eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ !بعد هم با تسبیح استخاره کردم و خوب آمد. ما هم شروع کردیم با یاری خدا توانســتیم با پرتاب نارنجک و شلیک گلوله، آن مقر نظامی را .به هم بریزیم وقتی رادار از کار افتاد، هر ســه از آنجا دور شــدیم. ســاعتی بعد دوباره به .راهمان ادامه دادیم نزدیک صبح محل امنی را پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم. کل روز .را استراحت کردیم باور کردنی نبود، آرامش عجیبی داشــتیم. با تاریک شــدن هوا به راهمان .ادامه دادیم و با یاری خدا به نیروهای خودی رسیدیم .ابراهیــم ادامه داد: آنچــه ما در این مــدت دیدیم فقط عنایــات خدا بود .تسبیحات حضرت زهرا گره بسیاری از مشکات ما را گشود .بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ایمان، از نیروهای ما می ترسد مــا باید تا می توانیم نبردهای نامنظم را گســترش دهیــم تا جلوی حمات .دشمن گرفته شود از شروع جنگ یک ماه گذشــت. ابراهیم به همراه حاج حسین و تعدادی از رفقا به شــهرک المهدی در اطراف ســرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهای .پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی کردند نماز جماعت صبح تمام شد. دیدم بچه ها دنبال ابراهیم می گردند! با تعجب !پرسیدم: چی شده؟ گفتند: از نیمه شــب تا حالا خبری از ابراهیم نیست! من هم به همراه بچه ها !سنگرها و مواضع دیده بانی را جستجو کردیم ولی خبری از ابراهیم نبود ساعتی بعد یکی از بچه های دیده بان گفت: از داخل شیار مقابل، چند نفر به !این سمت می یان این شیار درست رو به سمت دشمن بود. بافاصله به سنگر دیده بانی رفتم و .با بچه ها نگاه کردیم ســیزده عراقی پشت ســر هم در حالی که دستانشان بســته بود به سمت ما !می آمدند پشت سر آن ها ابراهیم و یکی دیگر از بچه ها قرار داشت! در حالی که تعداد .زیادی اسلحه و نارنجک و خشاب همراهشان بود هیچکس باور نمی کرد که ابراهیم به همراه یک نفر دیگر چنین حماسه ای !آفریده باشد آن هم در شــرایطی که در شهرک المهدی مهمات و ساح کم بود. حتی .تعدادی از رزمنده ها اسلحه نداشتند یکــی از بچه ها خیلی ذوق زده شــده بود، جلوآمد و کشــیده محکمی به »!صورت اولین اسیر عراقی زد و گفت: »عراقی مزدور .برای لحظه ای همه ســاکت شــدند. ابراهیم از کنار ســتون اسرا جلو آمد روبــروی جــوان ایســتاد و یکی یکی اســلحه ها را از روی دوشــش به زمین !گذاشت. بعد فریاد زد: برا چی زدی تو صورتش؟ .جوان که خیلی تعجب کرده بود گفت: مگه چی شده؟ اون دشمنه ابراهیم خیره خیره به صورتش نگاه کرد و گفت: اولاً او دشمن بوده، اما الان اســیره، در ثانی این ها اصاً نمی دونند برای چی با ما می جنگند. حالا تو باید !این طوری برخورد کنی؟ جوان رزمنده بعد از چند لحظه ســکوت گفت: ببخشید، من کمی هیجانی .شدم .بعد برگشت و پیشانی اسیر عراقی را بوسید و معذرت خواهی کرد .اســیر عراقی که با تعجب حرکات ما را نگاه می کرد، به ابراهیم خیره شد !نگاه متعجب اسیر عراقی حرف های زیادی داشت 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @shohada_vamahdawiat                      
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ــ بيا! اين سه هزار سكّه سرخ كه از من خواسته بودى. اين سكّه هاى اضافه را هم آورده ام تا با آن خدمتكار برايت بخرم. ــ نه! نزديك نيا. تو بايد شرط سوّم را هم انجام بدهى. ــ به خدا قسم اين كار را مى كنم. اگر بخواهى حسن و حسين را هم مى كشم. تو فقط به من نه نگو! ــ نه! نمى شود، بايد اوّل على را بكشى، بعداً من از آنِ تو هستم. ــ من كنار كعبه قسم خورده ام كه در شب نوزدهم على را بكشم. ــ خوب! پس تا آن موقع صبر كن! قُطام خيلى زيرك است، مى داند اگر ابن ملجم به كام خود برسد، شايد انگيزه او براى قتل على(ع) كم شود، براى همين تلاش مى كند تا همواره آتش شهوت ابن ملجم شعلهور باشد، قُطام از ابن ملجم مى خواهد تا هرشب به خانه او بيايد و فقط او را ببيند، نقشه قُطام اين است كه بعد از كشتن على(ع)، مراسم عروسى و زفاف برگزار شود. قُطام خيلى خوشحال است، او براى رسيدن شب نوزدهم لحظه شمارى مى كند، در اين مدّت او مى خواهد چند نفر را پيدا كند تا ابن ملجم را در اين مأموريّت مهمّ يارى كنند. او براى اشعث بن قيس پيغام مى فرستد. اشعث يكى از بزرگان كوفه و پدر زنِ حسن(ع) است. در جنگ صفّين يكى از فرماندهان سپاه على(ع) بود، وقتى كه معاويه در جنگ صفين آب را بر روى لشكر على(ع) بست، على(ع) اشعث را با سپاهى فرستاد و او توانست آب را آزاد كند. متأسّفانه او به تازگى با معاويه همدست شده است، او به قُطام قول مى دهد كه ابن ملجم را در اجراى نقشه اش يارى كند. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌿﷽🌿 🌹دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز وزمستان خورده بود،لحظات دلنشینی بود. تنها اشکالش این بود که روزها خیلی کوتاه بودسرمای هوا هم باعث میشد بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم. 🌸فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم، تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکوها که زنگ خانه به صدا درآمد. حدس میزدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه مابیاید. 🍀از روزی که محرم شده بودیم هربار ناهار یاشام دعوت کرده بودیم،زودتر می آمد. دوست داشت دستی برساند،اینطور نبود که دقیقا وقت ناهار یا شام بیاید. حمید بعداز سلام واحوالپرسی با بقیه همراه من به آشپزخانه آمد. گفت: به به ببین چه کرده سرآشپز گفتم: نه بابا زحمت کوکوهارو مامان کشیده من فقط میخوام سرخشون کنم. ❤️روغن که حسابی داغ شد شروع کردم به سرخ کردن کوکوها. حمیدگفت: اگر کمکی ازدست من برمیاد بگو. به حمیدگفتم:پاک کردن مرغ بلدی؟باباچندتا مرغ گرفته میخوام پاک کنم. 🌷کمی روی صندلی جا به جا شد وگفت: دوست دارم یاد بگیرم وکمک حالت باشم. خندیدم وگفتم: معلومه تو خونه ای که کدبانویی مثل عمه من باشه ودختر عمه ها همه کار رو انجام بدن،شما پسرا نباید عملا از کار خونه داری سر رشته ای داشته باشید. 💐گفت: این طورها هم نیست فرزانه خانوم،بازمن پیش آقایون یه پا سرآشپزمیشم.چون وقتایی که میریم سنبل آبادمن آشپزی میکنم.برادرام به شوخی بهم میگن یانگوم! صحبت با حمید حواسم را پرت کرده بود،موقع سرخ کردن کوکوها روغن روی دستم پاچید. 🌺تاحمید دید دستم سوخته گفت:بیا بشین روصندلی من بقیه رو سرخ میکنم، باید سری بعد برات دستکش ساق بلند بخرم که روغن روی دستت نریزه... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat