#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتشصتسوم
✨﷽✨
.در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتیم. زیارت حضرت دانیال نبی
آنجا خبردار شــدیم،کلیه نیروهای داوطلب)که حالا به نام بسیجی معروف
شده اند( در قالب گردان ها و تیپ های رزمی تقسیم بندی شده و جهت عملیات
.بزرگی آماده می شوند
در حین زیارت، حاج علی فضلی را دیدیم. ایشــان هم با خوشــحالی از ما
اســتقبال کرد. حاج علی ضمن شــرح تقســیم نیروها، ما را به همراه خودش
بــه تیپ المهدی)عج( برد. در این تیپ چندین گردان نیروی بســیجی و چند
.گردان سرباز حضور داشت
حاج حسین هم بچه های اندرزگو را بین گردان ها تقسیم کرد. بیشتر بچه های
.اندرزگو مسئولیت شناسایی و اطاعات گردان ها را به عهده گرفتند
رضــا گودینــی با یکی از گردان ها بود. جواد افراســیابی بــا یکی دیگر از
.گردان ها و ابراهیم در گردانی دیگر
کار آمادگی نیروها خیلی سریع انجام شد. بچه های اطاعات سپاه ماه ها بود
.که در این منطقه کار می کردند
تمامی مناطق تحت اشغال توسط دشمن، شناسایی شد. حتی محل استقرار
گردان ها و تیپ های زرهی عراق مشــخص شده بود. روز اول فروردین سال
.۱۳۶۱ عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا آغاز شد
عصر همان روز از طرف ســپاه، مســئولین و معاونین گردان ها را به منطقه
عملیاتی بردنــد. از فاصله ای دور منطقه و نحوه کار را توضیح دادند. یکی از
.سخت ترین قسمت های عملیات به گردان های تیپ المهدی)عج( واگذار شد
.با نزدیک شــدن غروب روز اول فروردین، جنب وجوش نیروها بیشتر شد
.بعد از نماز، حرکت نیروها آغاز شد
.من لحظه ای از ابراهیم جدا نمی شــدم. بالاخره گردان ما هم حرکت کرد
.اما به دلایلی من و او عقب ماندیم! ساعت دو نیمه شب ما هم حرکت کردیم
در تاریکی شب به جایی رسیدیم که بچه های گردان در میان دشت نشسته
!بودند. ابراهیم پرسید: اینجا چه می کنید!؟ شما باید به خط دشمن بزنید
گفتند: دســتور فرمانده اســت. با ابراهیم جلو رفتیم و به فرمانده گفت: چرا
بچه ها را در دشــت نگه داشــتید؟ الان هوا روشــن می شــه، این ها جان پناه و
.خاکریز ندارند، کاماً هم در تیررس دشمن هستند
فرمانده گفت: جلو ما میدان مین است، اما تخریبچی نداریم. با قرارگاه تماس
گرفتیم. تخریبچی در راه است. ابراهیم گفت: نمی شه صبر کرد. بعد رو کرد به
!بچه ها و گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بیان تا راه رو باز کنیم
چند نفر از بچه ها به دنبال او دویدند. ابراهیم وارد میدان مین شــد. پایش را
!روی زمین می کشید و جلو می رفت! بقیه هم همینطور
هاج و واج ابراهیم را نگاه می کردم. نَفَس در سینه ام حبس شده بود. من در
.کنار بچه های گردان ایستاده بودم و او در میدان مین
رنگ از چهره ام پریده بود. هر لحظه منتظر صدای انفجار و شهادت ابراهیم
بودم! لحظات به ســختی می گذشــت. اما آن ها به انتهای مسیر رسیدند! شکر
.خدا در این مسیر مین کار نشده بود
آن شب پس از عبور از میدان مین به سنگرهای دشمن حمله کردیم. مواضع
.دشمن تصرف شد. اما زیاد جلو نرفتیم
نزدیک صبح ابراهیم بر اثر اصابت ترکش به پهلویش مجروح شــد. بچه ها
.هم او را سریع به عقب منتقل کردند
صبح می خواســتند ابراهیم را با هواپیما به یکی از شهرها انتقال دهند. اما با
اصرار از هواپیما خارج شد. با پانسمان و بخیه کردن زخم در بهداری، دوباره
.به خط و به جمع بچه ها برگشت
در حملــه شــب اول فرمانده و معاونین گردان ما هم مجروح شــدند. برای
.همین علی موحد به عنوان فرمانده گردان ما انتخاب شد
همان روز جلســه ای با حضور چندتن از فرماندهان از جمله محسن وزوایی
.برگزار شد. طرح مرحله بعدی عملیات به اطلاع فرماندهان رسید
.کار مهم این مرحله تصرف توپخانه سنگین دشمن و عبور از پل رفائیه بود
بچه های اطاعات سپاه مدت ها بود که روی این طرح کار می کردند. پیروزی
.در مراحل بعدی، منوط به موفقیت این مرحله بود
شب بعد دوباره حرکت نیروها آغاز شد. گروه تخریب جلوتر از بقیه نیروها
.حرکت می کرد، پشت سرشان علی موحد، ابراهیم و بقیه نیروها قرار داشتند
هر چه رفتیم به خاکریز و مواضع توپخانه دشمن نرسیدیم! پس از طی شش
.کیلومتر راه، خسته و کوفته در یک منطقه در میان دشت توقف کردیم
علــی موحد و ابراهیم به این طرف و آن طــرف رفتند. اما اثری از توپخانه
!دشمن نبود. ما در دشت و در میان مواضع دشمن گم شده بودیم
با این حال، آرامش عجیبی بین بچه ها موج می زد. به طوری که تقریباً همه
.بچه ها نیم ساعتی به خواب رفتند
۱۳۶۱ ابراهیــم بعدهــا در مصاحبه با مجله پیــام انقاب شــماره فروردین
می گوید: آن شب و در آن بیابان هر چه به اطراف می رفتیم چیزی جز دشت
نمی دیدیم. لذا در همانجا به سجده رفتیم و دقایقی در این حالت بودیم. خدا
.را به حق حضرت زهرا وائمه معصومین قسم می دادیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_
#یادت_باشد
#قسمتشصتسوم
🌿﷽🌿
🌸با پولی که مانده بود چند تا بنگاه سر زدیم،خیلی سخت می شد با این مبلغ خانه اجاره کرد.
🌷مشاور املاک فلکه((شهید حسن پور))به ما آدرس خانه ای را داد که داخل خیابان نواب بود.
با حمید آدرس به دست راه افتادیم،از پیرمردی که داخل کوچه روی صندلی جلوی خانه خودشان نشسته بود آدرس منزل((آقای کشاورز))را پرسیدیم،
از نوع نگاه وپاسخ پیرمرد مسن متوجه اختلال حواس او شدیم.
💐کمی که جلوتر رفتیم خانه را پیدا کردیم،این اولین خانه ای بود که بعد از نصف شدن پول پس اندازمان می خواستیم ببینیم.
یک ساختمان دو طبقه که در نگاه اول خیلی قدیمی و کوچک به نظر می رسید.
حمید زنگ خانه را زد وکمی بعد پیرزنی چادر به سر بیرون آمد،بعد از سلام واحوال پرسی حمید اجازه خواست خانه را ببینیم.
چون مستاجر داشت وخانه به هم ریخته بود حمید داخل خانه نیامد.
🌺من پذیرایی،آشپزخانه واتاق را دیدم وپسندیدم،خانه دلنشین وزیبایی در طبقه خیلی نُقلی وجمع و جور بود.
صاحب خانه هم طبقه بالا زندگی می کرد.
در که باز می شد یک پذیرایی بیست متری،اتاق خواب کوچک هجده متری که با چهارچوب های مشبک چوبی از پذیرایی جدا می شد.
🍀آشپزخانه دوازده متری با حیاط کوچک و جمع جور که در ورودیش از پذیرایی باز می شد،
دستشویی طبقه ما هم داخل حیاط بود،داخل حیاط یک ردیفگلدان های شمعدانی چشم نواز بود.
این خانه با توجه به پولی داشتیم برای شروع زندگی خوب بود.
🌹از خانه که بیرون آمدم به حمید گفتم:
همین جا خوبه،من پسندیدم
حمید همان روز خانه را با هفت میلیون قرض الحسنه به عنوان پول پیش وماهی نود وپنج هزار تومان اجاره،قولنامه کرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat