صد شکر.....🕊🌱
التماس دعاے شهادتـــ🌹
#فرزندان_آقا
#سربازان_حاج_قاسم
#ٵݕۅٺࢪٵݕ
🙏🏻🇮🇷
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_چهل_پنج
مادر رفت و نفس حبس شدهی من از رفتنش که انگار راهی برای ممانعتش نبود ، از سینه بیرون زد .
چرخیدم سمت خانه که رامش نگاهم کرد و قبل از آنکه حرفی بزنم ،سرش را پایین گرفت و نانها را جمع کرد و برد سمت آشپزخانه .
کلافه باز نشستم روی همان مبل و از درد مرموزی که داشت در سرم پا میگرفت ،چشم بستم و سرم را تکیه دادم به پشتی مبل و گفتم :
_یه چایی بریز.
شاید مادر حق داشت ! لطفا و خواهشا را دیگر خط زده بودم و تماما دستور روی دستور .
صدایش را شنیدم که گفت :
_چایی روی میزه .
و من چشم گشودم !
راست میگفت سینی چایی که آورده بود و نه مادر چایش را خورده بود و نه من ،هنوز روی میز بود.
دست دراز کردم لیوان چایی برداشتم و کمی نوشیدم اما حتی چایی هم دوای سر دردم نبود .
درد همان عذاب وجدانی بود که داشت روحم را میجوید .
از گوشهی چشم آن سایهی سرخابی توی آشپزخانه را دنبال کردم .
معلوم نبود داشت چکار میکرد که صدای فین فینش میآمد و دستمال کاغذیهایی که تند و تند از روی کابینت برمیداشت .
توجهام کم شده بود یا میخواستم بیتفاوت باشم ؟!
برخاستم .ریختن چای بهانهی خوبی بود. وارد آشپزخانه شدم و درحالیکه مثلا دنبال قوری چای میگشتم نگاهم بین ریخت و پاش توی آشپزخانه چرخید .
یک طرف رنده و طرف دیگر یک قابلمه و دستمال که مچاله شده بود توی سینک ظرفشویی .داشت هنوز توی آشپزخانه می چرخید که یکدفعه مرا دید و انگار جن دیده ، ماتش برد !
مادر راست میگفت ، لبش ورم کرده بود .
و قلب من ، درست مثل بادکنکی که کنار تیزی سر یک سوزن برای منفجر نشدن ، تلاش میکنه ، از درد عذاب وجدان ، ورم کرد :
_قوری کو ؟
بی حرف دست دراز کرد و لیوانم را گرفت . دست برد سمت قوری که دستمال دور انگشت دستش را دیدم و سرکی دیگر سمت سینک کشیدم .
لکههای قرمز خون روی دستمالهای مچاله شده توجهام را جلب کرد.
لیوان چایم را سمتم گرفت و من هنوز نگاهم روی آن انگشتی مانده بود که دستمال سفید کاغذی دورش خودنمایی میکرد!
بالاخره لیوان را گرفتم و به چه رمزی قفل زبانم باز شد ،نفهمیدم :
_دستت چی شده ؟
درحالیکه ماهیتابه را روی شعله ی بزرگ گاز میگذاشت به سختی بغضش را فرو میخورد ، جوابم را داد:
_به اندازهی گوشه ی لبم درد نداره .
یا میدانست یا نمیدانست اما بدجوری با همان جملهاش آتش وجدان منفعل شدهام را شعلهور کرد.
مقداری روغن کف ماهیتابه ریخت که گفتم:
_ببینم .
خونسرد اما با همان بغضی که هنوز نشکسته بود گفت :
_چیزی نیست .
آن روزها زود عصبی میشدم !
آنقدر زود که با همان دو کلمه فریاد زدم :
_گفتم ببینم .
دایرهی سیاه چشمانش تا صورت من بالا آمد و زیر زیرکی نگاهم کرد.
دستش را آهسته جلو آورد که دستمال کاغذی روی انگشت اشارهاش را برداشتم .
گوشت و پوستش را با هم برده بود و حتم داشتم کار همان رندهی تیز فلزی درون سینک است .
همانی که مادر هم هر وقت با آن سیب زمینیهای شامی را رنده میکرد ،گاهی دستش را بدجوری میبرید.
اما رامش ... دختر نازپروده ای که شرط میبستم تا آنروز حتی شامی هم درست نکرده نبود چه برسه به اینکه دستش به رنده بخورد ، حالا آنچنان انگشتش را زخمی کرده بود که بعید میدانستم بتواند باقی شامیها را حتی سرخ کند .
دستم را از آرنج خم کردم کنار صورتم و درحالیکه دکمهی روی مچ آستینم را باز میکردم با اخمی که میخواستم هنوز نشان از عصبانیتم باشه تا منت کشی گفتم :
_خودم سرخ می کنم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با صدا ببینید فوق العاده آرامشبخش🔈
🌧کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند
⭐بگذرد از هفت بند ما ، صدا را تر کند
🌧قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
⭐رشته رشته مویرگ های هوارا تر کند
🌧بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
⭐شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند
🌧از خدای مهربون میخوام
⭐بارونش فقط برای شستن غم هاتون باشه
🌧الــــهــــی آمـــیــــن🙏
⭐شبت آرام و در پناه خداوند مهربان🌙
💖🌹🌟✨🌟🌙🌹💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
➡️🌷🌼💝
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
این که یادم نیست...
