#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتشصتپنجم
✨﷽✨
همه گردان ها از محورهای خودشان پیشروی کردند. ما باید از مواضع مقابلمان
!و سنگرهای اطرافش عبور می کردیم. اما با روشن شدن هوا کار بسیار سخت شد
در یک قسمت، نزدیک پل رفائیه کار بسیار سخت تر بود. یک تیربار عراقی
از داخل یک سنگر شلیک می کرد و اجازه حرکت را به هیچ یک از نیروها
.نمی داد. ما هر کاری کردیم نتوانستیم سنگر بتونی تیربار را بزنیم
ابراهیم را صدا کردم و ســنگر تیربار را از دور نشان دادم. خوب نگاه کرد
!وگفت: تنها راه چاره نزدیک شدن و پرتاب نارنجک توی سنگره
.بعد دو تا نارنجک از من گرفت و سینه خیز به سمت سنگرهای دشمن رفت
.من هم به دنبال او راه افتادم
در یکی از سنگرها پناه گرفتم. ابراهیم جلوتر رفت و من نگاه می کردم. او
موقعیت مناســبی را در یکی از ســنگرهای نزدیک تیربار پیدا کرد. اما اتفاق
عجیبی افتاد! در آن ســنگر یک بسیجی کم سن و سال، حالت موج گرفتگی
پیدا کرده بود. اســلحه کلاش خودش را روی سینه ابراهیم گذاشت و مرتب
!داد می زد: می کُشمت عراقی
ابراهیم همینطور که نشســته بود دســت هایش را بالا گرفــت. هیچ حرفی
!نمی زد. نفس در ســینه همه حبس شــده بود. واقعاً نمی دانستیم چه کار کنیم
.چند لحظه گذشت. صدای تیربار دشمن قطع نمی شد
آهســته و سینه خیز به ســمت جلو رفتم. خودم را به آن سنگر رساندم. فقط
دعا می کردم و می گفتم: خدایا خودت کمک کن! دیشــب تا حالا با دشمن
.مشکل نداشتیم. اما حالا این وضع بوجود آمده
.یکدفعه ابراهیم ضربه ای به صورت آن بسیجی زد و اسلحه را از دستش گرفت
بعد هم آن بسیجی را بغل کرد! جوان که انگار تازه به حال خودش آمده بود
گریه کرد. ابراهیم مرا صدا زد و بسیجی را به من تحویل داد و گفت: تا حالا
.تو صورت کســی نزده بودم، اما اینجا لازم بود. بعد هم به سمت تیربار رفت
چند لحظه بعد نارنجک اول را انداخت، ولی فایده ای نداشت. بعد بلند شد
.و به ســمت بیرون ســنگر دوید. نارنجک دوم را در حال دویدن پرتاب کرد
لحظه ای بعد سنگر تیربار منهدم شد. بچه ها با فریاد الله اکبر از جا بلند شدند و
به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچه ها نگاه می کردم. یکدفعه با اشاره
!یکی از بچه ها برگشتم و به بیرون سنگر نگاه کردم
رنگ از صورتم پرید. لبخند بر لبانم خشــک شد! ابراهیم غرق خون روی
.زمین افتاده بود. اسلحه ام را انداختم و به سمت او دویدم
درست در همان لحظه انفجار، یک گلوله به صورت )داخل دهان( و یک
ًگلوله به پشــت پای او اصابت کرده بود. خون زیادی از او می رفت. او تقریبا
!بیهوش روی زمین افتاده بود. داد زدم: ابراهیم
با کمک یکی از بچه ها و با یک ماشین، ابراهیم و چند مجروح دیگر را به
.بهداری ارتش در دزفول رساندیم
ابراهیم تا آخرین مرحله کار حضور داشــت، در زمان تصرف ســنگرهای
.پایانی دشمن در آن منطقه، مورد اصابت قرار گرفت
بین راه دائماً گریه می کردم. ناراحت بودم، نکند ابراهیم… نه، خدا نکنه، از
طرفی ابراهیم در شب اول عملیات هم مجروح شده بود. خون زیادی از بدنش
.رفت. حالا معلوم نیست بتواند مقاومت کند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#یادت_باشد
#قسمتشصتپنجم
🌿﷽🌿
🌸حمید هفته آخر قبل عروسی دوره آموزش عقیدتی داشت.
وقت زیادی نداشتم،ولی با این حال سعی کرد همه جا با من همراه باشد.
با حمید برای خرید عروسی به بازار رفتیم.
❤️هر مغازه ای که میرفتیم علاوه بر ما عروس وداماد های دیگری هم بودند که مشغول خرید بودند،
مشخص بود خیلی از آن ها مثل ما روز عید غدیر را برای مراسم ازدواجشان انتخاب کرده اند.
برای حمید یک انشگتر نقره خریدیم که سه ردیف کج ودر هر دریف سه تا نگین داشت.
از روزی که این حلقه را خریدیم همیشه دستش بود.
یک کت وشلوار قهوه ای سوخته هم خریدکه فقط شب عروسی پوشید.
🌷حمید برای من یک سرویس طلا گرفت،
از شانس من اصلا خسیس نبود،انتخاب هایش هم حرف نداشت،چیزهایی را انتخاب می کرد که فکرش را هم نمی کردم.
برای همین همیشه ترجیح می دادم خودش انتخاب کند،چون می دانستم سلیقه خیلی خوبی دارد.
💐آن هفته من هم داخل دانشگاه خیلی درگیر بودم،برای دعوت از شهید گمنام طومار وامضاءجمع می کردیم.
خیلی دوست داشتم مثل دانشگاه های دیگر ما هم داخل محوطه دانشگاه مقبره شهید گمنام داشته باشیم.
چند روز مانده به عروسی صبح ها بین دانشکده ها دنبال امضاء می چرخیدم وبعدازظهر ها هم حمید بابرای خرید یا چیدن وسایل خانه می رفتم.
یکی از دوستان صمیمی از روی شوخی به من گفت:
🌺ــ تو دیگه چه عروسی هستی؟بیا برو دنبال کارهای مراسم،هر کی جای تو باشه تمام فکر وخیالش این میشه که ببینه کدوم آرایشگاه بره،کدوم آتلیه عکس بندازه،کدوم لباس رو بگیره،
اون وقت تو اینجا داری برای مقبره شهید گمنام امضاء جمع میکنی؟
خندیدم ودر جوابش گفتم:
شما نگران نباشین شوهرم راضیه،تا جایی که بشه امضاء جمع می کنم بقیه پای شما.
🌹بعد ها که پیکر2شهید گمنام را در دانشگاه علوم پزشکی آوردند حمید همیشه به من می گفت:
چون شهدای دانشگاه شما خارج از محدوده کلاس ها هستن حتما برید سر مزارشون،این ها رو شما شما دعوت کردین،بی انصافیه رها کنین.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat