eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ سه شــنبه صبح ها را مے سپارم به نگاه تـــــو دست مے گذارم روے سینه و سلام ات مے دهم... هفته ام را به دست بگیر و جـــــلا بده! #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... اخر شب وقتی توی اتاقمان با رادوین تنها شدم گفتم: _حالا مادرت یه چیزی گفته تو چرا لج کردی؟ در حالیکه سرش توی گوشیش بود جوابم رو داد: _این چند روزه خیلی چیزا روی اعصابمه یکیش مادره... نمیخوام یکی از همین روزا باهاش درگیر بشم...بریم از این خونه بهتره. از جا برخاستم و سمتش رفتم.روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش زیر سرش بود و نگاهش وصل به صفحه ی گوشیش که کنارش دراز کشیدم و به صفحه ی گوشیش نگاهی کردم . داشت با فرزین چت میکرد که گفتم: _حاال یه چند روزی بگذره مادرتم آروم میشه ...بی خیال شو. نگاهش رو سمتم گرفت و با یکی از اون لحن های جدیش که اللم میکرد گفت: _یه بار دیگه بخوای روی حرفم حرف بزنی یکی میخوابونم زیر گوشتا. نگاهش با همان جدیت کالمش در چشمانم بود که دل نازکم باز ترکی خورد . حتی از یک تهدید کالمی !... خواستم برخیزم از روی تخت که گوشیش را پرت کرد پایین تخت و مرا با قدرت کشید سمت خودش. _خب حاال تو هم ...نزده قهر میکنی چرا ؟ دلخوری اندکم با نوازش دستش روی موهایم برطرف شد.اما کالمش همچنان تلخ بود: _وسایلو جمع کن فردا یا پس فردا کلید خونه رو میگیرم... دیگه هم حرف مادر و پیش نکش.... که واقعا یکی میزنم تو دهنتا. جرات نکردم مخالفت کنم. دلم ثبات همین آرامش فعلی را میخواست . این شد که برخالف تصور ایران خانم ، دو روز بعد به خانه ای که رادوین اجاره کرده بود رفتیم .خانه ای مبله و زیبا با متراژ متر که برای من زیادی بزرگ بود. یه احساس استقالل خوبی داشتم. اینکه حاال من بودم و خانه ی خودم...من بودم و دلبری هایی که میشد دور از چشم ایران خانم برای رادوین داشته باشم.با اجاره ی آن خانه ی مبله ، اسباب کشی هم نداشتیم و فقط با دو چمدان لباس به خانه ی جدید نقل مکان کردیم.چرخی در خانه ی جدید زدم و با ذوق قبل از آمدن رادوین ، در همان مهلت چند دقیقه ای که داشتم تا او با صاخب ملک تسویه کند ، از چمدان لباس هایم یه شومیز گل سرخی پوشیدم و ترجیح دادم سفیدی پاهایم را برای همسرم به نمایش بگذارم و تا پوشیدن آن ساپورت مشکی که هیچ اثری از سفیدی پوستم باقی نمیگذاشت.کار سختی نبود . پوشیدم یک شومیز و زدن یک رژ صورتی .موهایم را هم رها کردم و تنها با تلی پارچه ای از روی صورتم کنار زدم. سمت اشپزخانه رفتم و نگاهی به یخچال خالی انداختم که صدای بسته شدن در خانه امد. سرکی از کنار یخچال به سالن کشیدم. پلیورش را در اورد و روی یکی از مبل ها انداخت که گفتم: _یخچال خالیه. بی نگاهی سمت من با خستگی مبهمی جواب داد: _الان که حوصله ندارم ...بذار تا شب میرم خرید. دلم یک رژه ی عاشقانه خواست. سمت سالن رفتم و درست مقابل رادوینی که توی مبل راحتی فرو رفته بود ایستادم و گفتم: _اخه میخوام شام درست کنم. نگاه تیزش روی من چرخید. _لعنتی ...تو کی وقت کردی تیپ بزنی ؟! لبخندی زدم و با نازی که امید داشتم دلش را نرم کند گفتم: _وقت زیادی نبرد...اخه شوهر من با یه رژ ساده و یه تونیک کوتاهم دلش میره. ای کشیده ای گفت و یکدفعه سمتم حمله کرد. واقعا ترسیدم. شاید قلبم حتی ایست هم کرد ولی با شنیدن صدایش نفسهایم بعد آن جیغ بلندی که از ترس کشیدم ، منظم شد. _لعنت به این دل من که پیش تو هم لو رفته . دایره دستانش محکم شده بود دور کمرم که با خنده گفتم: _آی ...کمرم _نخند که همین وسط خونه یه بلایی سرت در میارما. میدانستم کدام بال را میگوید که با شیطنت گفتم: _پس بی زحمت زودتر که به نماز ظهرم برسم . انگار همین اجازه ام را کم داشت که با حرصی که دلم را میبرد بوسه ای با طعم خشونت از من گرفت و گفت: _هیچ فکر نمیکردم زیر اون پوشیه و چادر یه دختر به این شیطونی باشه...لامصب هر روز اینجوری ازم دل ببری که چیزی از دلم نمیمونه. صدای خنده ام بلند شد که حرص بیشتری گفت: _دِ نخند بهت میگم ...منو اینقدر جری نکن. نگاهم در چشمانش نشست که گفتم: _قول بده بهم که نوبت بگیرم میای با من. _الان وقتش نیست. گفتم: _قول بده رادوین...تو رو خدا. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... شاید مقصر من بودم که زمان بدی را انتخاب کردم برای حرف زدن ولی یه لحظه انگار از یادم رفت. همه چی . حمله های عصبی رادوین...درگیری لفظی او با مادرش موقع خداحافظی ...و اعصاب ناارامش در ان چند روز . اخمی کردم و با دلخوری ظاهری گفتم : _الان باید قول بدی ...بعدا باز میزنی زیرش. عصبی فریاد کشید: _گند نزن به حالم دیگه. ولی من زدم. هم به حال او هم به حال خودم. شاید شیطان وسوسه ام کرد ولی نفهمیدم چی شد که همان روز اول در همان ساعت اول ورود به خانه ی جدید ، یادم رفت حال رادوین را. _تو وقتی کارت تموم میشه دیگه بهم توجهی نداری. حس کردم آنی خون یکدفعه توی صورتش امد و من حتی فرصت نکردم معذرت خواهی کنم . کشیده ی محکمی توی صورتم زد و گفت: _بیشعور نفهم....تمام توجه ام به تو لعنتی... چرا اینو گفتی ؟ باز ضربان قلبم تند شد و در حالیکه یک طرف صورتم گزگز میکرد اهسته گفتم: _چرا؟...چون حقیقتو گفتم؟ پلک چپش پرید. همان لحظه خواستم بگویم غلط کردم که دیر شده بود.انگار اینبار خودش که نبود هیچ ، هیچ شباهتی با گذشته هایش هم نداشت. هم میزد هم میبوسید . اما بوسه هایی عصبی که انگار فقط تخلیه ی روانی بود. انقدر که لبم را با دندانش پاره کرد. از درد این تجاوز وحشیانه بلند بلند گریه میکردم. اما گوشی برای شنیدن این ناله ها نبود.شاید شبیه ترین روز به ان ، همان تجاوزی بود که داشت در خاطرم رنگ فراموشی میگرفت و او انروز نگذاشت. تمام تنم را با ناخن هایش خراشید و لبان خونی ام را باز برای چندمین بار با دندان هایش به بوسه ای که خودش میخواست به لب گرفت. خراشی که از این خاطره ی ترسناک در ذهنم نشست را هیچ وقت فراموش نکردم. ضربه هایش باعث دل درد شد. اصلا انگار متوجه ی حالم نبود و مدام میگفت: _ توجه رو نشونت میدم عوضی.... توجه میخوای.... دعا دعا میکردم خدا به دادم برسد. حالا حتی به وجود ایران خانم هم در خانه ای که نبود ، حسرت میخوردم. وقتی لذت یک کتک حسابی و وحشیانه با لذت رابطه ای خشن آمیخته شد ، از نفس افتاد روی زمین و در میان نفس های تندش با لحنی که هنوز عصبی بود گفت: _بهت گفتم الان وقتش نیست عوضی. و بعد چنان با دستش توی پهلویم زد که تا در امدن ناله ام از درد ، ضعف کردم. _گمشو جلوی چشمم نباش که تیکه تیکه ات میکنم. انگار همان ضربه اخر کافی بود برای پایان. پایان تمام تصوراتم ، رویاهایم ، یا حتی زندگی موجود کوچک درون شکمم. به زحمت خودم را سمت یکی از اتاقها کشاندم و در را قفل کرده سمت حمام رفتم. وقتی شومیز پاره ام را از تن زخمی ام بیرون کشیدم ، صدای گریه ام برخاست. رد شیارهای باریک خون که اثر ناخن های رادوین بود روی تنم به سوزش نشسته بود. و لبی که در اینه ی باکس حمام دیدم چگونه پاره شده. این شروع عاشقانه ی اولین روزی بود که پا به خانه ی جدید گذاشتیم. با گریه از شنیدن صدای اذان مسجد، درد دلم باز شد: _خدااااا....