eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی بدون مهدی ... سلام بر مهدی ... این داستان یعنی : زندگی بدون عشقی آسمانی : یعنی زندگی بدون مهدی ... شرمنده مولاجان : باید کمی بنویسم اینجا .. لطفی کن شما نخوان ... حیف این لحظه ها و ثانیه ها و عمرها که به بطالت بگذرد در گناه ... حیف این لحظه های زمین که بگذرد بی حضور مولا ... حیف این عشق های پاکِ باطنی که بسته شود به ناپاکی ... حیف این چشم های دنیایی که دلبسته شود به هر چه جز قامت دل آرای مهدی ... حیف این دست ها و زبان های دنیایی که به کار برده شود جز به عشق مهدی ... هر چند معشوقِ من غایب است از نظرهای دنیادیدگان : اما مولای من حاضر است در ثانیه های پاک هستی : حاضر مانده تا عشقش را ارزانی کند بر جانهای مشتاقان ... کاش می شد عشقِ مهدی را با صحنه های این چنینی بر انسانها نشان داد تا اگر هم ریموت در دست مردند : افتخاری باشد برایشان در صحرای محشر ... اما عشقِ مهدی رسیدنی است : اگر به مهدی رسیدی : عاشق میشوی و فارغ از هر چه رنگ دنیا بگیرد .. حیف این قلب : که بتپد برای هر کسی و هر چیزی جز مهدی ... خلاصه که حیف این " انسانیت " که خرج شود هر کجا جز به نام مهدی ... حیف این سال های زیبای جوانی که نباشد به پای مهدی .. من عشقم را فریاد میزنم : تا هر انسان آزاده ای بشنود , مرا تحسین کند : من جوانم و زنده به عشقِِ مهدی ... ❣❣❣❣❣❣❣❣ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
تو در ميدان ايستاده اى كه ناگهان، باران تير و سنگ و نيزه باريدن مى گيرد. تو گاهى نگاهى به خيمه ها مى كنى، گاه نگاهى به مردم كوفه، اين مردم، ميزبانان تو هستند، آنها تو را به شهر خود دعوت كرده اند و اكنون مهمان نوازى به اوج خود رسيده است!! سنگ باران، تير باران! آماج تيرها بر بدن تو مى نشيند، واى، خدايا! چه مى بينم! سنگى به پيشانى تو اصابت مى كند و خون از پيشانى تو جارى مى شود. لحظه اى صبر مى كنى، امّا دشمن امان نمى دهد و اين بار تيرى زهر آلود بر قلب تو مى نشيند. نمى دانم چه كسى اين تير را مى زند. امّا اين تير براى امام حسين(ع) از همه تيرها سخت تر است. صداى تو در دشت كربلا مى پيچد: "خدايا! من به رضاىِ تو راضى هستم". تير به سختى در سينه ات فرو رفته است. چاره اى نيست بايد تير را بيرون بياورى. به زحمت، تير را بيرون مى آورى و خون مى جوشد. خون ها را جمع مى كنى و به سوى آسمان مى پاشى و مى گويى: "بار خدايا! همه اين بلاها در راه تو چيزى نيست". فرشتگان همه در تعجّب اند. تو كيستى كه با خدا اين گونه سخن مى گويى. قطره اى از آن خون به زمين بر نمى گردد. آسمان سرخ مى شود. تاكنون هيچ كس آسمان را اين گونه نديده است. اين سرخى خون توست كه در آسمانِ غروب، مانده است. بار ديگر خون در دست خود مى گيرى و اين بار صورت خود را با آن رنگين مى كنى. تو مى خواهى اين گونه به ديدار پيامبر بروى. خونى كه از بدنت رفته است، باعث ضعف تو مى شود. دشمن فرصت را غنيمت مى شمارد و از هر طرف با شمشيرها مى آيند و هفتاد و دو ضربه شمشير بر بدن تو مى نشيند و تو از روى اسب با صورت به زير مى آيى. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢 پلیسی که جانش را فدای مردم کرد 🔹بیست و پنجم اردیبهشت 96 تعدادی از عناصر وابسته به گروهک تروریستی داعش با شروع تیراندازی مقابل کلانتری 22 مجاهد اهواز قصد حمله به آن را داشتند و شهید علی بخش حسنوند که در حال راهنمایی ارباب رجوع بود با هدایت مردم به داخل کلانتری، مردم را از خطر مرگ نجات می دهد و خود سپر گلوله داعشی های می شود . ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 انگار همه چیز یک شبه جور شد ...شاید به قول ارغوان ، خواست خدا، ولی من می‌گفتم ،امام رضا طلبید . تا قبل از ظهر ، امیر توانست چند روز مرخصی بگیرد و یه چمدان کوچک ببندیم و در میان اشک‌های ذوق نرگس خانوم راه بیافتیم . اشک‌های ذوق نرگس خانوم از مسافرت زیارتی ما نبود... از حرفی بود که امیر سر صبحانه زد . درست وقتی با آن چهره‌ی زرد و بی‌رنگ و رو سر سفره نشستم ، امیر رو به نرگس خانم گفت : _میگم یه صبحانه‌ی مقوی چی داره؟ نرگس خانوم نگاهش در مخلفات سفره چرخید : _گردو که هست ، پنیر و کره هم هست ...می‌خوای برات تخم مرغ بزنم ؟ امیر با خونسردی لقمه‌ای از کره و پنیر گرفت و گفت: _نه...من نه ...برای عروست بگیر . نرگس خانم به من نگاهی انداخت ، شاید هنوز مفهوم نگاه امیر را نمی‌دانست اما من با آن گونه‌های سرخ و قرمز شده ، خود جواب بودم که امیر نگذاشت و باز گفت : _عجب مادر شوهری هستی‌ها ... مادر جون ...! یه کاچی یه تخم مرغ با روغن محلی ... یه چیزی بهش بده که جون بگیره دیگه . و بعد نگذاشت تا نگاه نرگس خانم در صورت امیر بنشیند. یک نفس لیوان چایش را سرکشید و رفت و من از خجالت آب شدم که فریاد متعجب نرگس خانم برخاست : _امیر ! و در نبود امیری که پا به فرار گذاشت سمت من چرخید : _رامش جان !....آره ؟ سرخ شدم ...کبود شدم ...شاید اصلا مردم و زنده شدم و با سکوت من نرگس خانم برخاست . دور خانه چرخی زد و بعد بوی دود اسپند را راه انداخت و بعد یک تخم مرغ با روغن محلی زد . برای منی که هیچ چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت ؟! به زور چند لقمه‌ی مورچه‌ای با ضرب چایی از گلو پایین دادم اما حتی نمی‌خواستم حالا فکر کنم که این گرفتگی راه گلویم از همان علایم سرطان مری بود . از زیر قرآن نرگس خانم رد شدیم ،نرگس خانم صورتم را بوسید و رو به امیر گفت : _اذیتش نکنی تازه داماد. من سرخ شدم و امیر خنده‌اش را با سری که از مادرش برگرداند ، پنهان کرد ... شایدم خجالتش را ! نرگس خانم را خیلی دوست داشتم . حس مادرانه‌اش بیشتر از مادر خودم بود . مادری که همیشه سرش در پول جیبش بود و مجله‌های رنگارنگ مد و لباس، اما نرگس خانم نگاهش همیشه و همیشه به خانواده‌اش بود و حتی منی که به اسم عروسش بودم شاید . دلم خواست به ارغوان سری بزنم البته بعد از سفری که شاید اسمش را می‌شد گذاشت ماه عسل ! دلم می‌خواست مادرم را ببینم و به پایش بیافتم بلکه دست از سر کینه‌ی شتری‌اش بردارد. دلم می‌خواست به رادوین بگویم، قدر ارغوان را بداند . اما همه‌ی اینها را گذاشتم بعد از مسافرت . می‌خواستم فعلا در همان دو روز، فقط و فقط به امیر فکر کنم . به نگاهش که انگار کمی گرم شده بود و می‌خواستم دل خوش کنم که لااقل زنده می‌مانم به عشقش . آنقدر که طعم شیرین عشق او در تنم رسوخ کند و شاید شفای کاملم بشود. حالم بهتر بود...بهتر که نه ، اما آنقدر تلقین کرده بودم که حتی حالت تهوعم را هم مهار کردم و حتی سرفه‌هایم را و حتی درد بدی که چند روزی بود مهمان تنم شده بود . حالا می‌خواستم تنها دغدغه‌ی زندگی‌ام ،امیر باشد و بس . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهیدمحمدابراهیم‌همت🎙 قدم‌بر‌می‌داریم‌برای‌رضای‌خدا قلم‌برمی‌داریم‌روی‌کاغذبرای‌رضای‌خدا حرف‌می‌زنیم‌برای‌رضای‌خدا شعار‌می‌دیم‌‌برای‌رضای‌خدا می‌جنگیم‌برای‌رضای‌خدا همه‌چیز همه‌چیز همه‌چیز خاص‌خداباشه! @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
