🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۷۲۵
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#وقتی_سرباز_عراقی_رزمنده_ایرانی_را_نجات_داد!!
🌷در منطقه کانال ماهی بودیم، نزدیک شلمچه، رود اروندرود و کانال دوییجی، ساعت ۴ صبح، چهارم خرداد ۱۳۶۷ بود، بعد از نماز در سنگرهای پدافندی نشسته بودیم و هرکس به کاری مشغول بود. بعضیها قرآن میخواندند، عدهای با یکدیگر صحبت میکردند، چند نفری در حال خواندن نامه بودند. ناگهان صدای انفجارهای مهیبی سنگر را لرزاند، ولولهای بین نیروها افتاد، هر کس چیزی میگفت. -مثل همیشه آتش باریدن گرفت. -فکر نمیکنم. -بدجوری میزنند. به برات و ابراهیم بیسیمچی نگاه کردم، گفتم: مثل اینکه طولانی شد، شدت آتش خیلی زیاد است. ابراهیم بیسیم زد و گفت: ارتباط ما با محل استقرار تیپ قطع شده است.
🌷اضطراب و نگرانی در چهره تک تک نیروها موج میزد. چند نفری تصمیم گرفتند از سنگر بیرون بروند اما بازنگشتند. گفتم: یا شهید شدند یا مجروح. از سنگر فرماندهی بیرون رفتم و خود را آرام آرام به بالای خاکریز رساندم و نگاهی به اطراف انداختم، فاصله نیروها با خط دشمن ۴۰۰ تا ۶۰۰ متر بود. خاکریزهای دشمن شکافته شده بود و تانکهای آنها ستون به ستون به طرف سنگرهای دفاعی ما در حرکت بودند، نیروهای پیاده دشمن پشت سر تانکها به جلو میآمدند. پس از مدت کوتاهی درگیری و تیراندازی به آنها، ناگهان در پهلوی چپم احساس سوزش کردم، انگار ترکشی پهلویم را سوراخ کرده بود، از شدت درد به خود میپیچیدم و در این فکر بودم که....
🌷و در این فکر بودم که چگونه میتوانم نیروها را از مخمصهای که در آن گرفتار شدهاند، نجات دهم. بیاختیار زمزمه کردم: یا ابا عبدالله الحسین (ع) و از حال رفتم. بعد از چند لحظه به خود آمدم، خود را از بالای خاکریز پایین کشیدم و به هر زحمتی بود به سنگرهای فرماندهی رساندم. گفتم: بچهها اوضاع روبراه نیست، عراقیها با تانک و نیروهای پیاده در حال پیشروی هستند. نگرانی نیروها با دیدن من و شنیدن حرفهایم چند برابر شد، ما غافلگیر شده بودیم و تقریباً در همان ساعتهای اول به محاصره کامل نیروهای دشمن درآمدیم. عراقیها سنگرها را پاکسازی میکردند و به پیش میآمدند. شدت....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۷۲۶
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#وقتی_سرباز_عراقی_رزمنده_ایرانی_را_نجات_داد!!
🌷....شدت خونریزی من زیاد بود، گاهی از حال میرفتم و دوباره به هوش میآمدم، رو کردم به یکی دو نفر از نیروها و گفتم: بروید بیرون سنگر سر و گوشی آب دهید. آنها رفتند و برگشتند و خبرهای بدی آوردند. صحنههای تلخ و کشندهای را دیده بودند. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر میشد، طوریکه دیگر به تنهایی قادر به حرکت نبودم، برات که هیکل قوی داشت مرا از جا بلند کرد و به بیرون سنگر برد. دیدم عراقیها به مجروحان تیر خلاص میزنند، گفتم: برات مرا بگذار زمین، خودت را نجات بده، او نگاهم کرد و لبخند زد. گفتم: برات این یک دستور است. برات باز هم جواب نداد. مرا از پشت....
🌷مرا از پشت بین بچههای سالم نگه داشته بود به علت خونریزی پهلو از جلو مشخص نبود که مجروح هستم. ناگهان یکی از عراقیها متوجه شد که من زخمی هستم و به زحمت ایستادهام با سرعت به طرف من و برات آمد، برات ذکری خواند، عراقی از داخل جیب پیراهنش قرآن کوچکی بیرون آورد و روبروی من گرفت، سر در گوشم گذاشت و گفت: الله کریم. حیرت کردم، با خود گفتم: عراقی و قرآن، عراقی و خدا. سرباز عراقی از ما جدا شد، رفت و برگشت، چند باند مخصوص بستن زخمهای عمیق را با خود آورد و مقداری از آن را به داخل زخم من فرو کرد، چفیهام را از دور گردنم باز کرد و روی زخم را محکم بست و جلوی خونریزی گرفته شد.
🌷با خود گفتم، فقط حکمت الهی میتوانست مرا از مرگ حتمی نجات دهد. خدا را شکر کردم. گرد و خاکی که حاکی از انفجارهای پیاپی بود، خشونت مرگبار دشمن، چهره ساده و خاک گرفته رزمندگان، سلاحهای متلاشی شده و سنگرهای منهدم، جنازه شهدایی که تا چند ساعت قبل در کنار یکدیگر بودند، بدنهای مجروح، تشنگی شدید در زیر آفتاب خرداد ماه جنوب، تحقیر و ضرب و شتم، تهدید به اعدام و از همه بدتر توهینهایی که از چپ و راست نثارمان میشد، رنجی بود که جانمان را میکاهید و درد اسارت را سنگین و سنگینتر میکرد. تنها سلاح ما در آن لحظههای دشوار ذکر بود و ذکر، تازه این شوک اول ما بود....
راوی: آزاده سرافراز سردار عبدالله کریمی (مشاور بنیاد شهید در امور آزادگان)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313