eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
26 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
اگربه دیده ظاهر تـ❤️ـو را نمی بینم ولی تـ❤️ـو را ز دل و جان جدا نمی بینم چنان که شیفته ی آن جمال زیبـ❤️ـایم به هرچه مینگرم جز تـ❤️ـو را نمی بینم یا ابـ❤️ـن الحسن سلام .... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💙💙💙💙 😍✋ مریم نگاهش رو از من دزدید و من کلی حرص خوردم... اون باعث و بانی اولین دعوای من و امیرعلی شده بود!حاالاهم انگار نه انگار که به من چه دروغهایی گفته بود... پس یعنی هنوز امیرعلی رو می خواست و پشیمون شده بود... فقط اینطوری خواسته بود اون حس سنگین پشیمونی روی قلبشوکم کنه که باید اعتراف می کردم موفق هم شده بود و من از دیروز امیرعلی رو ندیده بودم... و حتی از زور خجالت جرئت نمی کردم بهش زنگ بزنم! چون من داد زده بودم و تهمت بدون اینکه بپرسم ... خب دیروز حساس بودم و دلتنگ سخت بود لمس عشقی کنار عشق دیرینه ام... -خوردی دختر مردم و بسه دیگه!! به عطیه که کنار من تازه نشسته بود نگاه کردم.. -چی می گی تو؟! ابروش رو هشتی بالابرد –میگم مریم و داری با نگاهت آتیش میزنی ! چه خبره؟چرا این قدر اخمو نگاهش می کنی؟ دوباره چشم غره ای به مریم که نگاهش افتاده بود روی ما رفتم و به عطیه گفتم : _میشناسیش؟ عطیه متعجب از رفتارهای من گفت: _آره دخترعموی نفیسه است! -فقط همین؟! متعجب از لحن دلخورم گفت: _آره فقط همین مگه قراره نسبت دیگه ای هم داشته باشه؟؟ قبل جواب من کمی فکر کردو تند گفت: _صبر کن ببینم دیروز که یک دفعه با امیر علی غیب شدین قبلش با مریم بودی و حسابی آتیشی چیزی بهت گفته بود؟! پوفی کردم و بی مقدمه گفتم: _عاشق امیرعلی بوده! بلند گفت: چی؟! نگاه چند نفر نزدیکمون که در حال قرآن خوندن بودن چرخید روی ما و چپ چپ به عطیه نگاه کردن که خودش رو زده بود به اون راه و اصلا سر بلند نکرد! خوبه عمه نزدیکمون نبود و برای خوش آمد گویی مهمونهای جلسه سوم خدابیامرز بابای نفیسه جون دم در حسینیه ایستاده بود وگرنه حسابی توبیخ میشد! --آرومتر آبرومون و بردی... بی خیال از حرف من گفت: _جدی که نمی گی؟! نگاهی به امیرسام که توی بغلم خوابش برده بود و از صبح سپرده بودنش به من انداختم و گونه اش رو با پشت انگشت اشاره ام نوازش کردم. -چرا اتفاقا خیلی هم جدی ام! عطیه مبهوت گفت: یعنی خودش بهت گفت! نگاه از امیرسام گرفتم و کمی پام رو که خواب رفته بود آروم تکون دادم که امیرسام بیدارنشه. -آره خودش گفت ولی یک جوره دیگه گفت که امیرعلی عاشقش بوده ... برای همین من و امیرعلی دیروز باهم ... باهم دعوا کردیم! نگاهش رنگ سرزنش گرفت -چه حرفها... تو که امیرعلی رو میشناسی اهل این حرفها نیست...چرا باور کردی! بعد هم نگاهی به مریم انداخت که مشغول تعارف حلوا شده بود - دختره پررو بگو پس چرا همش از من و مامان روز اول احوال امیرعلی رو میپرسید به جای اینکه گریه و غش و ضعف کنه برای مرگ عموش! اول بازم حسادت کردم از احوال پرسیدن مریم ولی بعد خنده آرومی روی لبهام نشست اون عاشق بود نه امیر علیِ من! پس من پیروز بودم و حسادت باید میشد سهم مریم.. 💕🍂💕🍂💕🍂💕🍂 ➥ @shohada_vamahdawiat
