eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
•{✨}• ••{ }•• . . عزتت ، شرفت ، شجاعتت بر تمامی نقشه های دشمنان چیره می شود . آنها تو را کشتند ، اما نتوانستند به زانو درآورند . چقدر این قصه آشناست . قصه ی کربلا ... ! . . •{🕊}•رفتہ‌سردار نفس تازھ ڪند، برگردد👇🏻 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 روی تختم دراز کشیدم و آهنگی از گوشی ‌ام پلی کردم و گوش دادم. خواننده از جدایی و فراق می‌گفت، ومن آنقدر تحت تاثیرش قرار گرفتم که بغض گلویم را گرفت. بلند شدم و نشستم .یک لحظه از فکر این که ممکن است نتوانم به راحیل برسم و ما شرایطمان باهم جورنیست، کنترلم را از دست دادم وفریادکشیدم. واقعا این آهنگ حال بدم را بدتر کرد. دلم از گرسنگی بهم می پیچید ولی اصلا میلی به غذا نداشتم. حالم بد بود و پیش خودم فکر کردم راحیل وقتی حالش بداست، چطورخودش راتسکین می دهد. دلم دیوانه وار اورا می خواست. گوشی را برداشتم و به اسمش زل زدم، برایش نوشتم: "راحیل، من حالم بده. به جز تو نمی تونم به کس دیگه ایی فکر کنم. اگه مشکلت فقط عقایده، باشه، همونجوری میشم که تو میگی. ما همه مسلمونیم، حالا تو مسائل جزیی با هم اختلاف داریم، اونم هر چی تو بگی. حال بَدم، فقط با یه توجه تو خوب میشه.کمکم کن." می دانستم جوابم را نمیدهد ولی بازهم امیدوارانه به گوشی‌ام خیره بودم. احساس کردم بغض، پایش را‌محکم‌ روی گلویم گذاشته وخیلی بی رحمانه فشار می دهد ومن چقدر سرسختانه تن به این مبارزه داده ام. صدای پیام گوشی‌ام که امد قلبم وتپشهایش هم به کمک بغضم آمدندوجنگ نابرابری را آغازکردند. بادیدن اسم راحیل روی گوشی‌ام، برای چند لحظه بی حرکت ماندم باورم نمیشد پیامم را جواب داده باشد. حتما دوباره نوشته پیام ندهید. مایوسانه پیام را باز کردم. نوشته بود: –درمان هر حال بدی فقط خداست. بارها و بارها پیامش را خواندم. به این فکر کردم که از کی پیش خدا نرفته ام. شاید از وقتی پدرم فوت شده بود. آن موقع ها آنقدر حالم بد بود که مدام از خدا می خواستم صبرم بدهد. بلند شدم وضو گرفتم و از کشو یک سجاده پیدا کردم و سرسجاده نشستم. از خدا خجالت می کشیدم، خیلی وقت بود که اصلا از یاد برده بودمش. سرم را روی مهرگذاشتم و باتمام وجودصدایش کردم...خدایا من بد کردم، بد بودم... ولی به لطف تو امید دارم... خدایا نامیدم نکن...خدایا معجزه کن...خدایا مرا ببخش...آنقدر این جمله ی آخر را تکرار کردم که بالاخره مغلوب این جنگ شدم واشکهایم که غنیمت این جنگ بودراتقدیم قلبم کردم. با صدای بلند با خدارا صدا می کردم... چقدر خوب بود که در خانه تنها بودم و می توانستم فریاد بزنم. همانجا کنار سجاده دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. حس خوبی داشتم، حس سبکی و آرامش... نفس عمیقی کشیدم و گوشی را برداشتم تا ازاو تشکر کنم. دلم می خواست قربان صدقه‌اش بروم و اعتراف کنم که چقدر دوستش دارم. ولی فقط برایش نوشتم: – ممنون. چون می دانستم اوخوشش نمی آید از یک نامحرم این حرف هارابشنود. همان لحظه از فکرم گذشت، پس درست است که هر دختری خودش تعیین می کندکه جنس مخالفش چگونه با او برخوردکند. واقعا این دخترها چه قدرتی دارند. احساس گرسنگی امانم را بریده بود، احساس کردم دیگر می توانم غذا بخورم، حالم بهتر شده بود. سراغ غذایی که مامان پخته بود رفتم و شروع به خوردن کردم. ناخوداگاه این سوال به ذهنم خطور کرد که چرا وقتی آهنگ را گوش کردم حالم بدتر شد، ولی وقتی با خدا حرف زدم با اینکه گریه هم کردم حالم بهتر شد و سبک شدم؟ یاد اولین روزی افتادم که راحیل زیر باران مانده بودو من با اصرار سوارش کردم، گفت: هر موزیکی را نباید گوش کرد. حتی در خواب هم نمی دیدم که یک روز عاشق دختری با تیپ و اعتقادات راحیل بشوم. ولی الان آنقدر شیفته‌اش هستم که حاضرم هر کاری بکنم تا بدستش بیاروم. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢پلیسی که پس از شش سال تکه هایی از پیکرش را کشف کردند 🔹شهید ابراهیمی در پلیس اطلاعات اصفهان خدمت می کرد. او هفتم مرداد 69 به همراه 3نفر از همکارانش برای ماموریتی عازم کویرهای نائین می شوند. پس از چند روز بی خبر لاشه ی ماشینشان را پیدا و پس از شش سال در منطقه درگیری از کویر آثاری از پیکر شهید را یافتند و او را از روی سگکش کمربندش شناسایی کردند.بعد ها مشخص شد که تیم چهار نفره آنها در درگیری با اشرار به اسارت درآمده و به شهادت رسیدند. ➥ @shohadanaja@shohada_vamahdawiat
♥️ تو نیستی که ببینی چقدر پاییز است چقدر زندگی برگ‌ها غم انگیز است تمام هستی من آرزوی وصل تو بود تمام هستی من بی تو سخت ناچیز است <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
تو رو به من مى كنى و مى گويى: ــ هر وقت به مسجد پيامبر مى روم، آنجا خيلى شلوغ است، در اين چند روز نتوانستم در قسمت "روضه پيامبر" نماز بخوانم. ــ بايد موقع ظهر به آنجا بروى، بعد از نماز ظهر آنجا كمى خلوت مى شود زيرا بيشتر مردم براى صرف ناهار به محلّ اقامت خود مى روند. قرار مى شود كه امروز ظهر به مسجد برويم، بعد از نماز جماعت، دقايقى صبر مى كنيم، سيل جمعيّت از مسجد خارج مى شود، حالا فرصت خوبى است كه به قسمت "روضه پيامبر" برويم، تو خوب مى دانى كه تا سال هفتم هجرى مسجد پيامبر فقط همان محدوده "روضه پيامبر" بوده است، بعداً مسجد توسعه داده شده است. برايت گفته ام كه در مسجد پيامبر، هر جا كه قالى آن به رنگ سبز است، آنجا همان "روضه پيامبر" است، پيامبر فرموده كه بين منبر و خانه من، باغى از باغ هاى بهشت است. ما اكنون وارد باغ بهشتى مى شويم. خوشحال مى شوى، مى توانى جايى براى خواندن نماز پيدا كنى. تو مشغول خواندن نماز مى شوى و من به فكر فرو مى روم، به راستى من كجا آمده ام، اينجايى كه نشسته ام، چه خاطره اى دارد؟ دوست دارم به تاريخ سفر كنم، به قبل از سال هفتم هجرى... چند نفر وارد مسجد مى شوند، آنان در جستجوى پيامبر هستند، همه با تعجّب به آنان نگاه مى كنند، آخر اين يهوديان چرا به مسجد آمده اند؟ معلوم مى شود كه اين چند نفر از يهوديان "بنى قريظه" هستند كه به تازگى مسلمان شده اند، آنان مى خواهد با پيامبر ديدار داشته باشند. من وقتى مى فهمم كه آنان از دين يهود دست برداشته و اسلام را انتخاب كرده اند، بسيار خوشحال مى شوم، نزد يكى از آنان مى روم و نام او را مى پرسم. او خود را "عبدالله بن سلام" معرّفى مى كند. او به من مى گويد از وقتى كه مسلمان شده است همه اقوام و فاميلش او را طرد كرده اند و با ذلّت و خوارى با او برخورد مى كنند. يكى از مسلمانان به عبدالله بن سلام مى گويد كه پيامبر به منزل خود رفته است و براى ديدن پيامبر بايد به خانه آن حضرت برويد. عبدالله بن سلام و دوستانش به سمت در مسجد مى روند تا خارج شوند، من نيز همراه آنان مى روم. 🌻🌻🌻🌻🦋🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💫 به روایت خواهــر: بینـهایت از غیـبت ڪردن متنفــر بودن و هر جایے صحبـت غیبت میشد سریع حرف رو عوض میکــرد😡⛔️ اگر در مــراسم هایی که شئونات اسلامی رعایت نمیشد شـرڪت نمیکرد.❌ 🔰خیلی تأڪید میکــرد که بچه هــارو در مــراسمهــاے مذهبــی شـرکت بدیم. در مــورد زندگے ائمه خیلے صحبت میکـرد و سعی میکرد غیر مستقیم یا مستــقیم منظورش رو برسـونه.