eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
26 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خداوند جان وخرد کزین برتر اندیشه برنگذرد به نام خدایی که بر ذات وی محال است هرگز بردعقل پی الهی به امید تو🌷🌷🌷🌷 💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻💖
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 گریه هایم که تمام شد همانجا نشستم و به روبرویم زل زدم. باصدای اذان گوشی‌ام دل از مزار شهدا کَندم و بلند شدم. سعیده نبود، چشم چرخاندم دیدم، خیلی دورتر نزدیک دره‌ایی که درانتهای آن محوطه بود ایستاده وچشم به روبرو دوخته. نزدیکش رفتم وصدایش کردم، وقتی برگشت دیدم که چشم هایش پرآب است. –سعیده اذانه. –سرش را تکان داد و به طرف سرویس بهداشتی راه افتادیم. نمازمان را در حسینه‌ایی که در آنجا ساخته شده بود خواندیم، دوباره به محوطه آمدیم. از آن بالا برای چند دقیقه چشم به شهر که مثل هیولایی آدم ها را درکام خودش کشیده بود دوختیم. سوارماشین شدیم. –کجا بریم راحیل؟ –خونه دیگه. –میگم بریم یه ساندویچی چیزی بخوریم بعد بریم خونه. مهمون من. نگاهش کردم. –به نظرت ازگلوم پایین میره؟ –باید بره راحیل. غصه نخور، اگه آرش تو رو بخواد مادرش ومژگان رو با اون بچه ی بد قدم رومیزاره کنار رو میاد سراغت، اگرم این کارو نکردکه لیاقت تو رو نداشته، پس بی خیال. مشکل آرش اینه که همه رو یه جا میخواد که اگه این طور بود تو نباید قبول کنی... – اون بچه که گناهی نداره، بد قدم چیه. شاید آرشم حق داره، خب مادرشه، بعد سرم را پایین انداختم و گفتم: –اون به خواست من، قسم خورده که هیچ وقت دل مادرش رو نشکنه. سعیده من فکرهام رو کردم، ببین اگه من کنار بکشم، کلا اتفاقهای خوبی برای اون خانواده میوفته، مادر آرش راغب نیست به این ازدواج، البته از اولشم همچین راضی نبود. به خاطر آرش حرفی نزد. دلش میخواد آرش با مژگان ازدواج کنه و خیالش از بابت نوه و عروسشون راحت باشه. شاید اونم حق داشته باشه، کارش عاقلانس، مژگانم که می دونم از خداشه، امروز فقط به زبون نگفت ولی چشم هاش دادمیزدند برای گفتن این حرفها. سعیده بابغض نگاهم کرد. – ولی این بی‌انصافیه، پس تو چی؟ –خدای منم بزرگه... اشکهایم خودشان را ازچشم هایم به بیرون پرت کردند و مجال ندادند حرف دیگری بزنم. –راحیل، من بابت اون روز معذرت میخوام. درسته بهت گفتم آرش رو ولش کن. ولی حالا که عذاب تو رو می‌بینم دلم نمیاد بهت ... حرفش را بریدم و گفتم: –سعیده بس کن. باید کاری انجام بشه که به نفع همه باشه. دل رو ول کن. سعیده جلوی یک فلافلی نگه داشت. –میرم می گیرم، میام. باصدای زنگ گوشی‌ام از کیفم بیرون آوردمش، آرش بود. –الو. –راحیل توکجارفتی؟ فاطمه می‌گفت نیومده گذاشتی رفتی. کمی سکوت کردم وبعد گفتم: –بیشتر نتونستم بمونم. نگران پرسید: –صدات چراگرفته؟ وقتی سکوتم را دید پرسید: –کسی اونجا چیزی بهت گفته ناراحت شدی؟ بی تفاوت به حرفش پرسیدم: –مراسم تموم شد؟ –آره. امدم دنبالت دیدم نیستی. الان کجایی؟ –با سعیده بیرونم. –آدرس بده میام دنبالت. –نه آرش، امروز نه، فردا قرارمی زاریم تاباهم حرف بزنیم. –پس حداقل بگوچرا ناراحتی؟ –فردا میگم. –تافردا که من هزار تا فکر و خیال می کنم. –چیز مهمی نیست، نگران نباش. نفس عمیقی کشید. –فرداصبح زودمیام دم درخونتون دنبالت. زودقطع کرد و دیگر نگذاشت حرفی بزنم. سعیده امد و به زور ساندویچ را به خوردم داد و بعد به سمت خانه راه افتادیم. همین که به خانه رسیدیم سعیده به مادر گفت: –خاله کاش نمی‌رفتیم. مامانم گفت نریدها، درست می‌گفت. بعد همه چیز را برای مادر تعریف کرد. مادر با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: –اگر خواستم برید، برای این که خواستم راحیل خودش با گوشهاش بشنوه و با چشم‌هاش ببینه، دهن مردم رو که نمیشه بست. باید خودش میدید که مادر آرش دیگه راضی به این ازدواج نیست. حتی اگه به زبون هم نگه. –ولی خاله، اگه راحیل واقعا بخواد مادر شوهرش کاری نمیتونه بکنه. راحیل خیلی راحت میتونه با آرش... جدی گفتم: –ولی من نمیخوام. بعد همانطور که از کنار سعیده بلند میشدم گفتم: –پا روی دلم میزارم، ولی نمیخوام یه خانواده رو به هم بریزم. فردا پس فردا مادرش بیفته سکته کنه با اون قلبش بگن، تو از بس حرصش دادی اینطوری شد. سعیده حرصی گفت: –ولی اونا دارن بهت ظلم میکنن. تو نباید کوتا بیای. شانه‌ایی بالا انداختم و به طرف اتاق راه افتادم: –دیگه خودشون میدونن و خداشون. نکنه انتظار داری با یه پیر زن مردنی مبارزه کنم؟ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آن شب حرفهایی که می خواستم به آرش بگویم را چندبار با خودم مرور کردم. باخودم فکر کردم بعد از شنیدن حرفهایم چه عکس العملی از خودش نشان میدهد... صبح زود تازه آفتاب رونمایی کرده بود که آرش تلفن زد و گفت، چنددقیقه دیگر میرسد. آماده شوم و پایین بروم. فوری آماده شدم. برای دیدنش دلم لک زده بود. آنقدر دل تنگش بودم که یک لحظه شک کردم در گفتن حرفهایی که آماده کرده بودم. جلوی درخانه که رسیدم به خودم تلنگری زدم وچند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم در ذهنم موقعیت خودم و خانواده آرش را از نظر بگذرانم. آرش ازماشین پیاده شد و دسته گل خیلی قشنگی را به طرفم گرفت وسلام کرد. جوابش را دادم. تردیدکردم در گرفتن دسته گل، جلوترامد و گفت: –قابل نداره. حسابی به خودش رسیده بود، پیراهن مشگی تنش نبود، لباس ستی که آن روز برایش خریده بودم را پوشیده بود. چقدر برازنده‌اش بود. همان آرش سرزنده‌ی من شده بود. چقدردلم برایش رفت. دسته گل را گرفتم و تشکر کردم. لبخند زد. گوشه‌ی چادرم را دو دستی گرفت و روی صورتش گذاشت ونفس عمیقی کشید و گفت: –این یه ماه برام یه قرن گذشت راحیل، دلم برات یه ذره شده بود. دلم بد جور لرزید. غصه هایم یادم امد، حرفهایی که می خواستم بگویم، همه‌شان به فکرم هجوم آوردند و شیرینی دیدنش را تلخ کردند. ناخواسته غم در چشم هایم ریخت. آرش نگاهی به من انداخت و به طرف ماشین رفت. درش را باز کرد. –،بیابشین تعریف کن ببینم چی شده. چرا خوشحال نیستی؟ برای عوض کردن جو، گلها را بو کردم. –چقدرقشنگن. بعد نفسم را بیرون دادم و آرامتر گفتم: –تو همیشه خوش سلیقه بودی. دستش را روی فرمان ستون کرد و سرش را به آن تکیه داد و به چشم‌هایم زل زد. صورتم داغ شد. برای این که از آن حال و هوا بیرون بیاییم پرسیدم: –راستی بچه چطوره؟ –ذوق کرد و گوشی‌اش را از جیبش درآورد و عکسهایش را نشانم داد. یک بچه‌ی خیلی ریز و ضعیف داخل یک اتاقک شیشه‌ایی کوچک قرار داشت. –چقدر کوچیکه. –آره، خب زود دنیا امده. دکتر گفت اگه خوب تغذیه بشه، زود وزن می‌گیره. –میشه گوشیت روبدی؟ گوشی‌اش را دستم داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد و بعد شروع کرد در مورد سارنا حرف زدن. –میتونم ورق بزنم؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت: –متعلق به خودته، اجازه گرفتن میخواد؟ لبخند زدم و انگشتم را روی صفحه‌ی گوشی‌اش سُر دادم. عکسها یکی‌یکی از نظر گذراندم. در یکی از عکسها مژگان کنار اتاقک شیشه‌ایی با لباس بیمارستان ایستاده بود و لبخند میزد و با رضایت به دوربین نگاه می‌کرد. به نظر افسرده با ناراحت نمی‌آمد. حسود نبودم ولی آن لحظه این حس نمی‌دانم از کجا خودش را به من رساند. طاقت نداشتم، نتوانستم تحمل کنم و آن عکس را پاک کردم. در عکس بعدی مژگان دسته گل قشنگی در دست داشت و همان لبخند روی لبهایش بود. چقدر گلهای آن دسته گل شبیه همین دسته گل من بودند. نگاهی به دست گل خودم که روی پایم بود انداختم و بعد آن عکس را هم پاک کردم. بعد از چند عکس از نوزاد به عکسهای خودمان رسیدم. تمام عکسهای خودم و آرش را از گوشی‌اش پاک کردم. باید کمکش می کردم. آرش همانطور که از روزهای آینده‌ی سارنا می‌گفت نگاه مشکوکی به گوشی‌اش انداخت. کارم تمام شده بود، صفحه‌ی گوشی را خاموش کردم و تحویلش دادم. –خب حالا زود بگو راحیل که از دیشب فکر و خیال دیونم کرده. دیروز چی شده بود؟ مامان از دستت ناراحت شده بود که همینجوری رفتی. میگفت اون از روز خاک سپاری اینم از امروز. چطور می‌گفتم که تحمل کردن حرفهای دیگران صبر ایوب میخواهد که من ندارم. چطور می‌گفتم نگاه مادرت از حرفهای فامیلت هم بدتر است. چطور حرفهایی که شنیده بودم را برایش توضیح می‌دادم. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌹اسامی شرکت کنندگان در مسابقه ی امروز ۱ علی شوریده از مسجد سلیمان ۲ علی خیر از قم ۳ علی منتظریان از تهران ۴ علی صمدیان از تهران ۵ علی حبیبی از قم ۶ حیدر حیدرلو از نقده ۷ علی حاجی شمسائیاز سبزوار ۸ علی جهانبخت از نهبندان ۹ علی خوشکار از خراسان رضوی ۱۰ علی جلیلیاز سبزوار ۱۱ علی چراغ بیگی از شهرستان هرسین ۱۲ علی کریمی از مازندران ۱۳ علی یونسی از یزد ۱۴ علی نامدار از خرم آباد ۱۵ علی یوسفی از تبریز ۱۶ علی محمدی از شاهرود ۱۷ حیدر قادریان از رشت ۱۸ علی جعفریان از مشهد ۱۹ امیر علی یاری از شهریار ۲۰ علی قادری ۲۱ حیدر سعیدی ۲۲ علیرضا زارعی از کرج ۲۳ علی مهدی فهیمی از کرج ۲۴ علی مولائی ۲۵ علی نصرالله زاده از ساری سلام دوستان عزیزم عیدتون مبارک اگر نام کسی از قلم افتاده لطفا تا ساعت ۳ برام نامش رو ارسال کنه به این آیدی فقط👇👇👇 @Yare_mahdii313 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🌹اسامی شرکت کنندگان در مسابقه ی امروز ۱ علی شوریده از مسجد سلیمان ۲ علی خیر از قم ۳ علی منتظریان از تهران ۴ علی صمدیان از تهران ۵ علی حبیبی از قم ۶ حیدر حیدرلو از نقده ۷ علی حاجی شمسائیاز سبزوار ۸ علی جهانبخت از نهبندان ۹ علی خوشکار از خراسان رضوی ۱۰ علی جلیلیاز سبزوار ۱۱ علی چراغ بیگی از شهرستان هرسین ۱۲ علی کریمی از مازندران ۱۳ علی یونسی از یزد ۱۴ علی نامدار از خرم آباد ۱۵ علی یوسفی از تبریز ۱۶ علی محمدی از شاهرود ۱۷ حیدر قادریان از رشت ۱۸ علی جعفریان از مشهد ۱۹ امیر علی یاری از شهریار ۲۰ علی قادری ۲۱ حیدر سعیدی ۲۲ علیرضا زارعی از کرج ۲۳ علی مهدی فهیمی از کرج ۲۴ علی مولائی ۲۵ علی نصرالله زاده از ساری ۲۶ علی میرزائی از کاشان ۲۹ علی ابراهیمی از کرج ۳۰ علی از مازندران ۳۱ امیر علی اکبرزاده از مشهد سلام دوستان عزیزم عیدتون مبارک اگر نام کسی از قلم افتاده لطفا تا ساعت ۳ برام نامش رو ارسال کنه به این آیدی فقط
مدح - حاج مهدی رسولی (2).mp3
2.79M
🔊 🍃سبک 📝ساقی شبیه ساقی کوثر نیامده... 🎤 🔶 🔶 (ع) <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