اولینبار...
کِی به زیارت آمدم...
و از کجا...
محبّت شما...
به دلم افتاده؛
یعنی: قدیمیترین رفیق هستید!
و من...
چه خوشبختم که...
شما را دارم؛
امام رضاجان!
تولدت مبارک!
#شهداء_ومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
تو میآیی
تو میآیی
شهیدان نیز میآیند
و آوینی روایت میکند فتح نهایی را . . .
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_چهل_شش
شاید فکر کرد میخواهم کنایه بزنم یا نازپروده بودنش را به رخش بکشم که گفت :
_نه خودم میتونم ..
جدی گفتم :
_نمیخواد ...
آستین هایم را تا آرنج بالا زدم و دستانم را شستم و قاشق قاشق از مواد خام شامی کف دستم ریختم .
دور تا دورش را صاف کردم و بعد آهسته و با احتیاط درون روغن غلتاندم .
هنوز کنار گاز ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد.
یک لحظه میان نگاه به شامیهای درون روغن و لیوان چایی که روی پیشخوان بود، یه نگاه گذرا به او انداختم و باز از بین اجزای صورتش،چشمان سیاهش ،لبان کشیده و قرمزش ، باز نگاهم رفت روی همان ورم گوشهی لبش تا ندایی غیبی سرم فریاد بکشد :
_ببین چکار کردی آخه؟!
_برو بشین خودم سرخش میکنم .
شنید اما نرفت و من باز درحالیکه با قاشق گوشهی شامیها را بلند میکردم تا ببینم سرخ شده یا نه ، تکرار کردم :
_بهت میگم برو بشین .
صدایش در گوشم نشست :
_چرا....چرا باید اینقدر از من بدت بیاد ؟!
جوابی ندادم چون خودم هم نمیدانستم !
اصلا نمیدانستم از او بدم میآید یا نه!
نگاهم به جوشش روغنی بود که دورتادور شامیها حباب میزد که ادامه داد:
_اگه بخاطر خیلی چیزها نبود... شاید ... برمیگشتم پیش مادرم .
تکیه زدم به یخچال و با همان جدیت و اخم گفتم :
_برگرد...کسی جلوی شما رو نمیگیره ... ولی اگر رفتی اینو بدون که فرداش باید بیای محضر تا طلاقت بدم .
داشتم نگاهش میکردم که سیاهی نگاهش را به من سپرد و قدمی جلو آمد :
_من طلاق نمیخوام ... تو هر طوری که باشی دوستت دارم ، ولی کاش لااقل به من نگی ازم متنفری، نگی از من بدت میآد...این حرفات ..این حرفات ...!
حالا شکست همان بغض که اینهمه مدت نگهش داشته بود.
نفسم را محکم فوت کردم و گفتم :
_برو بشین ..امشب غذا پای من ...
میان همان اشکهایی که میریخت به شوخی گفت :
_من غذا پای شوهرمو نمیخورم ها .
گره ابروانم محکمتر شد در تحلیل حرف خودم که چه گفتم که جوابش پاسخ او بود که یکدفعه فاصله را کم کرد و بی هیچ حرفی چسبید به سینه ام !
دستانش دورتا دور کمرم حلقه شد و من بی هوا از این کارش دو دستم را بالا گرفتم که گریست .
سرش چسبیده به سینهام بود که گریست و من نمیدانستم با گریهاش یا تنی که مرا محکم در آغوش کشیده بود ،دارد چه بلایی سرم میآورد!
اولین تماسی که با او داشتم !
انگار کورهی آجرپزی شدم و حرارت از سر و گردنم سرازیر شد .
قلبم تند زد و چشمانم روی سر رامش که چسبیده بود به سینهام ،خشک شد و او بعد از همهی آن حرفها و اخمها و آن سیلی و فریادها گفت :
_به خدا خیلی دوستت دارم امیر ، هر طوری که باشی ...حتی ..حتی اگه...کتکم بزنی .
نباید میگذاشتم که صدای تپشهای تند قلبمو بشنود.
_لباسمو با دماغت کثیف نکن ،دستمال کاغذی نیستم ها .
سرش را بلند کرد و به نفس حبس شدهی من اجازهی خروج داد که با لبخند نیمهای گفت :
_ببخشید .
صورتش خیس بود از اشک و چشمانم داشت سختترین صحنهای را میدید که در طول عمرم دیده بودم .
جای دستم روی لبش ، و اشک در چشمانش و جملهی دوستت دارم روی لبانش !
شاید این بشر دیوانه بود!
مگر جواب نفرت ،عشق میشود ؟!
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>