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 🌹💖🦋🌹💖🦋 دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والکَفافِ واحْمِلنی فیهِ علی العَدْلِ والإنْصافِ وامِنّی فیهِ من کلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الخائِفین. خدایا، مرا در این ماه به پوشش و پاک دامنی زینت ده و به لباس قناعت و اکتفا به اندازه حاجت بپوشان و بر عدالت و انصاف وادارم نما و مرا در این ماه از هرچه می ترسم ایمنی ده، به نگهداری ات ای نگهدارنده هراسندگان. 🦋💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ کِی خزانم میشود مولا بهار؟ کِی کناره میرود گرد و غبار؟ یک سؤال از طعمِ بغض واَشک و آه کِی به پایان میرسد این انتظار؟ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
💚☂💚☂💚☂ 😍✋ زمزمه کردم _امیرعلی خوبه؟ عطیه پوفی کرد -هنوز باهم قهرین پس؟! فقط سر تکون دادم به نشونه مثبت -دلم براش تنگ شده.. عطیه - خب بهش زنگ بزن ...چرا کشش می دی؟! بی فکر گفتم: _دیروز امیرعلی برگشت خونه آقای رحیمی وقتی من رفتم؟! براق شد -صبر کن ببینم نکنه تو به امیرعلی هم شک داری؟! نه نداشتم ولی این سوال از دیروز مغزم رو می خوردکه بعد من برگشته اونجا یا نه؟ شاید یکی ازدلایل زنگ نزدنمم همین بود که اگر بفهمم اونجاست حس حسادتم شعله بکشه حسی که هیچوقت نداشتم و فقط روی امیرعلی فعال شده بود... -نه خب ...! عطیه سری از روی تاسف تکون داد -واقعا که خلی محیا...نخیرم دیروز که یکدفعه غیب شدین دیگه امیر علی نیومد حتی امروز صبحم یک راست اومدحسینیه!!! دلم از خوشحالی ضعف رفت و روی لبهام اثر گذاشت ... آرنج عطیه رفت توی پهلوم و من باصورت جمع شده از درد تند نگاهش کردم که اخم کرد! -عقل کل حالا که خوشحال شدی یه زنگ به شوهرت بزن قهر و دعوا بسه! لب چیدم –روم نمیشه... -خدا میدونه دیروز چه حرفها که بار داداشم نکردی که روت نمیشه!! اخم کردم -عطیه! -عطیه و کوفت من میشناسمت اعصاب که نداری فکر حرفهات و نمی کنی همون اول میزنی جاده خاکی!... راست می گفت باید روی این رفتارم تجدید نظر می کردم! - -خب حالا تو بگو چه غلطی بکنم؟ با تخسی گفت: _هیچی بدو زود برو دست بوسی داداشم بگو غلط کردم! چشمهام گرد شد -بی ادب ریز خندید – خودتی صدای یاالله یاالله گفتن که بلند شد من و عطیه دست از حرف زدن کشیدیم و فهمیدیم از جلسه ختم سوم و سخنرانی هیچی نفهمیدیم! بالشت امیرسام رو زیر سرش مرتب کردم ... عجب خواب سنگینی داشت این بچه .. چون همه بعد از جلسه می رفتن سرخاک من مجبورشدم برگردم خونه به خاطر امیر سام و اون هم همینطورخواب بود! موقع بیرون اومدن از حسینیه فقط از دور امیرعلی رو دیده بودم که صورتش حسابی گرفته بود و من چه قدر دلم می خواست برم نزدیک ویه ببخشید غلیظ بگم برای تموم کردنِ این قهری که حسابی به جای نیروی دافعه... نیروی جاذبه و دلتنگیم رو بیشتر کرده بود...! به صفحه گوشیم نگاهی انداختم و اسم امیرعلی رو لمس کردم و با اولین صدای بوق قلبم بیتاب شد ودلتنگ برای شنیدن صداش!! بغض کردم... دفعه دوم بود که جواب نمی داد... یعنی هنوزم قهر بود؟! کنار امیرسام به پهلو دراز کشیدم و ساق دستم شد بالشتم ... روی گونه امیرسام و نوازش کردم غرق خواب بود! باخودم ولی جوری که انگار امیر سام مخاطبم باشه زمزمه کردم -یعنی هنوز عموت باهام قهره!؟ دلم تنگه براش امیرسام! امیر سام توی خواب لبخندی زد که لبخند محوی هم روی صورت من نشوند و من باز زمزمه کردم: _وروجک دلتنگی من خنده داره آخه؟!؟ اونقدر به صورت امیر سام زل زدم که خوابم برد ... دستم خواب رفته بودو گز گز می کرد! ولی قبل اینکه خودم تکونی بخورم دستی آروم سرم و بلند کردو بعد با ملایمت گذاشت روی بالشت ... تاخواستم چشمهام رو باز کنم و از مامان تشکر، که متوجه عطر امیرعلی شدم که همه اطرافم و پر کرده بود! دلم میخواست چشمهام رو روی هم فشار بدم از هیجان... ولی میفهمید بیدارم و اصلا دلم این ونمیخواست ... فکر میکردم اگه بیداربشم اخم میکنه و بازم قهر!...نگاه سنگینش رو حس می کردم و دست آخر طاقتم تموم شدو آروم چشمهام و باز کردم و امیرعلی نگاه از من دزدید و من خجالت زده از یادآوری دیروزآروم گفتم: _سلام!! 💚☂💚☂💚☂💚☂ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌🌷مهدی شناسی۱۹۲🌷 🔷زیارت آل یاسین🔷 🌹و انَّ رجعتکم حقُُّ لا ریبَ فیها🌹 💠 حقانیت رجعت 💠 🌼بعد از اعتقاد به نبوت و امامت، یکی دیگر از عقاید شیعه رجعت است. رجعت به معنای بازگشت به ایـن دنیـا پس از مرگ و قبل از قیامت است. 🌼 در این فراز به حقانیت و اعتقاد به رجعت تاکید می کنیم.حقانیت رجعت را آیات نورانی قرآن با بیانات متعدد تایید می کند.ائمه ی معصومین علیهم السلام نیز بر اعتقاد به آن تاکید داشته اند. 💠 مفهوم رجعت💠 🌼رجعت عبارت از آنست که خداوند، هم زمان با ظهور حضرت مهدی علیه السلام عده ای از بنـدگان صالح که در ایمان و عمل، خالص بوده اند و نیز عده ای از کفار و منافقان که در کفر و نفـاق، سـرآمد بوده اند را با همان ویژگی های روحی و جسمی خود به دنیا برمـی گردانـد، تـا هـر دو گـروه، در حـد امکان نتیجه دنیایی اعمالشان را دریافت کنند. 🌼صالحان، دولت حق و اعتلای دیـن مبـین اسـلام را شاهد باشند و کافران و منافقان کیفر اعمال زشت خود را در دنیا تحمل کنند. 💠 اجماع بر رجعت💠 🌼 رجعت از اختصاصات مکتب شیعه و مورد اتفاق و اجماع تمام علمـای بـزرگ شـیعه ،عالمـانی چون شیخ مفید، شیخ طوسی، شیخ صـدوق، سـید مرتضـی، علامـه حلـی است. 🌼شیخ حر عاملی و علامه مجلسـی در جمـع آوری روایـات و دلایـل حقانیـت آن تـلاش کرده اند. 🌼علامه مجلسی حدود دویست روایت در مورد رجعت جمع آوری کـرده و سـپس در مورد اجماعی بودن این اعتقاد می نویسد « : اعتقاد به رجعت در جمیـع اعصـار بـین شـیعیان مـورد اجماع بوده و مانند خورشید در وسط آسمان، بین آنها شهرت داشته است. 🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
✨🌼✨ رمضــان عجب ماهی است... خوابیدن مان عبادت حساب میشود... نفس کشیدن مان تسبیح خداست... یک آیه ثواب یک ختم قرآن دارد... افطاری دادن به یک نفر ثواب آزاد کردن یک اسیر دارد... و تمام گناهان را به عبادت و توبه ی تو می بخشند... وقتی خـــدا میزبانِ مهمانی شود معلوم است سنگ تمام می گذارد... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 😍✋ نزدیکم نشسته بود و زانوهاش و بغل کرده بود... سرش و بالا آورد و نگاهش و به چشمهام دوخت- سلام اینبار من نگاهم رو دزدیدم و سرجام نشستم ... موهام و زدم پشت گوشم: -امیرعلی ؟؟ سکوت کرده بود و منتظر بودانگار حرفم و کامل کنم -ببخشید ...معذرت می خوام ...من.... پرید وسط حرفم - منم مقصر بودم! این وسط مقصر بودن امیر علی برام عجیب بود! هنوز توی بهت بودم که گفت: _ببخشید! همیشه فکر می کردم مردها غرور دارن و اگر مقصر کامل هم باشن عذرخواهیی در کار نیست!..حالا امیرعلی به خاطر اشتباهی که بیشتر تقصیر من بود عذر خواهی می کرد...لبخندی روی لبم نشست !دلش بزرگ بود شوهرم! -منم یکم عصبی بودم تند باهات حرف زدم ! با خودم فکر کردم من بیشتر تند حرف زده بودم و هر چی که اومده بود سرزبونم گفته بودم ! بازم طاقت نداشتم به صورتش نگاه کنم وخیره شدم به انگشتهای گره کردم - این و نگو بیشتر خجالتم میدی...من واقعا معذرت می خوام!! نگاهش خیره شد به چشمهام و یک لبخند مهربون همه صورتش و پر کرده بود که بی اختیار من هم لبخندش و جواب دادم ! اینم شد خوشی آشتی کنون! لبخند کم جونی زد و نگاهش مات شد روی صورتم! -نفیسه خانوم دلخور شده و امیرمحمدگله کرده ...اومدن دنبال امیر سام ! سریع نگاهم و چرخوندم روی جای خالی امیرسام !چین افتاد روی پیشونیم دلخور بودن از امیرعلی با این همه کمک! -چرا آخه؟؟ امیر سام کو؟ - امیر محمد بردش خواب بودی نخواستم بیدارت کنم! ناراحت گفتم: چی شده؟ - من بابای نفیسه خانوم و غسل دادم! شکه شدم ونگاهم خیره موند روی امیرعلی که عادت بد من بهش سرایت کرده بود و کلافه موهاش رو بهم میریخت! مطمئنا این کا رو هم فقط برای دزدین نگاهی که دلخوری توش داد میزد انجام می داد! دستش رو محکم گرفتم ودلداری دادمش _امیرعلی نکن این کار رو توخوبی کردی چرا دلخورن؟ پوزخندی زد –امیرمحمد که فهمید جوری نگاهم کرد که انگار جنایت کردم ...گفت دیگه به اندازه کافی تو اون تعمیرگاه خودم و تباه کردم دیگه اگه این کار رو هم بکنم آبروی اونم میره!..گفت کسایی هستن که این کار وظیفشونه و اونا انجامش می دن! قلبم مچاله شد طفلک امیرعلی دیروز اندازه یک کوه غصه داشته و من شده بودم قوز بالا قوز ! باصدای گرفته ای ادامه داد - امروز که یکی از فامیلهای نفیسه خانوم سر خاک گفت من کارهای غسل و کفن و دفن رو کردم که مثلا از من تشکر کنن و ممنون باشن ... مامانش به زور تشکر کرد و نفیسه خانوم شکه شد بعد هم به امیر محمد که انگار بیشتر از دیروز از دستم ناراحت بودو فکر می کرد آبروش رفته پیغام داده بودامیرسام و ببرن پیش خودش! میترسیده بچه اش اینجا باشه و نزدیک من...! صداش با این حرفها هر لحظه گرفته و گرفته تر میشد و من بغض کرده بودم نمی خواستم ببینم امیرعلی رو این قدر داغون بعد این همه محبت کردن!واقعا انصاف بود؟! یعنی وسط داغدار بودن هم آدم باید فکر این خرافات و آبروداری مسخره می بود!این کار امیرعلی لطف بود نه آبرو بردن! اشکهام سر می خوردن روی گونه ام که بریده گفتم: امیر...علی! سرش و بلند کردو با دیدن اشکهام دستپاچه دستش جلو اومد و اشکهام رو پاک کردو من بین گریه بوسیدم دستهایی رو که محبت کرده بودن ولی جوابشون گله شده بود! -محیا عزیزم گریه چراآخه؟؟!!! نمی تونستم حرفی بزنم فقط صورتم و تکیه دادم به کف دستش و هق زدم -دوستت دارم ! لبخند محوی زدو بازم نگاه رنجورش رو ازم قایم کرد.. 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
با هق هقم به سمت تو یا رب دعا کنم - @Maddahionlin.mp3
7.56M
🔹منـاجــات 🎵 بـا هق هقـم به سمت تـو یا رب... 🎤 حــاج آقـا مهـدے رسـولے @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌   ‌ 💠بـِسـم ِ ربــِّـ الشــُّـهـداءِ والـصِّـدیـقـیـن💠 📌خاطرات شهید 📌سن شهادت: ۱۶ سال ‌ اهل شهرستان بهبهان ‌ ⃣ ‌ مال شبهه ناک 🍃یکبار عده ای از اهالی محل پول گذاشتند و آش درست کردند. همه همسایه ها می آمدند و کاسه آش شان را پر می کردند. بوی آش محله را حسابی برداشته بود. آدم خود به خود دهانش آب می افتاد. رفتم آش آوردم و آمدم کنار حبیب الله. حبیب الله کاسه را از دستم گرفت و رفت خالی کرد داخل دیگ آش. با تعجب نگاهش کردم. 🍃گفتم چرا آش ها را ریختی توی دیگ؟! گفت: رحمان همه همسایه ها روی هم پول گذاشتند، یکی دو تا خانواده نیست که بدانیم کیا هستن. احتمال داره یکی دو تا از اونها پولشان مشکل داشته باشه و پاک و حلال نباشه. اون وقت اگه بخوای اون رو بخوری، شکمت میشه جای مال حرام. خودت اینجوری دوست داری؟ رفتم تو فکر حرفهایش، حق را به حبیب الله دادم. هر دو از خوردن آش صرف نظر کردیم. حالا که فکر می کنم حبیب الله مراحل تکامل را یک شبه پشت سر نگذاشت. پله پله طی کرد. اولین پله اش هم احتیاط کردن در خوردن مالی بود که شبهه ناک بود. 📔کتاب حبیب خدا ، صفحه ۱۷ الی ۱۸ ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه می‌کردند:  «بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»  خدایا براى تو روزه  گرفتیم و با روزى تو افطار می‌کنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶ 💫امام صادق علیه السلام فرمود: هر كس كه در روز بسیار گرم براى خدا روزه بگیرد و تشنه شود خداوند هزار فرشته را مى‌گمارد تا دستبه چهره او بكشند و او را بشارت دهند تا هنگامى كه افطار كند.✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 😍✋ چه خوب که امروز سرخاک نبودی ... دلم نمی خواست حرفها و نگاهها اذیتت کنه.. کاش نیومده بودم خواستگاریت محیا!!من اعتقاد دارم این کار وظیفه همه ماست محیا! نمی خوام این اعتقادهای من داغونت کنه... نمی خوام...! یکی پنچه می کشید روی قلبم با صدای شکسته و به بغض نشسته ی امیر علی! دهن باز کردم چیزی بگم... بگم اگه نیومده بود دق می کردم از یک عشق بی حاصل ... بگم من میبوسم دستهاش و به جای همه... بگم اتفاقا کاش دیروز می بودم و جلوی همه داد میزدم دوستش دارم وفدای این اعتقادهای خالص و پاکشم ... اما بلند شدو بیرون رفت و فقط زمزمه کرد خداحافظ و هر چی صداش کردم صبر نکردو من حس کردم بغض سنگینش رو که نمی خواست جلوی من فرو بریزه!... نگاهی به رنگ پریده ام انداخت و دستم رو کشید - برمی گردیم محیا!