سلام دوستان عزیزم عیدتون مبارک قبل از اعلام اسامی برندگان لازمه از طرف خودم از حضور دوستان در کانال هامون تشکر کنم ممنون که با حضور تون ما رو دلگرم میکنید هم برای کار خیر هم برای تهیه ی مطالب مفید و تاثیرگذار🌹🌹🌹 در ضمن جا داره از دوست عزیز و هم کانالی گلمون که هم حزینه مسابقه امروز و هم حزینه ی مسابقه ی قبل رو به پیشنهاد خودشون برای ما ارسال کردند.از خدا برای این دوست عزیزمون بهترین هارو آرزو میکنم.... و دوست دارم شما عزیزان هم برای برآورده شدن حاجاتشون یه صلوات عنایت فرماید...... کمالی @kamali220 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 اینم کانالهای ما برای همه ی سلیقه ها کانال داریم....👇👇 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖====== 🤖         @khandeh_kadeh ❣❣           @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸 @mosbat_andishi <====🔶🌹🔸🌹🔶====> @delneveshte_hadis110 <====🔶🌹🔸🌹🔶====> ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌹اسامی شرکت کنندگان در مسابقه ی امروز ۱ علی شوریده از مسجد سلیمان ۲ علی خیر از قم ۳ علی منتظریان از تهران ۴ علی صمدیان از تهران ۵ علی حبیبی از قم ۶ حیدر حیدرلو از نقده ۷ علی حاجی شمسائیان سبزوار ۸ علی جهانبخت از نهبندان ۹ علی خوشکار از خراسان رضوی ۱۰ علی جلیلیان سبزوار ۱۱ علی چراغ بیگی از شهرستان هرسین ۱۲ علی کریمی از مازندران ۱۳ علی یونسی از یزد ۱۴ علی نامدار از خرم آباد ۱۵ علی یوسفی از تبریز ۱۶ علی محمدی از شاهرود ۱۷ حیدر قادریان از رشت ۱۸ علی جعفریان از مشهد ۱۹ امیر علی یاری از شهریار ۲۰ علی قادری ۲۱ حیدر سعیدی ۲۲ علیرضا زارعی از کرج ۲۳ علی مهدی فهیمی از کرج ۲۴ علی مولائی ۲۵ علی نصرالله زاده از ساری ۲۶ علی میرزائی از کاشان ۲۷ علی بیاتی شهریار ۲۸ علیرضا ثانوی از تهران ۲۹ علی ابراهیمی از کرج ۳۰ علی از مازندران ۳۱ امیر علی اکبرزاده از مشهد ۳۲ علی اکبر وجودت اعلا از قم ۳۳ علی آسبان از قم ۳۴ علی شاهرودی از خرم آباد ۳۵ علی رضا محمودی خوزستان ۳۶ علی اکبر جعفری مشکین شهر ۳۷ علی صفری نادری از کنارک ۳۸ علی بستان شیرین از بندرامام خوزستان ۳۹ علی محقق شریفی ازبهبهان ۴۰ علی صائبی ازنسیم آباد اصفهان ۴۱ علی تیموری اصفهان ممنونم از همه ی عزیزانی که نامشون رو فرستادند از این اسامی ۴ نفر برنده شدند💖💖💖💖💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
از این دوستان تقاضا دارم به آیدی زیر شماره کارت ارسال کنند تا جایزه اشون براشون واریز بشود.... ۲۵ علی نصرالله زاده ۲۸ علیرضاثانوی ۳۱ امیر علی اکبرزاده ۳۶ علی اکبر جعفری مبارکتون باشه🌹🌹🌹🌹 @Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
لطفا با همون آیدی که نام تون رو ارسال کردید شماره کارت بدید لطفا
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
واریزی آقای مقدم مبارک تون باشه🌹🌹🌹🌹🌹 @kamali220
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ــ اى ابوطالب! حتماً خبر دارى كه برادرزاده تو، دين ما را خرافه مى خواند و پدران ما را گمراه و نادان مى داند. ــ حالا شما از من چه مى خواهيد؟ ــ آيا عُماره را مى شناسى؟ ــ آرى، همان كه پسر وليد است. ــ او زيباترين جوان عرب است. ما مى خواهيم او را از پدرش بگيريم و به تو بدهيم. آيا او را به عنوان فرزند خوانده خود قبول مى كنى؟ ــ شما براى چه اين كار را مى كنيد؟ ــ ما از تو مى خواهيم تا محمّد را به ما بدهى و ما او را به جرم اهانت به مقدّسات به قتل برسانيم. ــ واى بر شما! اين چه پيشنهادى است؟ ــ ما زيباترين جوان عرب را به تو مى دهيم تا فرزند تو باشد. ــ شما فرزندِ خود را به من مى دهيد تا من او را در ناز و نعمت بزرگ كنم و از من مى خواهيد كه جگرگوشه خود را به شما بدهم تا او را به قتل برسانيد! بدانيد كه من، هرگز چنين كارى نمى كنم. رهبران شهر در جلسه مهمّى دور هم جمع شده اند. قرار است آنها در مورد مقابله با دين اسلام تصميم بگيرند: ــ تا كى بايد صبر كرد؟ محمّد به مقدّسات ما توهين مى كند. ــ بايد هر چه زودتر فتنه اى را كه محمّد و ياران او روشن كرده اند، خاموش كرد. اگر آنها را به حال خود بگذاريم، مردم به قداستِ بت ها شك خواهند كرد. ــ بايد جوانان را از محمّد دور نگه داريم. مواظب باشيد كه جوانان دور او را نگيرند. ــ كاش مى شد محمّد را اعدام مى كرديم، آن وقت، همه حساب كار خودشان را مى كردند. ــ تا زمانى كه ابوطالب زنده است كشتن محمّد امكان ندارد! جلسه به طول مى انجامد. سرانجام اين تصميم گرفته مى شود: اكنون كه قتل محمّد براى ما ممكن نيست، ياران او را شكنجه كرده و آنها را به قتل برسانيد. اين گونه است كه شكنجه و قتل ياران پيامبر قانونى مى شود. نگاه كن! رهبران مكّه دستى به ريشِ سفيد خود مى كشند. آنها خيال مى كنند به زودى كار اسلام تمام است! 🌹🌹🌹🌹☘🌹🌹🌹🌹 @shohada_vamahdawiat @hedye110
4_5807529845642495618.mp3
3.87M
☀️ قطعه زیبا در مدح امیرالموئمنین فارسی _ عربی 🎙حسن کاتب الکربلایی <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚💫 شاید خیلیــــامون اسم شهید ڪاظم عــــاملو رو تابحال نشنیده باشیم و از عــــــارفانه هایش بی خبر باشیم ... کتاب «سه ماه رویایی» به شرح زندگینامه و خاطرات شهید کاظم عاملو پرداخته است. 🌱کاری از گروه فرهنگی شهـــید ابراهیم هادے🌱 کاظم بارها و بارها در خلسه و مکاشفه خدمت امام زمان (عج) رسید و بارها با ایشان همراه بود. با دوستان شهیدش تکلم داشت و مقامات بهشتی شهدا را مشاهده می کرد و ... 🔴پیشنــــــهاد میکنم حتمــــا حتمــــا این کتابو بخونین خیلــــــے جالب و زیباست👌🏻 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 274 آرش* جوری نگاهم می‌کرد که احساس کردم حرفهای خوبی نمی‌خواهد بگوید. بالاخره بعد از کلی مِن ومِن گفت: –برنامه ات چیه آرش؟ باتعجب نگاهش کردم وگفتم: –قراره حرف بزنیم دیگه. –نه، کلا، آینده رو می‌گم. –فردا بریم آزمایش، بعدشم عقد دیگه... –به مامانت برنامه‌ات روگفتی؟ ازکلمه ی مامانت احساس خطر کردم. ترسیدم راستش را بگویم، ترسیدم بگویم مادرم بارها ازمن خواسته که اجازه بدهم به راحیل زنگ بزند وبرایش توضیح بدهد که ما دیگر نمی توانیم باهم ازدواج کنیم. مادر میگفت به نفع خود راحیل است. می‌دانستم حرفهای مادر مال خودش نیست. او هم راحیل را دوست داشت. ولی بین دو راهی مانده بود. هر بار که مادر این حرف را میزد، می گفتم من بدون راحیل نمی توانم زندگی کنم. اگر شما می‌گویید با مژگان محرم بشوم خب می‌شوم. اما من فقط راحیل را می‌خواهم. البته هر چند وقت یک بار فریدون هم فشار می‌آورد. –آره گفتم. –خوب نظرشون چیه؟ –مگه مهمه راحیل؟ مگه ما می خواهیم با نظر این و اون زندگی کنیم؟ ناراحت شد. –مادرآدم این و اون نیست. پس مادرت راضی نیست. اتفاقا مامان منم راضی نیست. بعد کمی مِن و مِن کرد و ادامه داد: –البته نه که ناراضی ناراضی باشه‌ها، ولی خب راضی راضیم نیست. نزدیک پارکی شدیم. احساس کردم تمرکزی برای رانندگی ندارم. کنارخیابان پارک کردم و پیاده شدیم. ناخودآگاه دستم به طرف دستش رفت. فوری دستش را کشید. –ببخشید حواسم نبود. چقدردستهایش را می‌خواستم. دستهایم را در جیبم گذاشتم و آرام آرام شروع به قدم زدن کردیم. –اگه من مامانا رو راضی کنم مشکل حله؟ –مشکل ما حل شدنی نیست آرش. –چه مشکلی؟ من که مشکلی نمی بینم. –نمیبینی چون من نخواستم مشکلی به وجود بیاد. چون از هر حرفی، هر بی احترامی گذشتم، به خاطر تو و به خاطرخیلی چیزهای دیگه. ولی دیگه نمی تونم، حرف یه عمر زندگیه ، یه روز دوروز نیست. من فکرهام روکردم، همه‌ی جوانب روهم سنجیدم. صدایش می‌لرزید، حال خوبی نداشت. –ما نمی تونیم ادامه بدیم آرش، باید همینجا تمومش کنیم. خشکم زد همانجا ایستادم و با وحشت نگاهش کردم. نگاهش به زمین بود. –چی میگی راحیل، حالت خوبه؟ به دور دست خیره شد. –چیزی رو گفتم که تو جراتش رو نداری بگی. من نظرمامانت رو می دونم، به حرفش گوش کن آرش. هم خانواده هامون مخالفن هم عاقلانترین کارهمینه. "نکنه مامانم بی اجازه من بهش زنگ زده" –مامانم بهت زنگ زده؟ –نه. –پس از کجا میگی؟ پوزخندی زد و گفت: –فکرکنم فقط من این موضوع رونمی دونستم که دیروز به لطف فامیلاتون فهمیدم. حالا اون زیاد مهم نیست، مهم اینه که بهترین کار همینه که گفتم. اصلا نیازی به زنگ زدن مامانت نیست. ماشالا اونقدر زبون نگاهشون قابل فهم و گیراست که اصلا نیازی به حرف زدن ندارن. به خاطر آرامش همون بچه‌ایی که از وقتی سوار ماشین شدیم فقط در موردش حرف زدی میگم. به خاطر مادرت و آرامش هر دومون. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 حرفهایش داشت دیوانه‌ام می کرد. گفت تصمیمم را گرفته‌ام، نمی فهمیدمش. –راحیل چی داری میگی؟ چرا این تصمیم روگرفتی؟ من می فهمم توی این مدت خیلی اذیت شدی، ولی عقد که کردیم من برات جبران می کنم. اصلاهرکاری که توبگی همون روانجام می دم. باالتماس نگاهم کرد و بعد با لحنی که عصبانی بود گفت: –من فقط ازت می خوام فراموشم کنی وبری با مژگان ازدواج کنی وبرای سارنا پدری کنی، همین. آرش، لطفا حقیقت روقبول کن ما نمی تونیم با شرایطی که به وجود امده ازدواج کنیم. حیران نگاهش کردم و او ادامه داد: –می دونم واسه توام سخته، توام باید فداکاری کنی، به خاطرمادرت، به خاطر بچه‌ی کیارش، به خاطر حمایت از مژگان...آرش توبهتر از من می دونی که ما حتی سرخونه زندگیمونم بریم بازم باید تو مواظب مژگان باشی شاید بیشتر از قبل چون دربرابرش مسئولی... مگه محرم شدن الکیه، فردا میگه من زنتم تو نسبت به من وظیفه داری...می دونم این حرفها تلخه ولی واقعیته... لطفا کمی منطقی به قضیه نگاه کن. آرش هر دومون باید این گذشت روبکنیم، برای این که چند نفر راحت زندگی کنن. این خود خواهیه که ما فقط به این فکر کنیم که به هم برسیم ودیگران برامون اهمیتی نداشته باشن. دیگر نتوانست حرف بزند، لرزش صدایش آنقدر زیاد شده بود که ترجیح داد ادامه ندهد. به نیمکتی که آن نزدیکی بود اشاره کردم وهر دو نشستیم. صورتش را با دستهایش پوشاند. صدای گریه‌اش در گوشم پیچید. کاش محرم بودیم. دستانش را می‌گرفتم و آرامش می‌کردم. گرچه خودم بیشتر به آرامش احتیاج داشتم. –راحیل تو رو خدا گریه نکن، اصلافکر نمی کردم امروز این حرفها رو ازت بشنوم. سرش را بلندکرد و اشکهایش را پاک کرد. – منم فکر خیلی چیزها رو نمیکردم، ولی شد. زیادی به خیلی چیزها اطمینان داشتم. –چطوری فراموشت کنم راحیل؟ یه کارنشدنی ازمن می خوای؟ این همه خاطره روچیکارکنم... بلند شد و نفس عمیقی کشید. من هم بلندشدم. هم قدم شدیم. –خاطره‌ها رو میشه کم‌کم از ذهنمون پاک کنیم، هیچ کس مثل من و تو نمی فهمه این کارچقدرسخته، ولی ما باید بتونیم آرش، به خاطرخدا. الان جدا شیم آسیب کمتری می‌بینیم. چون این وصلت آخرش جداییه... –راحیل چی میگی؟ –باید کم‌کم هر چیزی که یاد آور روزهای گذشته هستش رو از زندگیمون حذف کنیم. من اولین قدم رو برداشتم و تمام عکسامون رو پاک کردم. –چیکارکردی؟ فوری گوشی را درآوردم وگالریی‌اش را نگاه کردم. حتی یک عکس هم نگذاشته بود بماند. –میشه یه دقیقه گوشیت روبدی؟ –دیگه چیزی توش ندارم که...بی میل گوشی را به طرفش گرفتم، فوری به صفحه‌ی شخصی‌ام رفت و عکسهایی که قبلا من یا خودش برای هم فرستاده بودیم را هم پاک کرد. –البته می دونم اگه بخوای می تونی عکسهارو دوباره برگردونی، ولی این کاررونکن، من راضی نیستم. اخم هایم را در هم کردم و دیگر حرفی نزدم، برای خودش تصمیم گرفته بود. چه باید می‌گفتم. کلا تمام ذوقم کور شد. سوارماشین شدیم، کجا می‌رفتم دیگر هیچ انگیزه ایی نداشتم، از چه حرف می زدیم، دیگر آینده‌ایی نداشتیم. همینطور زل زدم به فرمان و غرق افکارم شدم. –میشه من روبرسونی خونه. –نگاهش کردم. دلخور بودم، نمی‌دانم از راحیل یا مادرم، یا مژگان، یا حتی کیارش که همچین مسئولیتی به عهده‌ام گذاشته. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
واریزی علیرضا ثانوی مبارکشون باشه...🌹🌹🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
واریزی آقای جعفری مبارکشون باشه...🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
واریزی آقای نصرالله زاده مبارکشون باشه 🌹🌹🌹
خدایا همانطور که شب را مایه آرامش قرار دادی قرار دلهاے بیقرار ماباش وجودمان را لبریز آرامش کن شناختمان را فزونے بخش شب زمستانیتون آرام 🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
1_324271782.mp3
1.78M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 دستهایم را از فرمان آویزان کردم و سرم را رویش گذاشتم. –همیشه می ترسیدم، ازنبودن تومی ترسیدم. راحیل یه راهی پیدا کن. –پیداکردم بهترین راه همونیه که گفتم... مانده بودم چکارکنم، راحیل درست می گفت ولی من طاقتش را نداشتم، بدون راحیل مگر می‌شود زندگی کرد. بغض گلویم را گرفته بود. صاف نشستم وسعی کردم آرام باشم. ولی مگر میشد، همه‌ی زندگیت از دستت برود وتو آرام باشی... گوشه‌ی چادرش را به بازی گرفته بودو اشکهایش بی صدا یکی یکی روی چادرش می ریخت. –راحیل. نگاهم کرد. حالت چشم‌هایش قلبم را سوزاند. اشاره کردم به چشم هایش وگفتم: –می خوای دیونه‌ام کنی؟ یک برگ دستمال کاغذی برداشتم وسعی کردم بدون این که دستم با صورتش تماس داشته باشد اشکهایش را پاک کنم. نگاهش را روی صورتم چرخاند وگفت: –من ناراحت خودم نیستم، ناراحتی تو، اشکم رو در میاره. –نفسم را بیرون دادم. –اینجوری حالم بدتر میشه، حرف بزن. سکوت نکن، فقط تومی تونی حالم روخوب کنی. راحیل خیلی زود بود، زمان خوبی روانتخاب نکردی برای گفتن این حرفها، کاش یه فرصتی بهم می‌دادی... متعجب نگاهم کرد. –فکرمی کردم خودت هم به همین نتیجه رسیدی، چون این اواخرکمتر زنگ میزدی ومثل قبل نبودی... راست می گفت. –راحیل تو اونقدر خوب بودی که فکر می کردم بااین قضه کنار میای... نگاه پرازغمی خرجم کرد و دوباره بغض کرد. –حتما پیش خودت گفتی سرم که خلوت شدمیرم سراغ راحیل، اون همیشه هست. همیشه می بخشه، همیشه کوتامیاد، این انصاف بود؟ –دروغ چرا، دقیقا همین فکرها رو می کردم، پیش خودم می گفتم دنیا بهم سخت بگیره من فقط یه نفر رو دارم که من رو درک می کنه، فقط یه نفرهست که حرفهام رو می تونم بهش بزنم، فقط راحیله که پیشش آرامش دارم. راحیل من تو این دنیا فقط تو رو دارم. تو بگو که این انصافه؟ سرم را تکیه دادم به صندلی وادامه دادم: –راحیل من بدون تو نمی تونم، خودت هم که نباشی خاطراتت من رو میکشه. عکسها رو پاک کردی فکرمم می تونی پاک کنی؟ –آرش لطفا کمک کن، بدترش نکن. از این که در مورد من اینطور فکر می‌کردی واقعا متاسفم. در مورد من که دیگه تموم شد، ولی دیگه با هیچ کس این کار رو نکن. وقتی یکی حواسش بهت هست و مراعاتت رو میکنه، نشونه‌ی این نیست که همیشه هست. همه‌ی ما آدمیم و ناراحت می‌شیم. هیچ وقت از احساسات دیگران سو‌استفاده نکن. سرم را با شرمندگی پایین انداختم. درست می‌گفت، چه داشتم که بگویم. –راحیل من سواستفاده ... دستش را به علامت سکوت بالا برد و گفت: –الان کسی دنبال مقصر نیست. فقط باید درست ترین کار رو انجام بدیم. – باشه، کاش یه جا بریم کمی آروم بشم بعد بیشترباهم حرف بزنیم. –یه جایی هست، وقتی میرم اونجا آروم میشم، ولی نمی دونم توخوشت بیاد یا نه. لبخند تلخی زدم. –وقتی عاشق یکی هستی، عاشق تک تک چیزهایی میشی که اون دوست داره، اگه توآروم میشی، پس حتما منم میشم. باآدرسی که داد راه افتادم. یک جای مرتفع وسرسبز، جاده اش شیب تندی داشت، آخر جاده که زیادطولانی نبود، جایگاه قشنگی بودکه داخلش سه تامزار بود. راحیل گفت: –شهدای گمنامند ولی پیش خدا از همه نامدارترند. یک خانواده سرمزارنشسته بودند، بانزدیک شدن ما بلند شدند و رفتند. راحیل خیره شده بود به سنگ قبرها وزیرلب چیزی زمزمه می کرد. من هم بافاصله کنارش نشستم. یک حس خاصی داشتم. من هم زل زدم به مزارها...به چیزی جز راحیل نمی توانستم فکرکنم، خاطراتی که باراحیل داشتم یکی یکی ازذهنم عبور می کرد، کاش حداقل امروز محرم بودیم... سرم را روی سنگ مزار روبرویم گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. "خدایا حالا که پیدات کردم چرا تمام زندگیم رو غم گرفته..." نمی دانم چقدر گذشت، سرم را که بلندکردم. راحیل نبود. احتمالا داخل ساختمانی که کمی دورتر بود. رفته است. به انتهای محوطه رفتم. از آنجا به شهر چشم دوختم. آرامترشده بودم. یک لیوان آب در همان لیوان مسی کذایی جلویم گرفته شد. بادیدنش ناخوداگاه لبخند روی لبهایم نشست. لیوان را گرفتم وگفتم: –ممنون. (اشاره ایی به لیوان کردم)دیگه غر نیست. او هم لبخند زورکی زد و گفت: –بالیوان مامان عوضش کردم، آخه لیوانامون شبیهه همه. آب را که خوردم نگاهی به لیوان انداختم. –میشه این پیش من باشه؟ –واسه چی؟ –چون من رو یاد اون روز میندازه، یاد شیطونیات... ازحرفم خوشش نیامد. لیوان را از دستم گرفت وگفت: –می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟ –بگو. –لطفا هرچیزی که تو رو یاد گذشتمون میندازه رو یه جا بزارکه هیچ وقت نبینیش. وقتی تعجبم را دید، دنباله‌ی حرفش را گرفت. –منم همین کار رو می کنم. –چرا؟ –برای این که زندگی کنیم. –توکه اینقدر سنگ دل نبودی راحیل. –گاهی لازمه، برای مجازات دلی که سر به راه نیست. لبخند زدم و نگاهش کردم. –کلمه ی مجازات روکه دیگه نمیشه از لغت نامه حذف کرد، میشه؟ به روبرو خیره شد. –راحیل این کلمه همیشه تورویادم میاره 🍃