✅ 🔰انس بـسیار عجیـبی به حضرت زهرا (س) داشـتن و البتـه امام رضا (ع) و همیشـه قـبل از هر مأموریت به پابوس آقا میرفــت.✋🤲 🔰محــمد امین به دلیل عوارض ناشی از استفاده تکفیری ‌ها از سلاح ‌های شیمیایی در بیمارستان بستری شده بود.. روزهای بــسیار بسیار سختی رو پشت سرگذاشت. شب آخر پیشش بودم. با هم، متوســل به ائمه شدیم، قرآن که میخوندم لذت میبرد. 😔 آخــرین جمله ایشان که اسمم رو صدا زد گفت: * بپـوش*. حدودا ۲ ساعت بــعد در حالی که سر برادرم روی دســت مادرم بود، به رسید..💔 مدافع حرم محمدامین زارع <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
Haj Meysam Motiee2656591.mp3
زمان: حجم: 6.79M
🌹اومدن همه‌ی بسیجی ها 🔈حاج میثم‌ مطیعی <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🥀🍂 🌷 خیلی ولایت پذیر بود که تکیه کلامش این بود امام سید علی خامنه ای و لا غیر خانمش می گفت وقتی سخنرانی آقا از تلویزیون پخش میشد گریه میکرد و به سخنرانی گوش میداد وقتی هم که فهمید آقا برای دفاع دستور داده اند سر از پا نمی شناخت که خودش را برساند سوریه. ✍راوی : دایی همسر (2) غیر از حاج آقا مجتبی ارادتش به رهبر انقلاب هم مثال زدنی بود سخنرانی هایشان را با دقت گوش می‌کرد اما دوتا از سخنرانی های سالانه آقا خیلی برایش مهم بود. یکی سخنرانی نوروزشان بود و دیگری سخنرانی ۱۴ خرداد حرم امام. ایام نوروز معمولاً اردوی راهیان نور بود از همان جا توی اخبار و رسانه ها، سخنرانی آقا را پیگیری و تحلیل می کرد. اما برای ۱۴ خرداد معمولاً می رفت حرم امام. می‌گفت آقا توی سخنرانی نوروز برنامه و تحلیل شان را برای سال ارائه می کنند و توی سخنرانی ۱۴ خرداد آن برنامه یا تحلیل را کاملاً باز می‌کنند. ________ ♥️ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 *راحیل* از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده بودم، به این فکر می کردم که چطور می توانم کمکش کنم.بخصوص وقتی سعیده برایم تعریف کرد که چقدر منتظر مانده بوده تا با او حرف بزند و از طریق سعیده حرفش رابه من برساند. از این که به خاطر من آن همه غروروتکبرش را زیر پا گذاشته بود، برایم عجیب بود. چون من خیلی قبلتر هم متوجه آرش شده بودم و تیپ و مودب بودنش برایم جالب بود. گرچه هیچ وقت هم کلامش نشدم و اوهم متوجه ی من نبود. ولی مودب بودن هر کسی برایم باارزش بود. مامانم همیشه می گوید: – ادب بهترین سرمایه است. دلم می خواست کاری براش انجام دهم. یک لحظه به فکرم رسید که پیامی برایش بفرستم تا نگرانیم برطرف شود. ولی می دانستم این راهش نیست. کتابی که از مامان گرفته بودم راتمام کردم. خیلی کتاب جالبی بود. با خواندنش فهمیدم چقدر همه ی ما زیاد اندر خم یک کوچه مانده ایم واین که قرار نیست برای زندگی بهتر، حتما همه چیز برایمان مهیا باشد، بلکه خیلی وقتها حتی باید خودمان را در رنج بیندازیم و رنجهایی را که داریم قبول کنیم. این روزها تمام فکرم این بود، آیا واقعا کار درستی می کنم. به خصوص از وقتی که کتاب را خوانده بودم، با خودم می گفتم یعنی من دارم فرار می کنم از رنجی که خدا برایم قرار داده. رنج، داشتن یک شوهر غیر مذهبی. فردا سیزده بدراست. مادرم از اول اعتقادی به سیزده بدر نداشت، آنقدر از این که ما خودمان روزهایمان را می سازیم و این حرف ها خرافاته و نباید دنبال حرفهای غیر واقعی برویم، برای خاله گفته بود که دیگر چند سالی بود که خاله اینا هم بیرون نمی رفتند. می گفتند ما که همه اش در حال پارک رفتن و بیرون رفتن هستیم، واقعا چه کاری است دقیقا روز سیزدهم فروردین توی این شلوغی و ترافیک، اعصابمان را خرد کنیم. مامان هم می گفت: –اگه کار واجبی باشه، آدم شلوغی و ترافیکش را هم به جان میخره. ولی به خاطر یه خرافات... البته مامان دلیل اصلی فرارمردم رادرروز سیزدهم فروردین به دشت برایمان گفته بود. پرده ی پنجره را جمع کردم تا کمی آفتاب بی جان بهار راداخل اتاق بکشم. کتاب رادستم گرفتم و تکیه دادم به دیوار پایین پنجره و پاهایم را جوری دراز کردم تا آفتاب بی رنگ و روی بهار بتواند نوازششان کند. دیروز دکترگفت انگشتهایم کامل جوش خورده و دیگر می توانم بدون عصا راه بروم. باید عصای کمیل را پسش بدهم. برای ریحانه هم دلم تنگ شده بودم. نمی دانم از مسافرت امده اند یا نه. برایم سخت بود زنگ زدن به کمیل. از وقتی دیگربرایش کار نمی کردم، فکر می کردم شاید درست نباشد مزاحمش بشوم. تازه ناهار خورده بودیم و دلم می خواست قبل از این که چرتم بگیرد کمی کتاب بخوانم. کتاب را بازکردم وهنوز چند صفحه ایی نخوانده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. کمیل بود. فوری جواب دادم. با شنیدن صدای گرفته و سرفه های پشت همش نگران شدم و گفتم: –سرما خوردید؟ ــ بله، زنگ زدم ببینم حال پاتون چطوره؟ ــ خوبم. دیگه راحت راه میرم، دکتر گفت کامل جوش خورده. کی از سفر امدید؟ ریحانه چطوره؟ –دیشب امدیم. ریحانه تا صبح نخوابیده از بس تب داشت، الانم دارو خورده به زور خوابوندمش. با هینی که کشیدم، مامان که تازه وارد اتاق شده بود گفت: –چی شده؟ کمیل از اون ور گفت: –نگران نباشید الان تبش پایین امده. مامان هاج و واج خیره به من مانده بود. رو به مامان گفتم: –ریحانه مریض شده. دستش راروی قلبش گذاشت و گفت: –ترسیدم دختر. وقتی مامان صدای سرفه های خلط دار کمیل را از پشت گوشی شنید، گفت: –این که خودش حالش خیلی بده. می خوای براش سوپ درست کنم؟ به کمیل گفتم: – مامان میگه می خواد براتون سوپ درست کنه. –نه، بگو زحمت نکشند، خودم سوپ بار گذاشتم، فقط با ریحانه خیلی سخته، حال بلند شدن ندارم... حرفش را بریدم و گفتم: –من الان میام کمکتون نگران نباشید. دوباره سرفه ایی کردو گفت: –نه زحمت نکشید فقط خواستم از مادرتون بپرسم چیا باید بخورم که زودتر سرپا بشم. داروهایی که دکتر داده بود را خوردم فایده نداشت. ــ باشه می پرسم و میام خودم اونجا براتون درست می کنم. فعلا خداحافظ. دیگه نذاشتم حرفی بزند و دوباره تعارف کند گوشی را قطع کردم. روبه مامان گفتم: –مامان می تونم برم کمکش؟ مامان بامکث نگاهم کرد که خیلی حرف درونش مستتر بود. تنها معنی آشکارش این بود که: " تو به اوگفتی می آیم بعد الان اجازه گرفتن برای چیست؟" شرمنده گفتم: –مامان دلم واسه ریحانه می سوزه، باباشم که مریضه چطوری... حرفم را بریدو همانطورکه ازاتاق خارج میشدگفت: ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌹 ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود: 🌹محب اهلبیت سرباز امام زمان🌹 🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃 امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🥀 ❤️شهیدپرویزرجبی ❤️ 💚💚💚💚💚💚💚💚💚 نام : پرویز💞✨ نام خانوادگی : 💞رجبی ✨ نام پدر : مرتضی 💗 تاریخ تولد : 1344/6/1💐😍 محل تولد:اکبرآباد تاریخ شهادت:1364/6/11🍃🍃 مزار:استان مرکزی_اکبرآباد 🌺🌺 💞💞ان شاءالله شهید رجبی عزیز دعاگویی تک تک ما❤️ اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ غبار انتظارت بر رخ ما نشسته ای عزیز قلب زهرا بیا تا با نگاه مهربانت بشوییم این دل بی ادعا را #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
4.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلاد باسعادت امام حسن عسکری(ع) مبارک باد🌸🌸🌺🌸🌺 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>