eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و هفت ✨وقتی در روشنای نور، عبارت حک شده روی سنگ سفید را خواند، هیجانی در جانش پیچید که نتوانست تاب بیاورد. سکوت کرد. 🍁تمام اتاق شش متری به سکوت تبدیل شد اما ناگاه طنین آرام زنانه ای در خوابش پیچید. طنین همین صدایی که اینک در خیمه جاری است. نفس هایش به شماره افتاد. اتصال خواب و بیداری، او را در خود غرق کرده بود. آیا کیارش و مغازه شش متری اش، لحظه ای پیش در این بیابان دائر بودند؟ در این منزلگاه شبانه کاروان؟! نفس عمیقی کشید. به ناگاه دستی را بر شانه خود دریافت. سر برگرداند و چشمان غرق اشک خدیجه را زیر نور مهتاب دریافت. _شاهزاده! بیدار شدید؟! سیندخت سرش را برشانه زن عرب رها کرد و بی اختیار هق هق گریست. خدیجه بازویش را فشرد و آرام پرسید: _چه چیزی شما را به خیمه اُم مسعود کشانده؟ سیندخت در میان آغوش خدیجه، ناله ای از دل برآورد و گفت: _نمی دانم چشمان کیارش بود یا طنین این واژه ها؟ سر از شانه خدیجه جدا کرد. شانه هایش را فشرد و به چشمانش خیره شد. _صدا از روزی سخن گفت که مادر از فرزند می گریزد. اگر این روز راست باشد، یعنی کیارش هم از من خواهد گریخت؟ این کدام روز است، خدیجه؟ کدام خبر است که تا این اندازه دلم را آتش زده است؟ خدیجه دست به بازوی او آویخت. _قیامت، شاهزاده! روزی که همه در پیشگاه خداوند برای حسابرسی به اعمالمان حاضر خواهیم شد. روزی که بیش از همیشه به تهی بودن زندگی دنیا ایمان خواهیم آورد. سیندخت زیر لب گفت: _اوستا نیز بشارت چنین روزی را به ما داده است اما هرگز نیاندیشیده بودم که مادرم از من فرار خواهد کرد. اگر مادرم که تا آن اندازه دلباخته من بود از من بگریزد، پس نباید از کیارش انتظار داشته باشم که همراهی ام کند. مکثی کرد و با همان لحن آهسته سر در گوش خدیجه فرو برد: _بگو که این تنها یک تمثیل است. بگو که این اتفاق نخواهد افتاد! خدیجه پلک بر هم نهاد و سر تکان داد. _اما این سخن خداوند در قرآن است. رخ خواهد داد. سیندخت خود را عقب کشید. پریشان شد. از جای برخاست و چند قدم عقب رفت. سپس روی برگرداند و از او دور شد. در خوابگاه خود زیر آسمان نشست و سر بر زانو گرفت و با خود نجوا کرد: کیارش از من می گریزد؟ پس معجزه عشق به چه کارم می آید؟ مولا خلیل! عشق به چه کار آدم می آید اگر نهایتش، روز حسابی است که درآن معشوق از انسان می گریزد و هیچ سودی به او نمی رساند؟... پوچ بودن دنیا و آنچه در آن است را قبول می کنم اما باید این را هم پذیرفت که حتی عشق هم پوچ است؟ پس من برای چه باید به سوی کیارش بشتابم؟ ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🔴ایران به آمریکا هشدار داد اگر پالایشگاه‌های ما را بزنید، پالایشگاه‌ها و چاههای نفت  کل منطقه  از جمله عربستان و آذربایجان و کویت و امارات و بحرین را به آتش می‌کشیم.
‏نَصرٌ مِنَ الله و فَتحٌ قرِيب... 🔺توییت دقایقی پیش حساب دفتر رهبر انقلاب، همزمان با حملات موشکی سنگین جمهوری اسلامی ایران علیه رژیم صهیونیستی
﷽❣ ❣﷽ ‌در کوی تو به ملک جهانم نیاز نیست ‌با روی تو،به باغ جنانم نیاز نیست ‌تنها نشان عاشق تو،بی‌نشانی است ‌من عاشقم،به نام و نشانم نیاز نیست ‌از هرچه غیر دوست دگر دل بریده‌ام ‌جز دیدن امام زمانم نیاز نیست 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به شهداي کربلا و ۱۴ معصوم، علیه‌السلام ...... 🌺 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و هشت ✨اسب، سر از حصیر بلند کرد و به او خیره شد. سیندخت دلجویانه و بغض آلود دستی بر سر او کشید. 🍁_بخواب سمندم! بخواب که اگر اینها راست بگویند، تو هم به کارم نخواهی آمد... سر در زانو فرو برد و آه کشید. ثانیه های نیمه شب به کندی در گذر بود. خدیجه با پیاله ای از معجون، کنار سیندخت بر زمین نشست. پیاله را به سویش گرفت و بازویش را فشرد. _شاهزاده! بنوش تا جانی بگیری. چشمان سیندخت به گودی نشسته بود. سر از زانو برداشت و پیاله را گرفت. _می دانی ربط کیارش با بانوی تو چیست؟ خدیجه چیزی نگفت. سیندخت ادامه داد: _اول خیال می کردم ربطش به این است که هر دو به رموز عشق مربوط اند. وقتی درباره غریزه و فطرت سخن گفتی، فهمیدم باید بیشتر تامل کنم. اکنون می توانم ربطش را بفهمم. تو از رازی خبر نداری. یعنی خودم هم وقتی فهمیدم که دیر شده بود. مولا خلیل به من نگفت که برای چه من را با کاروان شما همراه می کند. می توانست قانعم کند که مدتی صبر کنم تا قافله ای دیگر از قبیله اش بگذرد؛ اما نکرد. یادش آمد که مولا خلیل بعد از گفت و گو با عبدالله، هیجان زده سیندخت را صدا کرده و گفته بود: _مبارکت باشد! شاهینت آمده است. این کاروان تو را به مرو می رساند. خوشا به حالت دختر. چه بخت بلندی داری! اما نگفته بود که این کاروان به دیدار مولای هشتم(علیه السلام) می رود. سیندخت همان لحن تلخ را به خود گرفته بود: _هیچ کدامتان به من نگفته بودید که مقصدتان رسیدن به همان مردی است که کیارش را از من گرفته! من اگر می دانستم، همسفرتان نمی شدم. من اگر خبر داشتم که نهایت این کاروان رسیدن به مردی است که تمام رویاهایم را از من گرفت... نه... نه... به اهورامزدا سوگند که همراهتان نمی شدم! خدیجه با دهان نیمه باز به او خیره مانده بود. _سبحان الله! شاهزاده! از چه مردی سخن می گویی؟! مولای ما آرزوی هیچ کس را از او نمی گیرد. ربط کیارش شما با مولای ما چیست که شما را به چنین قضاوت بی رحمانه ای کشانده است؟ سوگند می خورم اگر آنچه گفته ای راست باشد، بانویم اولین کسی خواهد بود که برایت احقاق حق کند. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
744.9K
چرا حضور در نمازجمعه این هفته تهران، است؟ خواهش میکنم اطلاع بدیدحتما ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
خدا رو شکر تعداد دوستان شرکت کننده در صلوات هامون هرهفته زیاد میشه و دوستان جدیدی پیدا می‌کنیم......تا الان تعداد ۱۶هزار صلوات فرستاده شده خدارو شکر 🙏🙏🌸🌺
~🕊 🌴✨ ⚘حسین از یکسال قبل از شهادتش، نمازهای خود را دو برابر می‌خواند و وقتی سؤال می‌کردیم، می‌گفت «در دوران دفاع مقدس نمازهایی دارم که معلوم نیست ادا یا قضا شده و یا شکسته بود و آن‌ها را دارم دوباره می‌خوانم تا مدیون نباشم.» ⚘شهید تابسته خیلی به حسّاس بود و حتی یک‌وقت برای تقسیم غذا رفته بود و در راه بازگشت، غذاهایی را که مانده بود، به دو نفر داده بود و وقتی آمد، ناراحت از این کار بود و قیمت بهترین غذا را گرفت و پول این دو غذا را به پشتیبانی تحویل داد. ✍🏻به روایت همرزم ♥️🕊 @shohada_vamahdawiat                      
واااااااااای چه نماز جمعه ای بشه این جمعه رهبرم سایه ی سرم.... گفتن که شمارو پنهان کرده اند پس چرا در جمع نمازگزاران جمعه قراره ببینمت؟.....آی اونائی که گفتید رهبرم را پنهان کردند ببینید خورشید از پس پرده برون آمده و جمعه طلوعش را در صف نمازگزاران جمعه قراره ببینیم جا نمانید... به کوری چشم دشمنان این جمعه نماز را پشت سر رهبرم اقتدا میکنم❤️❤️❤️ ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🕯 ◄ امروز ‌است عــزیزانی که در بین ما نیستند دلخوشند به‌یک فاتـــحه به‌ یک صلوات یڪ دعای و آمـرزش همـین ها برایشان یک دنیاست در آن دنـــیا! پس برای شـــادۍ روحـــشان‌ قــــــرائت ڪنیم. ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 🌷 شهید مصطفی صدر زاده: از در انداختنت بیرون از پنجره بیا تو، بجنگ واسه خواسته‌هات، ناامید نشو، خدا ببینه به خواستت سفت و سخت چسبیدی، خواسته‌ات رو بهت میده. @shohada_vamahdawiat                      
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ ما را در آورده از پا، این درد چشمْ انتظاری تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بی قراری این خانه‌ها بی حضورت، زندان زجر و شکنجه‌ست شوقی به خواندن ندارد، در این قفس‌ها، قناری 💔 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
♦️‌امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: اگر قرار بود کارها برای مهدی به خودی خود درست شود،کار برای رسول خدا درست می‌شد و دندان‌هایش نمی‌شکست صورتش زخم بر نمی‌داشت. هرگز چنین نیست به خدا سوگند،تا وقتی عرق و خون از پیشانی ما نچکد کار او سامان پیدا نمی‌کند •––––––☆––––––• @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🔵 خاک مالی 🌕 نقل می‌کنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را می‌ساخت، دم دمای غروب خودش می‌رفت و مزد کارگران را می‌داد. کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف می‌کشیدند و خوشحال و قبراق مدت‌ها در صف می‌ماندند تا از دست شاه پول بگیرند. در این میان عده‌ای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت می‌زدند و لباس‌های خود را خاکی می‌کردند و در صف می‌ایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان می‌رسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکرده‌های رند را خوب می‌شناختند، به پادشاه ندا می‌دادند و کارگران خاک‌مالی‌شده را با فحش و بد و بی‌راه بیرون می‌انداختند أمّا شاه عباس آن‌ها را صدا می‌زد و به آن‌ها نیز دستمزد می‌داد و می‌گفت: من پادشاهم و در شأن من نیست که اینان را ناامید برگردانم! 🌹یا صاحب الزمان! مدت‌هاست در بساط شما خودمان را خاک‌مالی کرده‌ایم! گاهی در نیمه‌ی شعبان،گاهی جمعه‌ها، گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعای‌تان کرده‌ایم! می‌دانیم این کارها کار نیست و خودمان می‌دانیم کاری نکرده‌ایم ولی خوب یاد گرفته‌ایم خودمان را خاک مالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم تا دستمزد دریافت کنیم. ای پادشاه مُلک وجود! این دست‌های نیازمند، این چشم‌های منتظر این نگاه‌های پرتوقع، گدای یک نگاه شمایند! یک نگاه! از همان نگاه‌های لطف آمیز که به کارکرده‌های با إخلاص‌تان روامیدارید. @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و نه ✨سیندخت به پیاله زل زد. آن را میان دستش چرخاند و به ماه خیره شد. 🍁_از بانویت انتظاری ندارم، روزی که مولایت به نیشابور آمد و کیارش او را دید، همه سرنوشت من برهم ریخت. بار اولی که دیده بودمش، عشق با همه تجلی اش در هر دوی ما آغاز شد اما پس از توقف کیارش کنار دروازه نیشابور و شنیدن کلام مولایت، کیارش موجود دیگری شد. موجودی که گویی از کهکشانی دیگر به زمین آمده است. سیندخت، روز بعد از دروازه نیشابور را به خاطر آورد؛ روزی که با عتاب به مغازه کیارش پانهاد. کیارش از جای برخاست و احترامش کرد.