پشیمون شدم آوردمت اینجا! با اینکه از ترس بدنم یخ زده بود و لرزش خفیفی داشتم ولی نمی خواستم برگردم ... امروز امیرعلی با کلی اصرار من و با خودش آورده بود غسال خونه! فوت بابای نفیسه جون همه اش شده بود برام یک خاطره تلخ .. اولین دعوامون و بازم پرتردید شدن امیرعلی!... حالا من خواسته بودم بیام تا ثابت کنم خجالتی ندارم از این کار بزرگش و احترام قائلم برای اعتقاداتش!! سعی کردم شجاع جلوه کنم _زیر قولت نزن دیگه! کالفه لپهاش و باد کردو باصدا بیرون داد -پس قول بده یک درصد حتی یک درصدم دیدی نمی تونی تحمل کنی بیای بیرون بریم باشه؟! سرم و به نشونه مثبت بالا پایین کردم و باهاش هم قدم شدم ... دیدن تابلو غسالخونه پاهام رو سست می کرد و غرغر کردن امیرعلی با خودش رو میشنیدم که میگفت: اشتباه کرده قول داده خانوم میانسالی با روپوش شیری رنگ اومد نزدیکمون و گرم احوالپرسی کرد با امیرعلی.... برای همین دستم رو جلو بردم و در حین دست دادن سلام کردم لبخند گرمی صورتم و مهمون کرد - شما محیا خانومی؟؟! لبخندی زدم از روی ادب چون این قدر حالم زار بود که لبهام نخواد بخنده - بله -منم لیلام...مسئول غسال خونه قسمت خانومها ... آقا امیرعلی به من گفته بودن امروز قراره بیای....حالامطمئنی دخترم؟! قیافه ام داد میزد وحشت کردم! -میام خاله لیلا... آروم خندید به خاطر خاله گفتن من و زمزمه کرد – خاله؟ -ناراحت شدین گفتم خاله لیلا؟ - نه نه دخترم... راستش تا حالا هرکسی اومده اینجا بهم گفته لیلا غسال نگفته خاله لیلا ! اتفاقا خیلی هم خوب بود!! اینبار لبخندم گرم بود و پر رضایت ... دستم رو گرفت – بیا بریم چندقدم که دور شدیم از امیرعلی ... خاله لیلا به عقب چرخید و رو به امیرعلی گفت: _نترس پسرم مواظبشم ...دیدم نمیتونه زیاد بمونه صدات می کنم ... توکه بدتر از این دختر رنگ به رو نداری! من هم به امیرعلی که واقعا کلافه بود و ترسیده به خاطر من، نگاه کردم و خندیدم تا زیادی دل نگران نباشه! سرمای غسال خونه همه وجودم و لرزوند و صدای تهویه روی اعصابم بود ... خاله لیلامن رو روی صندلی کنار در نشوند... -تو همین جا بشین ...معلومه ترسیدی! اگه پشیمون شدی....؟ سریع گفتم: نه نه می خوام بمونم دستهام و به دست گرفت _حال و روزت طبیعیه...من هم اینجوری بودم لحن مهربونش آرومم کرد -اگه کمک لازم دارین... خندید _بشین دختر همین جوری داری پس میفتی ... اینجا بشین به چیزی هم دست نزن .. به خصوص وقتی جنازه رو آوردن... اینجوری دیگه مجبور نمیشی غسل میت بکنی! 