میخوای بهم بگی توی این خونه هر روز همین وضعه ؟ تنم بدجوری میسوخت اما بدتر از ان درد پهلویم بود.دوش گرفتم و نماز را برای اولین بار از درد کمرم نشسته خواندم و پای همان سجاده ی پهن شده گریستم و سرم را کنار مهر رو ی زمین گذاشتم.حالا بعد از انهمه درد باید انتظار سقط بچه ام را هم میداشتم. بعید نبود . چشمان گریانم از شدت گریه تازه داشت گرم خواب میشد که ضربه ی لگدی محکم به در نشست. _بیا بیرون ببینم.... بلند شو یه زهرماری درست کن گشنمه. جوابش را ندادم . لگد دیگری به در زد و فریاد بلند تری: _ارغوان باز کن درو تا نشکسمتش. به زحمت نیم خیز شدم و به صدای کوب کوب مشت های رادوین به در گوش دادم.نمیخواستم ازش متنفر باشم ولی انگار نمیشد. یه حس نفرتی توی قلبم بود که اصلا نمیخواستم ببینمش. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌🔴◀️مهم‌ترین چالش ظهور، بُعد سیاسیِ آن است همان‌طور که مهم‌ترین چالش بعثت هم بُعد سیاسی آن بود. 🔴◀️بعد از چهل سال هنوز نمی‌شود راحت گفت «علت اصلی مخالفت با پیامبر، علت سیاسی بود.» 🔷🔶 و 🔺جلسه دوم 🔵 پیامبر ما قبل از بعثت، به‌عنوان یک جوان اخلاقی در شهر مکّه محبوب همه بود، یعنی کسی با اخلاق پیامبر مشکل نداشت، پس چه شد که بعد از بعثت، با پیامبر دشمن شدند؟ 🔵 مردم مکه به‌خاطر عبادت و نماز و حج رفتن هم با پیامبر(ص) مشکل پیدا نکردند، چون قبل از بعثت هم خیلی از این کارها را انجام می‌دادند(کافی/8/288) پس دعوای آنها با پیامبر سرِ چه بود؟ 🔵 بنده هنوز در صداوسیمای جمهوری اسلامی بعد از چهل سال، نمی‌توانم راحت بگویم که علت اصلی مخالفت‌کردن با پیامبر، علت سیاسی بوده است؛ چون می‌گویند «تو دین پیغمبر را خلاصه کردی در سیاست!» 🔵 اگر بخواهید سیاست را حذف کنید، اصلاً پیغمبر برای چه با آنها دعوایش شد؟ درحالی‌که پیامبر(ص) قبل از بعثت هم بسیار بااخلاق بود و کسی هم با اخلاق و عبادت مخالف نبود. 🔵تاریخ اسلام دارد به ما می‌گوید «دعوا در آغاز دین سرِ چی بود؟» در قصۀ ظهور هم دعوا سرِ همان خواهد بود. کمااینکه در روایت‌ها، بعثت امام‌زمان و ظهور حضرت تشبیه شده است به بعثت نبوی. 🔵 مهم‌ترین چالشی که بعثت پیامبر در شهر مکّه ایجاد کرد، بُعد سیاسی آن بود. امام‌زمان(ع) هم آن بُعد سیاسیِ آمدنش مهم‌ترین چالش را ایجاد می‌کند. پس ما باید خودمان را برای بُعد سیاسیِ ظهور آماده کنیم یعنی باید در عرصۀ سیاست ورزیده بشویم. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت بی‌تابی مزارع گندم شروع شد موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد از فال دست خود چه بگویم که ماجرا از ربنای رکعت دوم شروع شد در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد فاضل ناظری 💖🌹🌟💖🌹🌟💖🌹🌟 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
: اگــر ڪسی صدای رهبــر خود را نشنود ... به طور یقین صدای امام زمـان(عج الله تعالی فرجه الشریف) خود را هم نمی‌شنود ... و امروز خط قرمــز باید توجه تمام و اطاعت از ولی خود، رهبری نظام باشد. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
