ صبح، چهارم خرداد ۱۳۶۷ بود، بعد از نماز در سنگرهای پدافندی نشسته بودیم و هرکس به کاری مشغول بود. بعضیها قرآن میخواندند، عدهای با یکدیگر صحبت میکردند، چند نفری در حال خواندن نامه بودند. ناگهان صدای انفجارهای مهیبی سنگر را لرزاند، ولولهای بین نیروها افتاد، هر کس چیزی میگفت. -مثل همیشه آتش باریدن گرفت. -فکر نمیکنم. -بدجوری میزنند. به برات و ابراهیم بیسیمچی نگاه کردم، گفتم: مثل اینکه طولانی شد، شدت آتش خیلی زیاد است. ابراهیم بیسیم زد و گفت: ارتباط ما با محل استقرار تیپ قطع شده است.
🌷اضطراب و نگرانی در چهره تک تک نیروها موج میزد. چند نفری تصمیم گرفتند از سنگر بیرون بروند اما بازنگشتند. گفتم: یا شهید شدند یا مجروح. از سنگر فرماندهی بیرون رفتم و خود را آرام آرام به بالای خاکریز رساندم و نگاهی به اطراف انداختم، فاصله نیروها با خط دشمن ۴۰۰ تا ۶۰۰ متر بود. خاکریزهای دشمن شکافته شده بود و تانکهای آنها ستون به ستون به طرف سنگرهای دفاعی ما در حرکت بودند، نیروهای پیاده دشمن پشت سر تانکها به جلو میآمدند. پس از مدت کوتاهی درگیری و تیراندازی به آنها، ناگهان در پهلوی چپم احساس سوزش کردم، انگار ترکشی پهلویم را سوراخ کرده بود، از شدت درد به خود میپیچیدم و در این فکر بودم که....
🌷و در این فکر بودم که چگونه میتوانم نیروها را از مخمصهای که در آن گرفتار شدهاند، نجات دهم. بیاختیار زمزمه کردم: یا ابا عبدالله الحسین (ع) و از حال رفتم. بعد از چند لحظه به خود آمدم، خود را از بالای خاکریز پایین کشیدم و به هر زحمتی بود به سنگرهای فرماندهی رساندم. گفتم: بچهها اوضاع روبراه نیست، عراقیها با تانک و نیروهای پیاده در حال پیشروی هستند. نگرانی نیروها با دیدن من و شنیدن حرفهایم چند برابر شد، ما غافلگیر شده بودیم و تقریباً در همان ساعتهای اول به محاصره کامل نیروهای دشمن درآمدیم. عراقیها سنگرها را پاکسازی میکردند و به پیش میآمدند. شدت....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313