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ #ان_شاء_الله_بزودی مردی شبیه آسمان از ایل خورشید با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد پای تمام چشمه ها نرگس بکارید نور دل چشم انتظاران خواهد آمد یاس سپید من به صبح عشق سوگند روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 😍✋ بازم یادم افتاد برای چی اومدم اینجا... روی صندلی کهنه نشستم و خاله لیلا پیشبند سبز به خودش بست و چکمه و دستکش پوشید زیر لب صلوات میفرستادم و ذکر می گفتم!! جرئت نمی کردم نگاهم رو بچرخونم -شوهرت خیلی مرد خوبیه ... روزی که اینجا دیدمش و فهمیدم اکبر آقا عموشه و میاد کمک باور نمی کردم ... تو این دوره و زمونه کمتر کسی پیدا میشه از این کارها بکنه! چشمهام رو که روی هم فشار میدادم باز کردم و به خاله لیلانگاه کردم ... نزدیک یه تخته سنگی بودوداشت با شلنگ آب میشستش... حس میکردم نفس کم آوردم ... از زیر مقنعه چنگ انداختم به گلوم! صدای قدمهایی که نزدیک و نزدیک تر میشدن ولا اله الاالله می گفتن ... صدای ضجه های بلند گریه .... بدنم رو سست تر می کرد! در که باز شد بی اختیار نگاهم و چرخوندم و با دیدن تابوت چشمهام و روی هم فشار دادم... معده ام شدید می سوخت و گوشهام از ترس سوت می کشید و نمی فهمیدم دقیق صدای همهمه اطرافم رو! -باز کن چشمهات رو خاله...مرده ترس نداره... با صلواتی که میفرستادم چشمهام رو باز کردم و نگاهم روی بدن بی جونه تخت غسال خونه موند ...یه مامان بزرگِ پیر! مثل مامان بزرگ من!... خاله لیلا داشت آماده میشد برای غسل دادن _ نگاش کن لبخند رو لبشه یعنی راحت رفته ... بچه هاش میگن وقتی مرده تسبیح بین انگشتهاش بوده و در حال ذکر... خوش به حالش ... اول و آخر جای همه ما اینجاست خاله مهم اینه که چطوری بریم... همون طور مات به جنازه خیره شده بودم و به حرفهای خاله لیلا گوش می کردم مامان بزرگ منم تسبیح توی دستش بوده که تموم کرده بود ... همون تسبیحی که مامان باهاش نماز شب می خوند! -دیگه نگاه نکن! نگاه پربغضم رو به خاله لیلا دوختم که لبخندی به من زد - می خوای بری بیرون ؟ به نشونه منفی سر تکون دادم که گفت: پس تو هم قرآن بخون مثل من! موقع غسل دادن همیشه قرآن می خونم هم دلم آروم میگیره هم یه ثوابی به روح شون میرسه! -یعنی بدون اینکه بدونین آدم خوبی بوده یا نه براشون قرآن می خونین؟! خاله لیلا چارقد رو از سر این مامان بزرگ مرده بیرون میکشید - چه فرقی میکنه دخترم ...قضاوت آدمها کار مانیست ... کار خدای بزرگ و بخشنده است.! نگاهم رودزدیدم و به کفشهام دوختم ... چه دل بزرگی داشت این خاله لیلای غسال!.... بوی صابون توی دماغم پیچید و با صدای شر شرآب توانم بیشتر تحلیل رفت ... شروع کردم به قرآن خوندن ... آیت الکرسی خوندم،سوره های کوچیک ... قلبم داشت آروم می گرفت... فاتحه خوندم برای این مامان بزرگ غریبه و مامان بزرگ خودم... نفس عمیقی کشیدم ولی ای کاش این کارو نمی کردم، بوی کافور حالم و بد کرد و چشمهام رو باز! بدن دیگه کفن پیچ شده بودو خاله لیلا هنوزم زیر لب قرآن می خوند! باصدای تحلیل رفته ای گفتم: _خاله؟؟ نگاهی به من انداخت و گره کفن رو محکم کردو قلب من لرزید _جانم؟حالت خوبه؟؟ خوب نبودم ولی سرتکون دادم به نشونه مثبت _شماهم که برای اولین بار اومدین اینجا ترسیدین؟