من در تعجّب هستم، نمى دانم چرا اين مردم سخن پيامبر خود را فراموش كرده اند. نمى دانم. چه كسى مى گويد در سقيفه، براى خلافت رأى گيرى شد؟ اگر اين رأى گيرى است، پس چرا على(ع) ، مقداد ، سلمان ، ابوذر ، عمّار و جمعى ديگر از ياران پيامبر را خبر نكرده اند تا به اينجا بيايند؟ چرا حتّى يك نفر از بنى هاشم هم در اينجا نيست ؟ آيا آنها جزء مسلمانان نيستند ؟ آيا آنها حقّ رأى ندارند؟ اين گونه عُمَر ابوبكر را به خلافت رساند، و كاش به اين اكتفا مى كرد، امّا او نقشه هايى در سر دارد. او مى خواهد كارى كند كه على(ع) هم با ابوبكر بيعت نمايد، اينجاست كه ظلم ها و ستم ها آغاز مى شود. چند روز مى گذرد، عُمَر ديگر صلاح نمى بيند على(ع) بدون بيعت با خليفه در اين شهر باشد ، بايد هر طورى شده است او را مجبور به بيعت كرد . عُمَر نزد ابوبكر مى رود و از او اجازه مى گيرد تا براى آوردن على(ع) اقدام كند . ابوبكر به او اجازه مى دهد و خودش همراه با عُمَر با جمعيّت زيادى به سوى خانه على(ع) حركت مى كنند ، آنها مى خواهند هر طور هست او را براى بيعت به مسجد بياورند . جمعيّت زيادى در كوچه جمع مى شود و هياهويى به پا مى شود . خليفه با عدّه اى در كنارى مى ايستد . عُمَر جلو مى آيد در خانه را مى زند و فرياد مى زند: "اى على ! در را باز كن و از خانه خارج شو و با خليفه پيامبر بيعت كن ، به خدا قسم ، اگر اين كار را نكنى تو را مى كشم و خانه ات را به آتش مى كشم" 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
رفیق! حواست‌بہ‌جوونیت‌باشه، نکنہ‌پات‌بلغزه⚠️ قرار‌ه‌با‌‌این‌‌پاھا‌‌تو‌گردان‌ صاحب‌الزمان‌‌باشۍ!🙃🌿 .- 🌸 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢 مال من نیست!!! 🔹هشت نه سال بیشتر نداشت. قبلاً هم اتفاقی شبیه این افتاده بود. آن موقع یک ده تومنی پیدا کرده بود. از ترس چیزی به مادر نگفت. ممکن بود دعوایش کند یا فکر کند پول را از کسی گرفته.بی سرو صدا رفت پیش دایی ولی. ده تومنی را از جیبش در آورد:-مال من نیست، بده به صاحبش.می‌دانست مادر نسبت به این چیزها حساس است. 🔹هر چیزی پیدا می‌کرد، به صاحبش برمی گرداند. مادر که دیگر بشقاب‌ها را روی هم چیده بود، گفت: -عیب نداره، فردا میری مدرسه صاحب مداد رو پیدا می‌کنی. 🔹شهید مدافع وطن باقری نژاد پس از خدمت سربازی وارد کمیته شد و مدتی بعد به استان فارس منتقل و فرمانده کمیته استان فارس گردید. بعداز آن برای دفاع از انقلاب و میهن اسلامی به جبهه رفت. سرانجام در چهارم خردادماه 1367، در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت رسید. ➥ @shohada_vamahdawiat
✳️ تو هیچی نیستی! 🔻 چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دوره‌اش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آماده‌ایم آماده!» هر کسی هم که دستش به مهدی می‌رسید، امان نمی‌داد؛ شروع می‌کرد به بوسیدن. مخمصه‌ای بود برای خودش. خلاصه به هر سختی‌ای که بود از چنگ بچه‌های بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب می‌زد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا این‌قدر بهت اهمیت می‌دن، تو هیچی نیستی؛ تو خاک پای این بسیجی‌هایی...». 👤 📚 برگرفته از کتاب «۱۴ سردار | ۱۱۴ خاطره برگزیده از ۱۴ سردار شهید» 📖 صفحات ۲۹ و ۳۰ ❤️ ارسالی یکی از اعضای محترم کانال @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>