🌷🌷🌷
🔰وظیفه ما خادمی اهل بیت (ع) است
علی 2 بار به سوریه رفت. آبان سال 94 در یک حمله که باعث آزادی منطقه خانطومان شد از ناحیه کتف چپ با اصاب تیر مستقیم دشمن مجروح شد و بعد از 30 روز به ایران بازگشت. بعد از مجروحیت که به تهران آمد به اتفاق خانواده به تهران رفتیم. خواستیم او را به خانه برگردانیم، اما حاضر نشد با آمبولانس سپاه به خانه بازگردد و با ماشین خودمان برگشت، می گفت تا می توانیم نباید از بیت المال استفاده کنیم، حتی اجازه نداد کسی به استقبالش بیاید؛ آنقدر معطل کرد تا ساعت 12 شب که همه همسایه ها خواب هستند به شهرمان برگردیم.
در آن مدت حالش خیلی منقلب بود، جسمش در اینجا و روح و فکرش در کنار همرزمانش مانده بود. همیشه خودش را مدیون اهل بیت (ع) می دانست، عمری در آرزوی پاسداری از حرم اهل بیت (ع) بود که راهی سوریه شد. می گفت هر کسی نمی تواند مدافع حرم باشد، ما باید اول خادم حرم باشیم و خدمتگزاری اهل بیت (ع) را بکنیم. هنوز درمانش کامل نشده بود و باید چندین مرحله درمان می شد که با اصرار زیاد تقاضا کرد دوباره به سوریه برود.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🌷🌷
🔰خیلی نامردی!
15 فروردین ماه در یک مهمانی بودیم که تلفنش زنگ خورد، شام را نخورده رها کرد و بلند شد تا برای اعزام آماده شود. همان شب ساعت 12 جزو اولین کسانی بود که خود را به پادگان رساند. مثل مرغی که از قفس آزاد شده بود، پروازکنان می رفت و می خندید و ما تنها نظارهگرش بودیم.
درست یک ماه بعد با ما تماس گرفت و خبر سلامتی اش را داد؛ من به شوخی گفتم خیلی نامرد هستی که 2 بار حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) رفتی ولی ما هنوز یکبار هم نرفتیم. شب جمعه اش هم با خانواده صحبت کرد و شب جمعه خبر درگیری در خانطومان از طریق شبکه های مجازی پخش شد. چند دقیقه بعد تصویر مجروحیتش را دیدم، روز شنبه قطعی شد که علی به شهادت رسیده است و چند تن از نیروهای سپاه استان مازندران خبر را به ما دادند.
از آنجا که ما هر سال مراسم شلهزردپزان داشتیم، این اولین سالی بود که علی در میان ما نبود. خیلی ناراحت بودم. یک شب به خوابم آمد و گفت در تمام مراحل برگزاری مراسم در کنار شما و در حال پذیرایی بودم. اتفاقا این سری تنها زمانی بود که مهمان های غریبه زیادی داشتیم و همه می آمدند و نذر می کردند.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🌷🌷
🔰از کجا بدانم حقوقم حلال است
علی قبل از استخدام سپاه مدتی برقکار بود و در شرکتی کار می کرد که حقوق خوبی داشت، از کارش راضی بود؛ اما بعد از یک هفته دیگر سر کار نرفت. هرچه اصرار کردیم که چرا سرکار نمی روی از جواب دادن طفره رفت تا اینجا بالاخره حرف زد و گفت که صاحبکارم اهل نماز و روزه نیست. گفتم او اهل نماز و روزه نیست، تو که هستی، اشکالی ندارد. در جواب گفت از کجا بدانم که حقوقم حلال است.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🌷🌷
شهید امیر حلم زاده/ بیست و ششم مرداد 1339، در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش عباس و مادرش سلطان نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته ریاضی درس خواند و دیپلم گرفت. کارمند روابط عمومی سپاه بود. سال 1359 ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد.
به عنوان خبرنگار و عکاس در جبهه حضور یافت و در مریوان هنگام تهیه عکس و خبر بر اثر بمباران هوایی و قطع پا، مجروح شد. هجدهم آبان 1362، در بیمارستان شیراز بر اثر عوارض ناشی ار آن به شهادت رسید. مزار وی در بهشت زهرای زادگاهش واقع است.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
🌷🌷🌷
📜فرازی از وصیت نامه
لازم به تذکر یا توصیه می دانم اینکه هر گاه بقصد زیارت مرقد شهداء به بهشت زهرا می آیید و اگر جسد من در این مکان مقدس دفن شد ابتدا بیاد حمزه (ع) عموی گرامی پیامبر اکرم (ص) به بالین شهید مظلوم آیت ا.... بهشتی بروید و به یاد حمزه و به یاد حسین (ع) بر مزار 72 شهید انقلاب اسلامی گریه کنید آنگاه در برابر آن همه عظمت و ایثار این یاران وفادار امام اگر مرا لایق دانستید به سر خاک من بیائید .
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
🌷🌷🌷
🔰آخرین اعزام
مادرم درباره آخرین اعزام پدرم این گونه تعریف میکند و من هم این را برای شما بازگو میکنم. یک و نیم ساله بودم که بیماری سختی گرفتم؛ باید مرا به بیمارستان میبردند. برای پدرم مأموریتی پیش آمد که باید به جبهه میرفت، مادرم اصرار میکرد که این مأموریت را نرود. اما پدرم میگفت الان خداوند مرا امتحان میکند که خانوادهام را بیشتر دوست دارم یا خداوند را. پدرم بعد از اعزام به این مأموریت به شهادت میرسد.
فرزند شهید حلمزاده یادآور شد: به نظرم تصمیم پدرم و دیگر پدران این سرزمین، امروز سرزمینی امن برایمان ساخته است.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
#رفاقت_به_سبک_تانک🤣
#جشن_پتو🌈
قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچههای چادر رو توی «جشن پتو» بزنیم!!!
یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟🤨🤨🤨😂😂😂
واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین خاطر یکی از بچهها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل.
😱😱😳😳😳
اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد. گفت: حاج آقا بچهها یه سوال دارن.
گفت: بفرمایید و ....
یه مدت گذشت، داشتم از کنار یه چاد رد میشدم که یهو یکی صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی ..😆😂
🆔 @shohada_tmersad313