eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 فرازی از دعای
💎اللّٰهُمَّ فَصَلِّ عَلَيْهِ وَعَلَىٰ آبائِهِ الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرِينَ، وَعَلَىٰ شِيعَتِهِ الْمُنْتَجَبِينَ، وَبَلِّغْهُمْ مِنْ آمالِهِمْ مَا يَأْمُلُونَ، وَاجْعَلْ ذٰلِكَ مِنَّا خالِصاً مِنْ كُلِّ شَكٍّ وَشُبْهَةٍ وَرِياءٍ وَسُمْعَةٍ، حَتَّىٰ لَانُرِيدَ بِهِ غَيْرَكَ، وَلَا نَطْلُبَ بِهِ إِلّا وَجْهَكَ؛ اللّٰهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ فَقْدَ نَبِيِّنا، وَغَيْبَةَ إِمامِنا، وَشِدَّةَ الزَّمانِ عَلَيْنا، وَوُقُوعَ الْفِتَنِ بِنا، وَتَظاهُرَ الْأَعْداءِ عَلَيْنا، وَكَثْرَةَ عَدُوِّنا، وَقِلَّةَ عَدَدِنا . اللّٰهُمَّ فَافْرُجْ ذٰلِكَ عَنَّا بِفَتْحٍ مِنْكَ تُعَجِّلُهُ، وَنَصْرٍ مِنْكَ تُعِزُّهُ، وَ إِمامِ عَدْلٍ تُظْهِرُهُ، إِلٰهَ الْحَقِّ آمِينَ خدایا درود فرست بر او و بر پدرانش، آن امامان پاک وبر شیعیان نجیبش و آنان را به آرزوهایشان،هر آنچه آرزو می‌کنند برسان و این خواسته‌ها را از ما خالص گردان، از هر شک و شبهه و خودنمایی و شهرت‌طلبی تابا آن غیر تو را نخواهیم و جز خاطر تو را نجوییم؛ خدایا به تو شکایت می‌کنیم، از فقدان پیامبرمان و غیبت اماممان و سختی زمانه بر ضدّ وجودمان و فرود آمدن فتنه‌ها بر سرمان و پشت‌به‌پشت هم دادن دشمنان به زیانمان و بسیاری دشمنانمان و کمی نفراتمان، خدایا این گرفتاری‌ها را از ما بگشا، به گشایشی از جانب خویش که آن را زود برسانی و نصرتی از سوی خود که با عزّت توأمش فرمایی و پیشوای عدالتی که آشکارش سازی، ای معبود حق آمین، 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ آلـــــــــوده ایم حضرت باران ظهور ڪن آقا تو را قسم به شهیدان ظهور ڪن همیشه دلم برای شما تنگ می شود پیـــــــــداترین ستاره‌ی پنهان ظهور ڪن امام خوب زمانم هر ڪجا هستی با هزاران عشق سلام♥️ السلام‌علیڪ‌یابقیه‌الله🕊 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌹ماه رمضان مثل سال قبل دوره کتاب خوانی داشتیم. از طرفی امتحانات پایان ترم من بلافاصله بعد از ماه رمضان افتاده بود، شب قبل از اولین امتحان به حمید گفتم: «شوهر عزیزم شام امشب با تو، ببینم چی می کنی، تا شام رو حاضر کنی من چند صفحه ای در سمو مرور کنم» 💐 بعد هم گرسنه و تشنه رفتم سر درس تا غذا آماده بشود، یک ساعت گذشت، شد دو ساعت! خبری نبود، رفتم آشپزخانه دیدم بله! سیب زمینی ها را با دقت تمام انگار خط کش گذاشته باشد خرد کرده گذاشته روی اجاق، ولی آنقدر شعله اجاق گاز را کم کرده بود که خود تابه هم داغ نشده بود چه برسد به سیب زمینی ها! گفتم: «وای حمید، روده بزرگه روده کوچکه رو قورت داد! خب شعله اجاق رو زیاد كن». با آرامشی مثال زدنی گفت: عزیزم هولم نکن، باید مغز پخت بشه. برای اینکه بیشتر از این گرسنه نمانیم گفتم: حمید جان نمی خواد، تا این جا دو ساعت زحمت کشیدی ممنون، برو بشین من خودم بقیشو درست می کنم». . 🌺با اصرار گفت: «حرفشم نزن، شام امشب با منه، تو برو سر درس و کتابت، تا یه ربع دیگه غذا رو آماده می کنم، یک ربع شد یک ساعت! از اتاق بلند پرسیدم: «غذا چی شد مهندس؟ ضعف کردم، چشام دیگه چیزی نمی بینه که بخوام درس بخونم». بالاخره بعد از همه این حرفها سیب زمینی ها مغز پخت شد و صدا زد: غذای سرآشپز آماده است، بیا بخور که این غذا خوردن داره. سیب زمینی سرخ کرده با تخم مرغ غذایی بود که حمید به عنوان غذای مخصوص سرآشپز درست کرده بود. وارد آشپزخانه که شدم دیدم سفره را هم چیده، هر بار سفره را می چید معمولا یک چیزی فراموش می کرد، یا آب، یا نمک، یا قاشق چنگال، بالاخره یک چیزی را از قلم می انداخت. سفره را که خوب نگاه کردم گفتم: «حمید تو که میدونی این غذا با چی می چسبه، پس چرا خیار شور نیاوردی؟» 🌸 گفت: «آخ آخ! ببین از بس سرآشپز رو هل کردی یادم رفت، تا تو بشینی سر سفره آوردم». زدم زیر خنده گفتم: «مرد حسابی چهار ساعته منتظر غذام، خوبه تو گارسون رستوران بشی، ساعت دوازده شب تازه غذا حاضر میشه! تو مشغول شو خودم میارم» دستش را گذاشت روی شانه های من و نگذاشت بلند شوم، بگذریم از اینکه تا خیار شور را بیاورد و با دقت تمام خرد کند من نصف غذا را خورده بودم. @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا برای فرشتگان و حاملان عرش فراز👇 ✨﴿۴﴾ وَ جِبْرِيلُ الْأَمِينُ عَلَى وَحْيِكَ ، الْمُطَاعُ فِي أَهْلِ سَمَاوَاتِكَ ، الْمَكِينُ لَدَيْكَ ، الْمُقَرَّبُ عِنْدَكَ و جبرئیل که امین بر وحی توست و در میان اهل آسمان‌هایت مورد اطاعت است؛ فرشته‌ای که در پیشگاهت ارجمند و نزد حضرتت مقرّب است. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
روی قبــرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند. شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat                      
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                      
🪴 🍀 🌿﷽🌿 نام او زُراره بود، او در شهر كوفه زندگى مى كرد، همه او را به عنوان يكى از شاگردان امام باقر(ع)مى شناختند و به سخنان او اطمينان داشتند. او دوست داشت بداند تفسير اين آيه چيست، براى همين يك بار كه به شهر مدينه سفر كرده بود خدمت امام باقر(ع)رفت و از آن حضرت درباره اين آيه سؤال نمود. امام باقر(ع)در جواب چنين فرمود: "خدا همه انسان ها را از صُلْبِ آدم(ع)(كمر او) بيرون آورد، آنان مانند ذرّه هاى كوچكى بودند. خدا در آن روز، خودش را به آنان معرّفى كرد...". * * * اكنون مى فهمم كه آيه 172 سوره اعراف از چه روزى سخن مى گويد: روز ميثاقِ بزرگ! عالَم ذرّ! قبل از اين كه خدا، جسم انسان ها را بيافريند، خدا آنان را به صورت ذرّه هاى كوچكى آفريد و با آنان سخن گفت، آنان خدا را شناختند. آن روز، روز ميثاق بزرگ بود، اين كلّيات عالم ذرّ است، امّا جزئيّات آن براى ما معلوم نيست، اصل مطلب، حقيقتى است كه امام باقر(ع)آن را براى ما بيان كرده است. "ذَرّ" به معناى "ذرّات ريز" مى باشد، براى همين به آن مرحله از خلقت بشر، "عالم ذَرّ" مى گويند. به راستى چرا خدا چنين كرد؟ خدا مى خواست تا انسان ها در روز قيامت نگويند: "ما از اين امر بى خبر بوديم". كسى كه پدر و مادرش بُت پرست بوده اند و او از پدر و مادر خود پيروى كرده است، در روز قيامت به عذاب گرفتار مى شود، اگر او در روز قيامت بگويد كه من نادان بودم و از پدر و مادرم پيروى كردم و نمى دانستم كه يكتاپرستى چيست، آيا براى او پاسخى خواهد بود؟ جواب، روشن و واضح است، خدا در روزِ ميثاق، نورِ فطرت را در وجود همه قرار داد و به همه، استعدادِ درك حقيقت توحيد و يكتاپرستى را عنايت كرد. در عالم ذرّ، خدا خودش را به همه معرّفى كرد و از همه گواهى گرفت، در وجود آنان، حسّى درونى را به امانت گذاشت تا آن ها را به سوى يكتاپرستى رهنمون سازد. سخن كسى كه در روز قيامت مى گويد من نادان بودم و پدر و مادرم، بُت پرست بودند، رد مى شود، زيرا او نداى فطرت خويش را شنيد و آن را انكار كرد، او به خاطر اين گرفتار عذاب خواهد شد كه به نداى فطرت خويش، پاسخى نداد. * * * بانوى من! قبل از اين كه تو به اين دنياىِ خاكى بيايى، قبل از آن كه جسم تو در اينجا خلق شود، خدا نورِ تو را در عرش آفريد. نور تو قبل از خلقت آسمان ها و زمين خلق شد، تو در مقام نورانيّت، شكيبايى و استقامت داشتى! بعد از آن، خدا در عالم ذرّ از تو امتحان گرفت. تو گوهر وجودى خويش را نمايان ساختى، تو قبل از آن امتحان هم، همان ايمان و بندگى را نسبت به خدا را دارا بودى. اين امتحان وسيله اى بود براى اين كه گوهر وجودىِ تو براى ديگران آشكار شود و همه به مقام والاى تو پى ببرند. خدا كه نياز به آزمودن تو نداشت، خدا مى دانست كه در وجودت، چه گوهر ارزشمندى نهفته است، خدا مى خواست ديگران به مقام تو پى ببرند و ارزش تو براى همگان آشكار و نمايان شود. 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat
نوزاد 45 روزه که به علت موج و صدای انفجار بمب‌های صهیونیست‌ها به شهادت رسیده اون هیچ زخمی بر بدن ندارد @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ سلام حضرت موعود مهدی جان✋️ سلام بر تو ای موعودی که خداوند وعده آمدنت را به اهل ایمان داد و خود آن را ضمانت کرده است. ما هـر روز‌ در‌ انتـظار‌ آمدنت‌ هستیم و هر لحظه‌ بیشتر‌ حضورت را حس میکنیـم‌. السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَه ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌺امتحاناتم که تمام شد برای شام منزل پدرم دعوت بودیم. موتور حمید خیلی کثیف شده بود، خانه خودمان جای کافی برای شستن موتور نداشتیم، برای اینکه موتور را داخل حیاط پدرم بشوییم زودتر راه افتادیم. وقتی رسیدیم از سر پله شروع کرد به یا الله گفتن، گاهی وقت ها ذکرهای متنوعی می گفت: یا علی، یا حسین، یا زهرا، یکجوری اعلام می کرد که اگر نامحرمی هست پوشش داشته باشد. تنهایی خجالت می کشید موتور را تمیز کند، می گفت: «عزیزم تو هم بیا پیش من باش». بین خانواده خود من هم حمید خیلی با حجب و حیا بود، با اینکه پدر من دایی حمید می شد ولی رفتارش خیلی با احترام بود. ❤️ تازه موتور را شسته بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، باز هم فراخوان بود، جوری شده بود که وقتی اسم فراخوان را می شنیدم حالم خراب می شد و بند دلم پاره می شد. احساس خطر را از کیلومترها دورتر احساس می کردم، حمید آماده شد و رفت. به مادرم گفتم: «این بار سوریه است، شک ندارم!». 🌷چند ساعتی گذشت، حوالی ساعت ده شب بود که برگشت، به شدت ناراحت بود و در لاک خودش رفته بود، گه گاهی با پدرم زیر گوشی حرف می زدند، جوری که من متوجه نشوم. برایشان میوه بردم و گفتم: شما دو تا چی به هم میگین؟ میخوای بری سوریه؟ پدرم خندید و گفت: «حمید جان، دختر من زرنگ تر از این حرفاست، نمیشه ازش چیزی پنهون کرده حمید با سر حرف پدرم را تأیید کرد. و به من گفت: «آره درست حدس زدی، اعزام سوریه داریم، همه رفقای من میخوان برن، ولی اسم من توی قرعه کشی در نیومد». 💐 با تعجب گفتم: «مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی میخواد؟» پدرم گفت: «چون تعداد داوطلب ها خیلی زیاده ولی ظرفیت اعزام ها محدود، برای همین قرعه کشی میکنن که هر سری به تعدادی اعزام بشن. حمید با پدرم حرف میزد که واسطه بشود برای رفتنش، می گفت: «الآن وقت موندن نیست، اگر بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا(س) میشم». 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🔸چهار دختر و سه پسر داشتم... اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم. دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم 🔸 بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!! در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!! آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغرامام حسین علیه السلام باشد؟! بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخاند و رفت... گفتم: اقا شما کی هستید؟ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد علیه السلام! 🔸هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است! صبح رفتم خدمت شهیدآیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!⁦ 🔸آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد علیه السلام به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!! 🔸علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد علیه السلام ، در تیپ امام سجاد علیه السلام شهید شد! شاید فرزندی که می‌شود، بنا باشد سردار سپاه ارباب باشد! به مادر و پدر او بودن افتخار کنیم... 🌹 @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 در عصر غیبت مردم دو دسته میشن کسانی که امام زمان را انکار می‌کنند کسانی که با وجود تمام سختی‌ها پای امامشون می‌ایستند 👤رحیم‌پورازغدی مژده به عاشقان و منتظران حضرت مهدی❤️ 👆👆 @shohada_vamahdawiat                      
🪴 🍀 🌿﷽🌿 از مقام نورانيّت و عالَم ذرّ سخن گفتم. نورِ تو ساليان سال، در عرش خدا بود، سپس خدا اراده نمود و نور تو (كه همان روحِ توست) به جسم تو منتقل شد، خدا بر بندگانش منّت نهاد و تو را به اين دنياى خاكى آورد. آرى! خدا دوست داشت تا بندگانش با وجود تو به كمال برسند، براى همين تو را به اين دنيا آورد، تو را از ملكوت خود به اين دنيا آورد، تو را از بزمِ مخصوص خود به اين دنيا منتقل نمود تا دست همه را بگيرى و به سوى خدا رهنمون شوى! تو آمده اى تا راه خدا را نشان بدهى، آمده اى تا اين دنياى تاريك را با نور خود روشن كنى، آمده اى تا دستگيرى كنى و ديگران را به سعادت و رستگارى برسانى، آمده اى تا خداجويان در اينجا بى يار و ياور نباشند و راه را گم نكنند، آمده اى تا همه را به سوى خدا ببرى. * * * بانوى من! لحظاتى با خود فكر مى كنم، سؤالى ذهن مرا مشغول مى كند، چرا امام جواد(ع)از شيعيان مى خواهد تا تو را "آزموده شده" خطاب كنند؟ چرا ما بايد تو را در آغاز اين زيارت، اين گونه بخوانيم؟ چه رازى در اين سخن است؟ چه پيام آسمانى در اينجا نهفته است؟ تو در مقام نورانيّت و در عالم ذرّ امتحان دادى، در اين دنيا هم كه آمدى، سختى فراوان تحمّل كردى، تو بر سختى ها صبر نمودى و خدا به خاطر اين صبر به تو مقامى بس بزرگ داد. اين درس بزرگى براى من است، وقتى من با سختى ها روبرو مى شوم، بايد راه صبر را برگزينم، نبايد از سختى ها بهراسم، بلكه بايد تو را الگوى خود قرار دهم و راهى را انتخاب كنم كه مرا به سوى كمال مى برد. اگر من شيعه تو هستم، اگر تو را دوست دارم و راه تو را مى پويم، بايد در انتظار امتحان باشم، بايد بدانم كه اين دنيا، محلّ امتحان است، من به اين دنيا نيامده ام تا مستى كنم، من آمده ام تا امتحان بدهم و بر سختى ها صبر كنم. من نبايد به دنيا دل ببندم، به اينجا آمده ام تا رشد كنم و توشه برگيرم و بروم، نيامده ام تا به بازيچه مشغول شوم و عمر تلف كنم، رشد من در گرو انتخاب من و امتحان من است، خدا به من اختيار داده است و من راهى را كه بخواهم خودم انتخاب مى كنم، وقتى راه خدا را برمى گزينم با سختى ها و بلاها امتحان مى شوم كه آيا واقعاً راست مى گويم، اگر در امتحان خود سربلند بيرون آمدم، سعادت ابدى را از آنِ خود نموده ام. 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ سلام حضرت موعود مهدی جان✋️ سلام بر تو ای موعودی که خداوند وعده آمدنت را به اهل ایمان داد و خود آن را ضمانت کرده است. ما هـر روز‌ در‌ انتـظار‌ آمدنت‌ هستیم و هر لحظه‌ بیشتر‌ حضورت را حس میکنیـم‌. السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَه ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از شهداءومهدویت
🌿﷽🌿 🌻به حدی از این جاماندگی ناراحت بود که نمی شد طرف حمید بروم. این طور مواقع ترجیح می دادم مزاحم خلوت و تنهایی هایش نباشم. داشتم تلویزیون نگاه می کردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد، روغن داغ روی دستش ریخته بود، کمی با تأخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. چیز خاصی نشده بود، وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده، خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت: تو چرا زندایی کمک خواست با تأخیر بلند شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود، کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش، تازه اون که مادره! باید بلافاصله می رفتی!». 🌷 مهرماه ۹۶ مادربزرگ مادریم مریض شده بود، من و حمید به عیادتش رفتیم. اصلا حال خوبی نداشت، خیلی ناراحت شده بودم، بعد از عیادت به خانه عمه رفتیم. داخل اتاق کلی گریه کردم، عمه وقتی صدای گریه من را شنید بغض کرده بود، حمید داخل اتاق آمد و گفت: «عزیزم میشه گریه نکنی؟ وقتی تو گریه می کنی بغض مادرم می ترکه، من تحمل گریه هر دوتاتون رو ندارم». دست خودم نبود، گریه امانم نمی داد، نمی دانم چرا از وقتی که بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بود این همه دل نازک شده بودم 🌹 حمید وقتی دید حالم منقلب شده به شوخی گفت: پاشو بریم بیرون، تو موتور سواری خونت اومده پایین! باید ترک موتور سوار بشی تا حالت برگرده سر جاش». چون نمی خواستم بیشتر از این عمه را ناراحت کنم خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم. حميد وسط راه کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند، خانه که رسیدیم نوه های صاحب خانه جلوی در بودند. هر چیزی که خریده بود را به آنها تعارف کرد، همیشه دست و دل باز بود، هر بار که خوراکی می خرید اگر نوه های صاحب خانه را وسط پله ها می دید به آنها تعارف می کرد. 💐 اگر من شله زرد با آش میپختم می گفت: «حتما به کاسه بدیم به صاحب خونه، یه کاسه هم بذار کنار ببریم برای مادرم». وقتی نصف بیشتر خوراکی ها را به نوه های صاحب خانه داد از پله ها بالا آمد و گفت: من که از پرونده اعمالم خیلی می ترسم، حداقل شاید به خاطر دعای خیر این بچه های معصوم خدا از سر تقصيراتم بگذره. 🌺یک هفته ای از این ماجرا نگذشته بود که تلویزیون اعلام کرد حاج حسین همدانی در سوریه به شهادت رسیده است. وقتی حمید خبر شهادت را شنید جلوی تلویزیون ایستاده گریه می کرد، خیلی خوب سردار همدانی را می شناخت چون در چندین دوره آموزشی که در تهران برگزار شده بود با این شهید برخورد داشت. 🌸با حسرت گفت: «حاج حسین حیف بود، ما واقعا به حضورش نیاز داشتیم». همان روز عمه ما را برای ناهار دعوت کرده بود، موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم: سردار همدانی شهید شده، حمید از شنیدن این خبر کلی گریه کرده، حمید تا شنید چشم هایش را گرد کرد که یعنی: «برای چی به مادرم گفتی!» من هم فقط شانه هایم را انداختم بالا، دوست نداشت عمه ناراحتیش را ببیند، برای همین رفت داخل اتاق و با خواهر زاده هایش مشغول توپ بازی شد. به سر و کله هم می زدند، بیشتر صدای حمید می آمد تا بچه ها، هنوز هم گاهی اوقات بچه های خواهرش می گویند کاش دایی بود با هم توب بازی می کردیم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا برای فرشتگان و حاملان عرش فراز👇 ✨﴿۶﴾ وَ الرُّوحُ الَّذِي هُوَ مِنْ أَمْرِكَ ، فَصَلِّ عَلَيْهِمْ ، وَ عَلَى الْمَلَائِكَةِ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِمْ مِنْ سُكَّانِ سَمَاوَاتِكَ ، وَ أَهْلِ الْأَمَانَةِ عَلَى رِسَالاتِكَ و جانی است که از مشرق فرمانت طلوع کرده؛ پس بر همۀ آنان درود فرست و بر فرشتگانی که از نظر مرتبه و مقام پایین‌تر از آنان‌اند؛ فرشتگانی که ساکنان آسمان‌هایت هستند و بر پیام‌هایت امین‌اند. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌤 چیست و کیست؟ 🕊انتــظار یعنـــے؛ 🕊انتظار یعنی دروغ نگفتن... 🕊انتظار یعنی غیبت نکردن... 🕊انتظار یعنی تهمت نزدن... 🕊انتظار یعنی نماز به موقع خواندن... 🕊انتظار یعنی زکات دادن... 🕊انتظار یعنی چشم خود را کنترل کردن... 🕊انتظار یعنی قدم صحیح برداشتن... 🕊انتظار یعنی عمل به قرآن... 🕊انتظار یعنی احترام گذاشتن... 🕊انتظار یعنی با ادب بودن... 🕊انتظار یعنی کنترل سخن داشتن... 🕊انتظار یعنی راستگو بودن... 🕊انتظار یعنی امانت دار بودن... 🕊انتظار یعنی خشم خود را فرو بردن... 🕊انتظار یعنی بخشنده بودن... 🕊انتظار یعنی هر لحظه به یاد خدا بودن... 🕊انتظار یعنی دیگران را کوچک نشماردن... 🕊انتظار یعنی علی وار بودن... 🕊انتظار یعنی دیگران را مسخره نکردن... 🕊انتظار یعنی امر به معروف کردن... 🕊انتظار یعنی نهی از منکر کردن... 🕊انتظار یعنی در راه خدا جهاد کردن... 🕊انتظار یعنی ... آیا می توانیم خودمان را یک بنامیم.؟؟؟ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 👉 🔹 🔹 🌸🌸🌸🌸 @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ نگاه رحمتتـ💚ـ ... ‌ بر ماست ... میدانم که می آیی ❣ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌺گروهی که اسمشان در قرعه کشی برای اعزام به سوریه در آمده بود پشت هم دوره های آماده سازی و آموزش رزم می رفتند. روزهایی که حمید توی این جمع نبود دنیا برایش شده بود مثل قفس! پکر بود و حال و حوصله هیچ کاری نداشت، حس آدم جا مانده ای را داشت که همه رفقایش رفته باشند. موقع اعزام این گروه پرواز شان چند باری به تعویق افتاد، هر روز که حمید به خانه می آمد من از رفتن رفقایش می پرسیدم، حمید با خنده می گفت: 🌹«جالبه هر روز صبح از اینها خداحافظی می کنیم، دوباره فردا صبح بر می گردن سر کار، بعضی از همکارا می گن ما دیگه روی رفتن سمت خونه نداریم، هر روز صبح خانواده با اشک و نذر و نیاز ما رو راهی می کنن، ما خداحافظی می کنیم، باز شب برمی گردیم خونه!». شانزدهم مهر با ناراحتى آمد و گفت: بالاخره رفتند و ما جا ماندیم! پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد، همه رو تک تک بغل کرد، ازشون حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرده. بابا سر این چیزها حساس بود، خیلی زود احساساتی می شد، این صحنه ها او را یاد دوران دفاع مقدس و رفقای شهیدش می انداخت. همان موقع ها بود که مستند ملازمان حرم، صحبت های همسران شهدای مدافع حرم از شبکه افق پخش می شد. پدرم زنگ میزد به حمید و می گفت: نذار فرزانه این برنامه ها رو ببینه ، یک دوره ای شبکه افق خانه ما ممنوع بود! آن روزها برای همه ما سخت می گذشت، حمید می گفت كل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است. 💐 خیلی بی تاب شده بود، نماز شب خواندن هایش فرق کرده بود، هر وقت از دانشگاه می آمدم از پشت در صدای دعاهایش را می شنیدم، وارد که میشدم چشم های خیسش گواه همه چیز بود. دلش نمیخواست بماند، میل رفتن داشت، کمی که گذشت تماس های رفقای حمید از سوریه شروع شد، زنگ می زدند و از حال و هوای سوریه می گفتند. صدا خیلی با تأخیر می رفت، حمید سعی می کرد به آنها روحیه بدهد، بگو بخند راه می انداخت، هر کدام از رفقایش یک جوری دل حمید را می بردند. آقا میثم از اعضای گروهایشان می گفت: «من همین جا می مونم تا تو بیایی سوریه، اینجا ببینمت بعد برگردم ایران» همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود: حمید من دو تا پسر دارم، ابوالفضل و عباس، اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ، اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده. حمید خانه که می آمد می گفت: «به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن و حالشون رو بپرس، بگو اگه چیزی نیاز دارن یا کاری دارن تعارف نکنن». من هم گاهی از اوقات به دور از چشمان حمید می نشستم پای سیستم عکس های گروهی حمید با همکارانش را می دیدم. 🌸 مخصوصا برای آنهایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم می سوخت، با گریه دعا می کردم، به خدا می گفتم: «خدایا تو رو به حق پنج تن، این همکار حمید بچه داره، ان شاء الله سالم برگرده». آن روزها اصلا فکرش را نمی کردم که چند هفته بعد همین عکس ها را ببینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
🌼عهد نامه مولا جان! عهد می بندم در این زمانه پر ازسیاهی، تا آخرین لحظه و باتمام توان برای خدمت به شما تلاش وجانم را در این راه فدا کنم. امید است که به یاری خداوند متعال و با لطف و عنایت شما، بتوانم به عهدم پایبند باشم. آمین یا رب العالمین🤲 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 روایت شصت و نه(زندگینامه پیامبر) ✨سپاه اسلام در آغاز ماه شعبان سال نهم هجرت، به سرزمین تبوک رسیدند. اما اثری از اجتماع و لشکر روم ندیدند، گویا سران روم، از افزونی سپاه اسلام و شهامت و فداکاری کم نظیر آنان آگاهی یافته و صلاح دیده بودند که سپاه خویش را به داخل کشور بازگردانند و در عمل، خبر اجتماع بر ضدّ مسلمانان را تکذیب کرده و چنین وانمود کنند که هرگز فکر حمله ای در مغز آنان نبوده. 🍁از این رو جنگی رُخ نداده و سپاه اسلام منطقه را ترک کرده و به سوی مدینه بازگشتند. وقتی که خبر عقب نشینی لشکر روم و بازگشت سپاه اسلام به مدینه رسید، آن سه نفر خلافکار که از کرده خود پشیمان شده بودند تصمیم گرفتند، برای جبران تخلف خود، به استقبال پیامبر(صلی الله علیه و آله) و مسلمین بروند، سلام و تبریک عرض کنند و پوزش بطلبند. لذا از مدینه خارج شدند و به حضور پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیدند، ولی آن حضرت(صلی الله علیه و آله) به آنها اعتنا نکرد و جواب سلامشان را نداد و پس از ورود به مدینه، دستور داد که مسلمانان، هرگونه روابط خود را با آنها قطع کنند، اعتصاب عمومی شروع شد. 🍁حتی به دستور پیامبر(صلی الله علیه و آله) بنا شد، همسران آنها در خانه های آنها بمانند، ولی با آنان همبستر نشوند، این سیاست خردمندانه اسلام نسبت به آن سه نفر خلافکار، به قدری عرصه را بر آنها تنگ کرد، که به تعبیر قرآن، زمین به آن همه وسعت بر آنها تنگ شد. این سه نفر، چون از تعالیم اسلام بهره مند بودند، ولی دنیا پرستی آنها را به این روز نشانده بود، در فکر چاره جویی افتادند، در نتیجه دانستند که پناهگاهی جز خدا نیست. مدت اعتصاب پنجاه روز طول کشید، ولی این سه نفر، پس از چهل روز که در مدینه به سر می بردند، از مدینه خارج شدند و در بیابان ها با کمال پریشانی به عبادت پرداختند و سه روز آخر را روزه گرفتند و با خداوند راز و نیاز کردند و از کار خود اظهار پشیمانی و استغفار کردند و از خداوند درخواست عفو نمودند، تا آنکه جبرئیل(علیه السلام) بر پیامبر(صلی الله علیه و آله) نازل شد و آیه ۱۱۸سوره توبه را نازل کرد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) کسی را فرستاد و مژده پذیرفتن توبه آنها را به آنان خبر داد.(اقتباس از آیه۱۱۷و۱۱۸سوره توبه) ضمنا باید توجه داشت که تبوک آخرین غزوه اسلامی بود که پیامبر(صلی الله علیه و آله) در آن شرکت داشت، ولی پس از آن در هیچ نبردی شرکت نکرد. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷شهید احمدعلی نیری🌷 او یکی ازشاگردان خاص آیت‌الله حق شناس بود و سیر و سلوک معنوی را از ۱۰ سالگی و در محضر ایشان آغاز کرد. مسیری که در موقع شهادتش در اسفند ۱۳۶۴ و در حالی که تنها ۱۹ سال سن داشت، از او یک عارف واصل ساخته بود. آیت‌الله حق‌شناس شب روز خاکسپاری او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا-سلام‌الله علیها- وقتی به همراه چند نفر از دوستان به منزل این شهید رفته بودند، خطاب به برادرش گفتند: من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم . به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است؛ اما نه روی زمین! بلکه بین زمین وآسمان مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد وگفت تا زنده‌ام به کسی حرفی نزنید… از به این رسید… ‌ ‌ @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا برای فرشتگان و حاملان عرش فراز👇 ✨﴿۷﴾ وَ الَّذِينَ لَا تَدْخُلُهُمْ سَأْمَةٌ مِنْ دُؤُوبٍ ، وَ لَا إِعْيَاءٌ مِنْ لُغُوبٍ وَ لَا فُتُورٌ ، وَ لَا تَشْغَلُهُمْ عَنْ تَسْبِيحِكَ الشَّهَوَاتُ ، وَ لَا يَقْطَعُهُمْ عَنْ تَعْظِيمِكَ سَهْوُ الْغَفَلَاتِ . و آنان‌که به خاطر کوشش پیوسته و دائمشان، ملامت بر آن‌ها وارد نمی‌شود؛ و از هیچ زحمتی، خستگی و سستی و ناتوانی به آنان راه پیدا نمی‌کند؛ امیال و شهوات، از تسبیحت بازشان نمی‌دارد؛ و فراموشی ناشی از غفلت‌ها آنان را از تعظیم به تو جدا نمی‌کند. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
مداحی_آنلاین_غریبی_امام_زمان_حجت.mp3
2.64M
♨️غریبی امام زمان(عج) 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat                      
🌹امام سجاد(ع): گناهانى كه دعا را رد مى كنند، عبارتند از: ✅بدى نيّــت، شامل نیت های غیرالهی و شوم... ✅بد ذاتـــــى ، یعنی فرد دعاکننده، خیرخواه مردم نباشد، ✅ حالت حسودی و یا خوشحالی از گرفتاری مردم داشته باشد... ✅ نفـــــاق ، یعنی با مردم دوروئی داشته باشد... ✅ یقین نداشتن به اجــابت دعـــا، باید آنچنان یقین به اجابت داشته باشد،گویا حاجات او همین الان آماده است وبه سرعت برآورده می شود... ✅به تأخير انداختن نمازهاى واجب ، تقرّب نجستن به خدا با نيكى و صدقه... ✅بدزبانـــى و ناســـزا گفتن، فحش و ناسزا نکته ای که مردم خیلی کم به آن توجّه دارند... 📚معانى الأخبار، ص۲۷۱ @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ چشمانم را میبندم ... و روزی را تصور می‌کنم که می آیی ... همه جا پیوسته نور است؛ حتی تصور آمدنتـ💚ـ هم زیباست سلام ؛ موعود مهـ❤️ـربانم .... ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌹به واسطه دوستم کتاب «دختر شینا» به دستم رسید. روایت زندگی زن و شوهری را می خواندم که شبیه زندگی خودمان بود. عشقی که بینشان بود، خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستار خجالت می کشید یا مأموریت های همیشگی شهید، نبودنها و فاصله ها، همه این ها را در زندگی مشترکمان هم می توانستم ببینم. 🌸صفحه به صفحه می خواندم و مثل ابر بهار اشک می ریختم و با صدای بلند گریه می کردم، هر چه به آخر کتاب نزدیک میشدم ترسم بیشتر می شد، می ترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب در آخر قصه هم تکرار بشود. به حدی در حال و هوای کتاب و زندگی «قدم خير» قهرمان کتاب دختر شینا غرق بودم که متوجه حضور حمید نشدم. بالای سر من ایستاده بود و چهره اشک آلودم را نگاه می کرد، وقتی دید تا این حد متأثر شده ام کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد. گفت: «حق نداری بقیه کتاب رو بخونی، تا همین جا خوندی کافیه». با همان بغض و گریه به حمید گفتم: «داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست، می ترسم آخر قصه عشق ما هم به جدایی ختم بشه». انقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعت هیچ صحبتی نمی کردم، حمید مشغول سر و کله زدن با آبمیوه گیری بود که درست کار نمی کرد. چون توی مخابرات مشغول بود دست به کار فنی خوبی داشت، هر چیزی که خراب می شد سعی می کرد خودش درست کند، از کلید و پریز گرفته تا لولای در و شیر آب. خیلی کم پیش می آمد که بخواهیم چیزی را بدهیم بیرون درست کنند. 🌺 داخل آشپزخانه خودم را مشغول کرده بودم، با مرور خاطرات دختر شینا به اولین روزهای عقدمان رفته بودم که با حمید خیلی رسمی صحبت می کردم، اسمش را هم نمی توانستم بگویم. ولی حالا حمید برای من همه چیز شده بود و لحظه ای تاب دوریش را نداشتم. با شنیدن صدای تلفن از عالم خاطراتم بیرون آمدم، مسئول بسیج دانشگاه بود، اصرار داشت برای اردوی دانشجویان جدیدالورود دانشگاه همراهش باشم. دلم پیش حمید بود، نمی خواستم تنهایش بگذارم ولی دوستان دیگرم شرایط همراهی کاروان را نداشتند، بعد از موافقت حمید هشتم آبان همراه با دانشجویان به سمت رامسر راه افتادیم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🛑تلنگر.... می‌خواهی پاهایت          بر پل صراط نلغزد: ⬅️ باپاهایت در راه امام زمانت قدم بردار ⬅️ باپاهایت به مجالس گناه قدم مگذار.. ⬅️ با پاهایت برای رفع گرفتاری مردم و باز کردن گره از کار مردم قدم بردار... ⬅️ با پاهایت دنبال لقمه حلال باش.. ⬅️ با پاهایت برای صله رحم قدم بردار ⬅️ با پاهایت برای عیادت مریض قدم بردار... ⬅️ با پاهایت برای زیارت اهل بیت علیهم السلام خصوصا اباعبدالله الحسین علیه السلام قدم بردار... ✔️خلاصه اینکه ببین امام زمانت دوست داره کجاها بری ، برو و کجاها نباید بری ،نرو!        @shohada_vamahdawiat