یامن دیگه خیلی... نزاشت ادامه بدم -منم ترسیدم دخترم... خیلی هم ترسیدم ... می دونی دلیل ترس همه ما از چیه؟ ترس از مرگ ... ترس از مردن ... ما می خوایم از این فکر فرار کنیم که یک روزی جای هممون اینجاست... همه ما آخرین حماممون و باید بیایم اینجا تا پاک بشیم .... واِلا مرده وحشت نداره... اینجا وحشت نداره... من هم کم کم این رو فهمیدم صدام میلرزید: -ولی من هنوزم از مرده میترسم.. لبخندی به صورتم پاشید –پاشوبیا اینجا با ترس آب دهنم و قورت دادم - پاشو بیا ... بیا ترست بریزه.. قدمهام رو با تردید برداشتم و رسیدم بالا سر جنازه کفن پیچ شده که روی صورتش هنوز باز بود! -ببین ترس نداره ... این آدم یک روز کنارمون زندگی کرده و ممکنه از کنارت رد هم شده باشه ولی تو نترسیدی... حالاچرا میترسی ... این یه جسمه بی روحِ ...ترس نداره! نگاهم روی پوست چروکیده و سفید شده ی جنازه و فکی که با پنبه و شال سفید بسته شده، مونده بود ... اشکهام بی هوا ریخت و تشییع جنازه مامان بزرگ توی ذهنم تداعی شد. -ازش نترس ... براش فاتحه بخون قلب خودتم آروم می گیره!.... 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شاید آن روز که سهراب نوشت تا شقایق ها هست زندگی باید کرد، خبری از دل پر درد گل یاس نداشت. ✍🏻 باید این جور نوشت...  هر گلی هم باشد چه شقایق، چه گل پیچک و یاس، تا نیاید گل نرگس زندگی دشوار است💔 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌙 🤲 💚 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
4_5890719518170284444.mp3
10.47M
دعای مجیر 🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖
☑️اعمال ایام‌البیض ماه رمضان 🌙 این اعمال از امشب شروع میشه و خوندن دعای مجیر و غسل کردن برای این شب‌ها سفارش شده. 🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت ۱۶ سال اهل شهرستان بهبهان ⃣ خمس 🍃تابستان که مدرسه ها تعطیل بود، با حبیب الله می رفتیم کارگری. حبیب الله مقدار کمی از پولهایش را خرج خودش می کرد و بقیه را خرج فقرا می کرد. یه روز گفت بریم خمس پول هایمان را بدهیم. گفتم: چی چی. اگه بگم آن موقع واژه خمس یک واژه عجیب و غریب برایم بود، گزافه نگفته ام. حبیب الله گفت: آره خمس، یعنی یک پنجم پولهایمان را باید در راه دین بپردازیم، وگرنه مالمان حرامه و فرقی با دزدی نداره. 🍃رفتیم مسجد. نماز که تمام شد. رفتیم پیش امام جماعت. حبیب الله گفت: ما بعضی روزها می رم کارگری، می خواهم ببینم خمسش چقدر می شود که پرداخت کنم. امام جماعت نگاهی به حبیب الله کرد. چشماش از تعجب گرد شد و ابروهایش بی اختیار بالا رفت. گفت تو که سن و سالی نداری! می خواهی خمس بدهی. حبیب الله گفت: پرداخت حق الهی کوچک و بزرگ ندارد. روحانی جا خورد. حسابی تعجب کرد. بعد خمس حبیب الله را از او گرفت. آن موقع حبیب الله دوازده سال بیشتر نداشت. اما همیشه می رفت خمسش را پرداخت می کرد. در حالی که هیچ چیز بر او واجب نشده بود. 📙کتاب حبیب خدا ، صفحه ۱۹ الی ۲۰ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا