﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
از غم هجر ...
مکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و ...
فریاد رسی می آید
سلام بهترین فال ....
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو سی و دو
✨پاهای ابوراجح رو به قبله بود. همسرش و ریحانه دو طرف بسترش نشسته بودند. زیر لب دعا و قرآن می خواندند و اشک می ریختند.
🍁شب به نیمه رسیده بود. جز همسرِ صفوان، یک طبیب و یک روحانی شیعه، همه رفته بودند.
مادر ریحانه به ام حباب گفت: خیلی زحمت کشیدید! دیروقت است. شما هم بهتر است به خانه تان بروید و استراحت کنید.
ام حباب نگاهی به من انداخت و گفت: من چطور می توانم شما را رها کنم و بروم؟
_از قضای الهی گریزی نیست. هر چه باید بشود، می شود. راضی به رضای او هستیم.
_به هر حال، من امشب همین جا می مانم.
طبیب را به گوشه ای از اتاق کشاندم و پرسیدم: به نظر شما، ابوراجح می تواند صدای ما را بشنود یا کاملا بیهوش است؟
طبیب که هم سن پدربزرگم بود و موهایش را رنگ کرده بود، گفت: گاهی به هوش می آید و زود از هوش می رود. به گمانم وقتی اخم می کند و چهره در هم می کشد، به هوش آمده و می تواند صدای اطرافیانش را بشنود.
_همسر و دخترش چند ساعتی است کنار بسترش نشسته اند و اشک می ریزند. ترتیبی بدهید بروند و برای ساعتی هم که شده استراحت کنند.
طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت: بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید.
مادر ریحانه گفت: امشب شبی نیست که ما بتوانیم استراحت کنیم. وقتی فکر می کنم با شوهرم چه کرده اند و از ضربه های چماق و تازیانه چه بر سرش آورده اند و حالا در چه حالی است، آتش می گیرم!
ریحانه به پدرش خیره شد و گفت: به زبانش زنجیر زدند. ریسمانی از بینی اش گذراندند. طنابی به گردنش انداختند.سوار بر اسب، او را به دنبال خود کشیدند. وقتی این صحنه را برای خودم مجسم می کنم، نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم. خودم را به جای حضرت زینب(سلام الله علیها) دختر بزرگوار علی بن ابی طالب(علیه السلام) می گذارم که درِ خانه شان را آتش زدند. مادرش فاطمه، دختر پیامبر را مجروح کردند و به او سیلی و تازیانه زدند و به گردن پدرش، علی، ریسمان انداختند و به سوی مسجد کشیدند. وقتی یقین داریم خدا شاهد است و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) خود را در غم و اندوه مان شریک می داند، تسکین پیدا می کنیم!
انگار ریحانه این حرف ها را زد تا به مادرش آرامش بدهد. روحانی که گوشه اتاق، مشغول نماز بود، پس از سلام دادن گفت: شاید طبیب می خواهد ابوراجح را معاینه کند. بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید. فراموش نکنید اگر ابوراجح بیهوش نباشد، از شنیدن آه و ناله شما بیشتر رنج می برد.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#السلام_علیک_یا_مسلم_بن_عقیل
سوی این بی آبرو مـردم نیا ترسم زکین
بر تو و بر اهل بیت مضطرت بندند آب
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#سلام_بر_امام_حسین_ع_و_اصحابش
#التماس_دعا_برای_ظهور
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#السلام_علیک_یا_مسلم_بن_عقیل
کیست مسلم؟ پنج تن را نور عین
مورد تایید مولایش حسین
کیست مسلم؟ یاور خون خدا
اوّلین پیغمبر خون خدا
دست های بسته اش اعجاز کرد
باب فتح کربلا را باز کرد
با تن مجروح، پا تا سر گریست
رو به مولایش دم آخر گریست
ای سلام الله بر جان و تنت
اشک و خونم هر دو وقف دامنت
کیستم من؟ اولین قربانیات
جان دو قربانیام ارزانی ات
دور کعبه یاد ما کن یا حسین
مسلمت را هم دعا کن یا حسین
دوست دارم ای همه آیات نور
دست عباس تو را بوسم ز دور
اولین سرباز میدانت منم
ذبح پیش از عید قربانت منم
فرقم از خون چشمۀ زمزم شده
حج ما هر دو شبیه هم شده
حج من داغ دو طفل بیسر است
حج تو داغ علی اکبر است
حج من خون گلو افشاندن است
حج تو بر نیزه قرآن خواندن است
حج من سردادن از بالای بام
حج تو از کربلا تا شهر شام
حج من در کوچه ها گردیدن است
حج تو در موج خون غلطیدن است
حج من در راه تو جان دادن است
حج تو از صدر زین افتادن است
#استاد_حاج_غلامرضا_سازگار
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#سلام_بر_امام_حسین_ع_و_اصحابش
#التماس_دعا_برای_ظهور
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
12.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر شهید عجمیان: در دادگاه بدوی حکم اعدام آن آقای دکتر (حمید قرهحسنلو) آمد، اما آقای پزشکیان و شخص دیگری از او حمایت کردند و در دادگاه حکم اعدامش لغو شد.
آقای پزشکیان این فیلم را دیده بودی ؟!!!!😭😭😭
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
ای که شیرین است نامت چون عسل
هـر طـلایی جــز شمـا بـاشـد بدل
خـاک پـایت سـرمه ی چـشمـان مـا
«یوسف زهرا» کجـــایی «اَلعَجل»
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو سی و سه
✨ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و ام حباب، با اکراه برخاستند و به اتاق کناری که با پرده ای، از اتاق ابوراجح جدا شده بود، رفتند.
🍁روحانی، سجاده اش را به ابوراجح نزدیک کرد. طبیب طرفِ دیگر ابوراجح نشست تا لب هایش را مرطوب کند. دقایقی بعد پدربزرگ با چشمان خواب آلود وارد اتاق شد.
از من پرسید: چه خبر؟
گفتم: هیچ.
_خانم ها کجا هستند؟
_در همین اتاق کناری. قبل از آمدن شما رفتند تا کمی استراحت کنند.
پدربزرگ دو ساعتی خوابیده بود.
_تو هم برو و استراحت کن. روز غم انگیزی پیش رو داریم. خدا به همسر و دخترش صبر بدهد!
پیش از آنکه به اتاقم بروم، به ابوراجح نزدیک شدم. طبیب از او فاصله گرفته بود و روحانی، نماز می خواند. لب ها و بینی اش هم چنان ورم داشت. پلک ها و اطراف چشمانش تیره شده بود. کنارش نشستم.
با شکسته شدن دندان ها، چهره اش در هم فشرده شده بود و مثل قبل، کشیده به نظر نمی آمد. وجود ابوراجح برایم مثل چراغی بود که در شبی تیره می درخشید. چقدر گشاده رو بود! هر بار با دیدن من چنان لبخند می زد که انگار منتظرم بوده! احساس می کردم مرا بیش از دیگران دوست دارد.
از خستگی و ضعف ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم.می ترسیدم صبح با ناله و شیون ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم پارچه ای روی ابوراجح کشیده اند! افسوس خوردم که چرا بلافاصله پس از دیدن مسرور در دارالحکومه و شنیدن حرف های رشید، با قنواء نزد حاکم نرفتم تا کار ابوراجح به اینجا نکشد. باور نمی کردم به آن سرعت مجازاتش کنند و به سوی مرگ بفرستند! نمی دانستم پس از درگذشت ابوراجح چه سرنوشتی در انتظار ریحانه است.
ناگهان ابوراجح سراپا لرزید و آهی آرام و نفسی عمیق کشید. طبیب چرت می زد و پدربزرگ در آن طرف اتاق، مشغول خواندن قرآن بود. روحانی در قنوتی پرشور، به اطرافش توجهی نداشت. احساس کردم نفس های ابوراجح به شماره افتاده و تا دقیقه ای دیگر خواهد مُرد.
به کندی چشم های بی فروغ و قرمزش را باز کرد. آنقدر بی رمق بود که چشم هایش دو دو می زد. کمی لب های به هم چسبیده اش را باز کرد. پنبه تمیزی در آب زدم. لب هایش را مرطوب کردم. چند قطره آب، داخل دهانش فشردم. دست سردش را در دست گرفتم. سرم را بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم: ابوراجح! صدایم را می شنوی؟
دستم را با آخرین ذره های توانش فشار داد تا بفهماند صدایم را می شنود. اشک در چشمانم حلقه زد.
گفتم: یادت هست سرگذشت اسماعیل هرقلی را برایم گفتی؟ او در شرایطی بود که هیچ طبیبی نمی توانست کاری برایش بکند. گفتی که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) او را شفا داد؛ چنان که هیچ علامتی از آن جراحت باقی نماند و همه طبیبان بغداد و حله تصدیق کردند که همچو معجزه ای تنها از پیامبران ساخته است. حالا تو در شرایطی سخت تر از وضعیت اسماعیل هستی! هیچ کس نمی تواند برایت کاری کند. تو که بارها از امام زمانت(عجل الله تعالی فرجه) برایم حرف زدی، خوب است حالا از او بخواهی از مرگ نجاتت دهد.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
دعایِ تعـجیلِ فرج دوایِ
دردهایِ ماست..
اگر برای فرج دعا میکنید،
علامتِ آن است که هنوز
ایمانتان پابرجاست💚🍃
#آیتاللهبهجت
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم
غافل از آنکه شهادت را
جز به اهل درد نمی دهند..💔
#شهید_جمهور
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
✍ فلسفه قربان سر بریدن نیست، دل بریدن است از هر آنچه که به آن تعلق داریم...
عید قربان یادآور زیباترین نمونه تعبد انسان در برابر خداوند متعال،
🌷عید سعید بر شما و خانواده مبارکباد.
➥ @hedye110
💠 حیف نیست آدم ترس از خدا را ول کند، از دشمن بترسد!!؟
🌷 فرمانده لشگر ۵۵ ویژه شهدا
شهید محمود کاوه
🌱ولادت: ۱۳۴۰/۳/۱ ،مشهد مقدس
🕊شهادت: ۱۳۶۵/۶/۱۱ ،ارتفاعات ۲۵۱۹ منطقه عمومی پیرانشهر - عملیات کربلای ۲
▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️ا
🌿 #مثل_شهيد_كاوه_باشيم....
🌷در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود. محمود کاوه را بردم همان جا، گفتم: دیشب تیربارچیِ دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود، هیچ کس نتونست از این جا رد بشه. گفت: بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم. رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی. محمود دور و بر سنگر را خوب نگاه کرد. آهسته گفتم:...
🌷....آهسته گفتم: اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط. جور خاصی پرسید: دیگه چه کاری باید بکنیم؟! گفتم: چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه. گفت: یک کار دیگه هم باید انجام داد. گفتم: چه کاری؟ با حال عجیبی جواب داد: توسل؛ اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم
(راوی: همرزم شهید)
📚 منبع: حکایت فرزندان فاطمه ١، ص ٣٤
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat