#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتبیستدوم
﷽
در زندگی بســیاری از بزرگان ترک گناهی بزرگ دیده می شود. این کار
باعث رشــد ســریع معنوی آنان می گردد. این کنترل نفس بیشتر در شهوات
:جنسی است. حتی در مورد داستان حضرت یوسف خداوند می فرماید
،هرکس تقوا پیشه کند و)در مقابل شهوت و هوس(صبر و مقاومت نماید«
خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمی کند.« که نشان می دهد این یک قانون
.عمومی بوده و اختصاص به حضرت یوسف ندارد
از پیروزی انقاب یک ماه گذشت. چهره و قامت ابراهیم بسیار جذاب تر شده
بود. هر روز در حالی که کت و شلوار زیبائی می پوشید به محل کار می آمد. محل
کار او در شمال تهران بود. یک روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است! کمتر
حرف می زد، تو حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام
.چیزی شده؟! گفت: نه، چیز مهمی نیست. اما مشخص بود که مشکلی پیش آمده
.گفتم: اگه چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم
کمی سکوت کرد. به آرامی گفت: »چند روزه که دختری بی حجاب، توی
»!این محله به من گیر داده! گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمی کنم
رفتم تو فکر، بعد یکدفعه خندیدم! ابراهیم با تعجب ســرش را بلند کرد و
پرسید: خنده داره؟! گفتم: داش ابرام ترسیدم، فکر کردم چی شده!؟
بعــد نگاهی به قد و بالای ابراهیم انداختم و گفتم: با این تیپ و قیافه که تو
داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست! گفت: یعنی چی؟! یعنی به خاطر تیپ و
!قیافه ام این حرف رو زده. لبخندی زدم وگفتم: شک نکن
روز بعد تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت. با موهای تراشیده آمده بود محل
کار، بدون کت و شــلوار! فردای آن روز بــا پیراهن بلند به محل کار آمد! با
چهره ای ژولیده تر، حتی با شــلوار کردی و دمپائی آمده بود. ابراهیم این کار
.را مدتی ادامه داد. بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد
٭٭٭
،ریزبینی و دقت عمل در مسائل مختلف از ویژگی های ابراهیم بود. این مشخصه
او را از دوستانش متمایز می کرد. فروردین ۱۳۵۸ بود. به همراه ابراهیم و بچه های
کمیته به مأموریت رفتیم. خبر رسید، فردی که قبل از انقاب فعالیت نظامی داشته
و مورد تعقیب می باشــد در یکی از مجتمع های آپارتمانی دیده شده.آدرس را
.دراختیار داشتیم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعام شده رسیدیم
.وارد آپارتمان مورد نظر شدیم. بدون درگیری شخص مظنون دستگیرشد
می خواستیم از ســاختمان خارج شــویم. جمعیت زیادی جمع شده بودند تا
.فرد مورد نظر را مشــاهده کنند. خیلی از آن ها ساکنان همان ساختمان بودند
!ناگهان ابراهیم به داخل آپارتمان برگشت و گفت: صبر کنید
با تعجب پرسیدیم: چی شده!؟ چیزی نگفت. فقط چفیه ای که به کمرش بسته بود
را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسیدم: ابرام چیکار می کنی !؟
،در حالی که صورت او را می بست جواب داد: ما بر اساس یک تماس و خبر
این آقا را بازداشت کردیم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرویش رفته و دیگر
.نمی تواند اینجا زندگی کند. همه مردم اینجا به چهره یک متهم به او نگاه می کنند
.اما حالا، دیگر کسی او را نمی شناسد . اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پیش نمی آید
وقتی از ساختمان خارج شدیم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت. به ریزبینی
.ابراهیم فکر می کردم. چقدر شخصیت و آبروی انسان ها در نظرش مهم بود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ربیع_الاول
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستدوم🪴
🌿﷽🌿
قُطام خوشحال مى شود، پيشانى تو را مى بوسد، نمى دانم اين بوسه با تو چه مى كند.
لحظاتى مى گذرد، تو ديگر نمى توانى اينجا بمانى، خودت گفتى كه بايد يك شب فكر كنم، قُطام تو را به سمت در خانه راهنمايى مى كند. افسار اسب خود را مى گيرى و مى خواهى بروى. قُطام تا آستانه در براى بدرقه كردن تو مى آيد. او به تو مى گويد كه در انتظارت مى ماند. تو آخرين نگاه خود را به قُطام مى كنى و در سياهى شب فرو مى روى.
صبر كن! با تو هستم! آيا فكر كرده اى كه چقدر عوض شده اى؟ تو انسان ديگرى شده اى. كاش وارد اين خانه نمى شدى. عصر كه به اين خانه رسيدى كه بودى و اكنون كه هستى!11
* * *
خواب به چشمت نمى آيد، آرام و قرار ندارى، معلوم است هر كس خاطرخواه شود ديگر روى آرامش را نمى بيند، "كه عشق آسان نمود اوّل ولى افتاد مشكل ها".
صبح زود به سوى خانه قُطام مى روى و با او سخن مى گويى. خداى من! تو به او قول مى دهى كه هر سه شرط را انجام بدهى! چگونه باور كنم؟ مرد! تو ديوانه شده اى؟ چه مى خواهى بكنى؟
به قُطام مى گويى كه بايد شرط اوّل را فراهم كنم، سه هزار سكّه سرخ طلا!
بايد به وطن خود، يمن بازگردم تا بتوانم اين پول را براى تو فراهم كنم، من به زودى به كوفه باز خواهم گشت با شمشير خود!
قُطام از تو مى خواهد تا قبل از سفر با بعضى از بزرگان خوارج كه در شهر مخفيانه باقى مانده اند، ملاقات كنى تا آنها تو را بشناسند و بدانند كه تو هم از آنها هستى.
من باور نمى كنم كه تو اين همه عوض شده باشى. تو وقتى از يمن آمدى نماينده آن مردم بودى، مردم تو را براى چه به اينجا فرستادند؟ اكنون كوفه را ترك مى كنى در حالى كه به چيزى جز كشتن على(ع) فكر نمى كنى! بيچاره آن مردمى كه به استقبال تو خواهند آمد و روى تو را خواهند بوسيد.
تو با عشق على(ع) به اين شهر آمدى و اكنون با كينه و بغض على(ع) مى روى! چه بد معامله اى كردى!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#كتابزيارتمهتاب🪴
#قسمتبیستدوم🍀
🌿﷽🌿
اى فاطمه! اين درخواست ما از توست كه ما را به پيامبر و جانشين او مُلحق كنى تا به خود مژده دهيم كه به سبب ولايت و دوستى تو، پاك شده ايم. اين تمنّاى ما از توست.
خدا به تو مقامى داده است كه حلقه وصل بين شيعيان و نبوّت و امامت هستى!
تو از شيعيان دستگيرى مى كنى و آنان را به سرچشمه نبوّت و امامت مى رسانى. فرشتگان تو را در آسمان "حانيه" و "منصوره" ناميده اند. تو هم دلسوز شيعيان هستى و هم يارى كننده آنان.
خدا تو را نسبت به شيعيان مهربان تر از همه قرار داده است، شيعيان به يارى و مدد تو مراحل كمال را طى مى كنند. مقام نبوت و امامت آن قدر بالا است كه افرادى همانند من نمى توانند به آن وصل شوند.
من نياز به يارى تو دارم، خدا تو را در اوج مهربانى و دلسوزى آفريده است، اگر من واقعاً پيرو تو باشم، تو دست مرا مى گيرى و مرا به پيامبر و امام وصل مى كنى.
* * *
اين يك قانون است: عاشق نمى تواند دورى يار خويش را تحمّل كند، او تلاش مى كند هرطور هست به وصال دلبر برسد و آنگاه با نگاهى قلب خويش را آرام كند.
آن مرد نيز عاشق شده بود، حكايت او شنيدنى است: او در شهر مدينه زندگى مى كرد و مشغول كسب و كار بود تا بتواند لقمه نانى براى زن و بچّه اش تهيّه كند. او محبّت عجيبى به پيامبر داشت و براى همين، گاهى از خود بى خود مى شد و ديگر دستش به كار نمى رفت. او كار و كسب خويش را رها مى كرد و به سوى مسجد پيامبر مى رفت و خدمت آن حضرت مى رسيد.
وقتى نگاهش به پيامبر مى افتاد، دلش آرام مى گرفت، او هيچ گاه از ديدن پيامبر، سير نمى شد، وقتى دلش قرار مى گرفت به محلّ كار خويش برمى گشت، امّا باز دلش تنگ مى شد. دلش، هواى يار را مى كرد. او نمى دانست چه كند؟! كار و كسب را رها مى كرد و دوباره به سوى مسجد مى شتافت ...
يك روز او با خود فكر كرد: "اكنون در مدينه زندگى مى كنم و فاصله من تا مسجد پيامبر زياد نيست، با اين حال، طاقت دورى پيامبر را ندارم، پس روز قيامت من چه خواهم كرد؟! معلوم نيست كه من در كجا باشم؟ شايد جايگاه من به دليل گناهانم، در دوزخ باشد و شايد هم خدا به من رحم كند و گناهانم را ببخشد و در بهشت جايم دهد، ولى من كجا و پيامبر كجا؟ يارم در بالاترين مقام و جايگاه بهشتى منزل خواهد نمود، اگر دلم براى او تنگ شود و بخواهم او را ببينم چه بايد كنم؟".
او مدّت ها اين غصّه را به دل داشت... سرانجام يك روز تصميم گرفت تا اين حال خويش را براى پيامبر بازگو كند.
به مسجد رفت، ياران پيامبر، گرداگرد ايشان حلقه زده بودند، سلام كرد و جواب شنيد، او مقدارى صبر كرد، سپس از فرصت استفاده كرد و با پيامبر اين چنين گفت: "اى رسول خدا ! روز قيامت وقتى شما در بالاترين جايگاه قرار بگيريد، من چگونه دورى شما را تحمّل كنم؟".
پيامبر با شنيدن اين سخن به فكر فرو رفت و جوابى نداد. بعد از مدّتى، جبرئيل آيه 69 سوره نساء را براى پيامبر نازل كرد: (وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا): "كسى كه از خدا و پيامبر اطاعت كند، در روز قيامت، همنشين پيامبران، صدّيقان، شهدا و نيكوكاران خواهد بود و آنان دوستان بسيار خوبى هستند".
بعد از لحظاتى، پيامبر آن مرد را صدا زد و اين آيه را برايش خواند و به او بشارت داد. آن مرد فهميد كه در روز قيامت در كنار پيامبر خواهد بود.
#فاطمیه 🏴🏴
#زیارتمهتاب
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @hedye110
➥ @shohada_vamahdawiat