📝 🌷 دلم براے بهانه مے گیرد😔 در دلــم همیشه یادتان روشنــی بخش لحظــه هاے تاریک زندگــے ست،🎆 💥 اما امروز بیشتر از همیشه دلتنگتانم...😞 🌱شما را به لبخند ؛ در قهقهه ے مستانه تان😄، بیادمان باشید و دستگیرمان....! 🌱ڪه ما را هر لحظـه بیــمِ گم شدن هست 😰در این دنیــاے فانـے 🌱همیشــه به حـالِ شما غبطـه میخــورم ... 😢 🌱به حالِ شمایـے ڪه سبب تبســم مــولاے غریبــم بودید و هستیــد ...👌 ⚡️راستـے میشود براے دلـ♥️ـم دعا ڪنید!؟ ❣ " " ❣ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون بخیر التماس دعا 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ گفتم که بیقرار تو باشم ولی نشد تنهادر انتظار تو باشم ولی نشد گفتم به دل که جلب رضایت کندنکرد گفتم که جان نثارتو باشم ولی نشد گفتم دعا کنم که بیایی ببینمت مانند مهزیار تو باشم ولی نشد #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 روی مبل راحتی لابی نشسته بودم . درد داشتم .درد بدی که می‌خواستم یا انکارش کنم یا پنهانش ! امیر با چند قدم بزرگ خودش را به من رساند و خم شد سمت دسته‌ی چمدان . از جا برخاستم و همراهش رفتم . خسته بود... یازده ساعت کامل رانندگی کرده بود و من می‌خواستم فقط زودتر با یک لیوان آب ، یکی از آن مسکن‌های قوی‌ام را بخورم تا آرام بگیرم ! هتل زیبایی بود! نمی‌خواستم آنقدر خرج روی دستش بگذارم ولی خودش اصرار کرد . تا وارد اتاقمان شدیم ،چمدان مرا کنج دیوار گذاشت و گفت : _جای قشنگیه! بی‌معطلی رفتم سراغ کیفم و پاکت داروها . نگفته فهمید : _درد داری ؟ _خوبم . _نخور، صبر کن یه چیزی بخوری بعد . _نمی تونم . همان وسط اتاق ایستاد و نگاهم کرد که قرصی از جلدش جدا کردم و در دهان گذاشتم و بطری آبی که در دستم بود را سرکشیدم . سرم را که بلند کردم امیر را دیدم که محو تماشایم بود ! لبخند زنان گفتم : _خوبم. _می‌خوای بریم شام ؟ _نه ... برو یه دوش بگیر بعد . شاید داشت برایم فیلم بازی می‌کرد! نقش عشقی که نداشت و نبود ، اما بازیگر خوبی بود و من چقدر دلم را به همان نقشش خوش کردم . لباسم را عوض کردم . امیر هم داشت وسایل رفتن به حمامش را ازچمدان برمی‌داشت ... یک حوله و لباس و شامپو . _می‌خوای یه چایی بذارم ؟ _آره. او اینرا گفت و من رفتم سمت چایساز روی پیشخوان کوچک آشپزخانه . آشپزخانه‌ی یک متر و نیمی با دو کابینت و یک گاز رو کابینتی دوشعله . کتری چایساز را آب کردم و گذاشتم... درست وقتی وسایلش را بغل کرده بود و داشت می‌رفت سمت حمام گفتم : _امیر . ایستاد . جلو رفتم ...تازه نگاهش به من به آن تونیک کوتاه افتاد ...متعجبش کردم اخمی ریز به صورتش آمد: _ ...شیطون نشو حالت خوب نیست ، دردم داری ، قرصم خوردی با معده خالی . خنده‌ی کوتاهی سر دادم : _عجب ریتمی !...حالم خوبه . نگاهش توی چشمانم مات شد ! بدون حتی ذره ای حرکت : _امیر... دستش را کشیدم . نمی‌خواستم چیزی از بقیه کمتر باشم ...چه گناهی کرده بود که همسرم شده بود . خوب بلد بودم راضیش کنم .شاید هم ترحم کرد به حال من ،اما می‌خواستم هرطوری شده بجنگم ... با هر چیزی که مرا وادار می‌کرد قبول کنم که خواهم مُرد ... دلم می‌خواست حالا که امیر هم پابه پای من ،آغوشش را سهمم کرده بود، زنده می‌ماندم برای چشیدن طعم روزهایی که هنوز نیامده بود. موفق هم شدم ...نمی‌خواستم بخاطر من و حالم ،خودش را محبوس کند تا به رویم نیاورد که چقدر زندگی با زنی چون من برای او سخت است . و کمی بعد حالم بد شد ...دردم شروع شد ... اما نمی‌خواستم این همراهی را بهم بزنم . تمام قوایم ، نیرویم را جمع کردم که مقاومت کنم تا آخرین لحظه ...با تمام توانم جنگیدم برای آن دردی که هرثانیه بیشتر می‌شد . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