سیندخت طعنه آمیز به کاغذی که روی میز او بود، اشاره کرد و گفت: _با شوق شیعیان حدیث می نوشتی، از موبدان خسته ای یا از اهورامزدا؟! کیارش لب هایش را روی هم فشرد. خشکی گلویش را سیندخت هم دریافت. آهی کشید و گفت: _تشنه ام؛ جرعه ای از حقیقت سیرابم خواهد کرد. سیندخت در جای خود میخکوب شده بود. نمی دانست در پاسخ کوبنده ترین جمله ای که انتظار شنیدنش را نداشت، چه باید بگوید. چند قدم عقب رفت و بر نیمکت فرسوده نشست. کیارش سر به زیر افکند و با لحنی دلجویانه گفت: _دختر سلطان بهادر! کاش از نزدیک او را می دیدید. من ده سال پیش او را دیده بودم. ده سال پیش در مدینه، در سفری که به همراه اربابم برای فروش سنگ هایمان رفته بودیم. او را در مسجدالحرام دیدم. گنجه ای از سنگ بر دوش داشتم. اربابم مقابل او ایستاده بود و درباره سنگ ها سخن می گفت. غلامش قدمی پیش نهاد و گنجه را از دوشم برگرفت. لبخندی زد و کیسه ای پر از درهم به سویم گرفت و با مهربانی به من گفت: مولایمان به ما آموخته که مزد کارگر را تا زمانی که عرقش خشک نشده، باید پرداخت. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
📸 مصلی‌پرشد؛ خیابان بهشتی؛ تقاطع سهروردی ماشاالله 😎👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مانور اقتدار؛ آقا عجله‌ای برای رفتن ندارند و در پایان نماز، لحظاتی با مسئولان نظام گفت‌وگو کردند.@hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
﷽❣ ❣﷽ 🔹‌السلام علیک يَا ابْنَ الْعُلُومِ الْكَامِلَةِ السلام علیک يَا ابْنَ السُّنَنِ الْمَشْهُورَةِ 🔹‌سلام بر تواى فرزند علوم كامل الهى سلام بر تواى فرزند سنن و قوانين معروف آسمانمولای من! خوشا به حالِ کسی که خلوتش را شما پُر کرده اید.. صاحبِ دل‌های بیقرار... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
4_6035091025599403600.mp3
12.67M
🎙 کلنگ زنی پروژه آخرالزمانی این صوت رو از دست ندید👆😳 ----------------------------------------------- این صوت رو برای تموم مخاطبین خودتون ارسال کنید @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سی ✨صدای کیارش در نیمه شب بیابان همچنان در گوش سیندخت طنین داشت. خدیجه گوش به سخنان پراکنده او سپرده بود. 🍁_نگفتی کهکشانی شدن کیارش چه ربطی به دروازه نیشابور داشت، شاهزاده؟! خدیجه سطل آب را کناری کشید و رو به اُم مسعود سر تکان داد. _پاشویه فایده ای ندارد، خانم! تبش خیلی بالاست. به نظرم باید گیاه جوشانده به او بخورانیم. تا آبادی بعدی خیلی مانده؟ اُم مسعود، بادبزنی را روی پیشانی سیندخت تکان داد. _دارد هذیان می گوید، دختر بیچاره! نزدیک ظهر است و طبق آنچه جناب عبدالله گفته اند، چیزی تا ساوه نمانده. باید دوام بیاورد. خدیجه! باز هم دستمال مرطوب به من بده. خدیجه بیش از همیشه نگران به نظر می رسید. حرکت آرام شترها، گاه به گاه، کجاوه را تکان می داد؛ تکانی گهواره ای که خواب عمیق سیندخت را آسوده تر جلوه می داد. اُم مسعود اما خوب می دانست که شدت تب تا چه اندازه جان سیندخت را به خطر انداخته است. خدیجه کوزه را به دست اُم مسعود داد و پای بستر سیندخت زانو زد. دستی بر پیشانی اش نهاد و زیر لب گفت: _خیلی داغ است. می ترسم اُم مسعود! تا حالا ندیده بودم پریشانی، کسی را به بستر تب بیاندازد. لب های سیندخت تکان خورد: کیارش... حصنی... ابن موسی... کلمات او گرچه در نظر اُم مسعود و خدیجه به هذیان می مانست اما حقیقتی ورای آن جاری بود. این را ساعتی بعد، وقتی تب فروکش کرد، می شد فهمید. وقتی چشم گشود و در بستر نشست. آهی کشید و به چشم های خدیجه زل زد. _عشق کیارش، به ابن موسای شما غریزی بود یا فطری؟ خدیجه به چشمان مدهوش اُم مسعود پناه برد و سکوت کرد. اُم مسعود دست هایش را بالا برد و خدا را شکر کرد. شکرش برای این بود که سیندخت از بستر تب برخاسته بود اما در نظر خدیجه او داشت خدا را سپاس می گفت، به این دلیل که دختر آتش پرست، در مولا و نام او توقف کرده است. سیندخت پرسشگرانه به خدیجه خیره مانده بود؛ در انتظار جوابی که تب ابهاماتش را فرو بنشاند. به جای او، اُم مسعود لب گشود: _تنها بندگان برگزیده خداوند طعم عشق را می چشند. همین را بدانی و باور کنی، در قاعده عشق کافی است. سیندخت سر در خویش فرو برد و سپس با صدایی رسا ادامه داد: _کافی نیست. قاعده عشق من و کیارش آنگاه به هم خورد که او بر سنگی، حدیث مولایتان را نوشت و آن را برایم فرستاد؛ میان جعبه ای بزرگ که رویش را با پارچه ای ابریشمی پوشانده بود. وقتی پیکش صندوق سنگین را میان اتاقم نهاد، حتی پدرم نپرسید که این هدیه از سوی کیست و چه خوب شد که نپرسید؛ زیرا وقتی نوشته های روی سنگ را دیدم، دانستم که کیارش از آیین زرتشت روی خواهد گرداند. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ ▫️‌السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَه ▫️‌سلام بر تو ای موعودی که خداوند وعده آمدنت را به اهل ایمان داد و خود آن را ضمانت کرده است. ▫️‌ماهـر روز‌ در‌انتـظار‌آمدنت‌هستیـم وهرلحضه‌بیشتر‌حس‌می‌ڪنیـم‌ ڪه‌آمدنت نزدیڪ‌است‌... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سی و یک ✨آغاز مبارزه سیندخت با دلش به همان روز بازمی گشت. روزی که هدیه کیارش را دید و عبارت روی آن را خواند. عبارت همان حدیثی بود که کنار دروازه نیشابور شنیده بود. 🍁دیروقت بود وگرنه همان شب سوار بر سمندش خود را به مغازه سنگ تراشی می رساند و عتابش می کرد که (برای دختر سلطان بهادر، سنگ نوشته ای از حدیث علی بن موسی(علیه السلام) می فرستی؟!) آن شب دیر وقت بود و صبح فردا دیرتر. صبحی که برای دیدار کیارش به اندازه فرسنگ ها دیر شده بود؛ دیر و دور! کیارش رفته بود. این را نه فقط صاحبکارش وقتی که صورت برافروخته سیندخت را دید گفت، که حتی اردشیرخان هم به پدر خبر داده بود که نابغه فیروزه تراش، شبانه به بیابان زده و نامه ای روی میز کارش به جا گذاشته که به بردگی ولیعهد مامون شتافته است. صاحبکار پشت سر هم او را نفرین می کرد و شماتت. _جوان احمق! آبت کم بود یا نانت؟ به تازگی نامت بر سر زبان تاجران افتاده و تراش فیروزه هایت در اقصی نقاط غرب، مشتری یافته. پشت پا به بخت خودت زدی و در پی درباریان رفتی که چه شود؟ اردشیرخان اما تحسینش کرده بود. _از همان اول دیدم که اقبال بلندی دارد سلطان بهادر! این جوان نور اهورامزدا را در وجودش داشت. از زرتشت و مسلمان، کسی در نیشابور نیست که بدش را دیده باشد. این پسر همه وجودش خیر بود. گرچه شاید من و تو مشتری هایمان را از دست بدهیم اما او تصمیم اشتباهی نمی گیرد. من که قبلا هم گفته بودم که ولیعهد مامون، جوانمرد است. سیندخت، پدر را دید که مدهوشانه در برابر جملات پیوسته اردشیرخان سکوت کرده است. سکوت پدر را نمی دانست اما خاموشی خودش، سراسر تایید سخنان اردشیرخان بود. از آن روز سیندخت بود و غروب های نیشابور که سوار بر سمند مقابل مغازه شش متری توقفی می کرد و به میز خالی کیارش چشم می دوخت. اولین قافله تاجران که از اندلس رسیدند و فیروزه های تراش خورده را نپسندیدند، سیندخت گرد نارضایتی را بر سیمای پدر دید. برای او اما تجارت و زیان حاصل از رفتن کیارش معنایی نداشت. در نظر او تنها میز خالی کیارش بود که عرصه زندگی را برایش تنگ کرده بود. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
22.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍مادر شهید از سید حسن می گوید... 🔸انتشار برای اولین بار به مناسبت رحلت مادر شهید سید حسن موسوی... @shohada_vamahdawiat                      
حسیـن ایرلو بچه تهران بود از آن داش مشتی هــا... شده بود فرمانده تحریب لشکر المهدی(عجل الله)... می گفت دوست دارم جوری شهید بشم که یک وجـبم از من هم نمـونه... گلوله مستقیم تانک خورد به سینه اش، تکه تکه شد.... بعد از حسیــن، کاکا علی شـد فرمانده تخریـب... دیدم همیشــه یک لباس منـدرس و کهنه به تن دارد. گفتـم کاکا علی این چـیه پوشیدی زشتـه! گفـت: لباس شهیـد ایرلوِ! گفتم: حسین هیکلش دو برابر تو بود؟ گفت:دادم خیاط بـرام اندازش کـرده. روی آسـتین جای یک پارگی بود. گفـتم: این چـیه، چرا این را ندوختـی؟ گفت: جای ترکـشیه که به بازوی ایرلو رفته. هر وقت خسـته میشـم. دلم می‌گیره سرم رو می‌گذارم رو این پارگی آروم میشم (کاکا علی) فرمانده گردان تخریب لشکر 33 المهدی(عجل الله) @shohada_vamahdawiat