بسیجی‌ها، سپاهی‌ها ... این لباسی که بر تن کرده‌اید خلعتی است از جانب فرزند حضرت زهرا (سلام الله علیها) پس لیاقت خود را به اثبات برسانید. شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌻درد دل با امام زمانم🌻 صدایت زدم ازدوردست، بازهم صدایم خسته بود گشتم جهان دنبال تو،گرچه دوپایم خسته بود مهدی ای طاووس بهشت، بازنظری، اشارتی از ابتدای راه هم تا انتهایم خسته بود در لحظه لحظه انتظار، ازپَست هاتابه کمال گفتم من این لالایی و لالایی هایم خسته بود ببخش مرا ای نازنین،اگر دل هم ره تو نیست اگردستم سوی تونیست،شایددست هایم خسته بود تمامی تمام من، ناله ای در فراق توست بشنو مولا ناله هایم، گر ناله هایم خسته بود حلقه ای درگوش من است،کز افتخارعشق توست عشق را دراشکهایم ببین،گرچشم هایم خسته بود آنقدر روم سوی تو تا افتد نفس از جان من گر رفت جان از تن برون، جانانه هایم خسته بود آنقدر بر عشقت بنازم ، تا شود ناز روزگارم نازت را بر چشم گذارم، گر شانه هایم خسته بود کِشت دعای انتظار، پر سود و پر رونق ولی سبز کن تو این کِشت مرا،گر دانه هایم خسته بود مقبول اگر افتد مرایک دانه ازاین کِشت بس است مهدی اگر ضامن شود، گوید رضایم خسته بود دعای انتظار من پیشکش روی ماه توست گفتم من این چند بیت را،گر واژه هایم خسته بود ☘☘☘☘☘☘☘☘ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
صداى مناجات تو به گوش مى رسد: "در راه تو بر همه اين سختى ها صبر مى كنم". تو جلوه صبر خدايى! در اوج قلّه بلا ايستاده اى و شعار توحيد و خداپرستى سر مى دهى! زينب(ع) در حالى كه بر سر و سينه مى زند به سوى تو مى دود، تو را در خاك و خون مى بيند در حالى كه دشمنان، دور تو را محاصره كرده اند. او فرياد مى زند: "واى برادرم!". زينب به عُمَرسعد رو مى كند و با لحنى غمناك مى گويد: "واى بر تو! برادرم را مى كشند و تو نگاه مى كنى". عُمَرسعد رويش را از زينب(ع) برمى گرداند. زينب رو به سپاه كوفه مى كند: "آيا در ميان شما يك مسلمان نيست؟". هيچ كس جواب زينب(ع) را نمى دهد... تو با صدايى آرام با خداى خويش سخن مى گويى: "صَبراً على قَضائِكَ يا رَبِّ"; "در راه تو بر بلاها صبر مى كنم". اكنون بدن تو از زخم شمشير و تير چاك چاك شده است، سرت شكسته و سينه ات شكافته شده است، زبانت از خشكى به كام چسبيده و جگرت از تشنگى مى سوزد. قلبت نيز، داغدار عزيزان است. با اين همه باز هم به خيمه ها نگاه مى كنى و همه نيرو و توان خود را بر شمشير مى آورى و آن را به كمك مى گيرى تا برخيزى، امّا همان لحظه ضربه اى از نيزه و شمشير، بار ديگر تو را به زمين مى زند. شمر به سوى تو مى آيد، او خنجرى در دست دارد... تو پيامبر را صدا مى زنى: "يا جـــدّاه، يا مـُحـمَّداه!"... آسمان تيره و تار مى شود. طوفان سرخى همه جا را فرا مى گيرد و خورشيد، يكباره خاموش مى شود و تو به سوى آسمان ها اوج مى گيرى. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59