#یادت_باشد
#قسمتصدشصتم
🌿﷽🌿
🍀شنبه صبح با این که اصلا حال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم.
گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگر حمید زنگ زد سریع جواب بدهم.
🌷قبل از اینکه حمید سوریه باشد همه می دانستند داخل کلاس گوشی را خاموش می کنم، ولی این مدت سر کلاس گوشی همیشه روشن بود.
از چهارشنبه ای که زنگ زده بود سه روز گذشته بود، گفته بود بعد از سه یا چهار روز تماس می گیرد، به جای تماس حمید پیامک های مشکوک شروع شد.
اول خانم آقا سعید پیام داد که: «با حمید صحبت کردی حالش چطوره؟»
جواب دادم: آره سه روز پیش باهاش صحبت کردم، حالش خوب بود، به همه سلام رسوند.
بلافاصله خانم آقا میثم همکار و دوست صمیمی حمید پیام داد، پرسید: «حمید آقا حالشون خوبه؟»
🌹 سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمید بشوند.
کم کم داشتم دیوانه میشدم ساعت نه و نیم تازه کلاسمان تمام شده بود، آنتراک بین دو کلاس بود که بابا زنگ زد، وقتی پرسید کدام دانشکده هستم آدرس دادم.
پیش خودم گفتم حتما آمده دانشگاه کاری داشته، موقع رفتن میخواهد همدیگر را ببینیم، از من خواست جلوی در دانشکده بروم.
تا دم در رسیدم پاهایم سست شد، پدرم با لباس شخصی ولی با ماشین سپاه همراه پسر خاله اش که او هم پاسدار بود آمده بود.
سلام و احوال پرسی کردیم، پرسید: «تا ساعت چند کلاس داری؟»
گفتم: «تا برسم خونه میشه ساعت هفت غروب».
گفت: پس وسایلتو بردار بریم.
گفتم: کجا؟ من کلاس دارم بابا.
بعد از کمی مکث با صدای لرزان گفت: «حمید مجروح شده باید بریم دخترم».
💐 تا این را گفت چشمم تار شد، دستم را روی سرم گذاشتم گفتم: «یا فاطمه زهرا(س)، الآن کجاست؟ حالش چطوره؟ کجاش مجروح شده؟».
پدرم دستم را گرفت و گفت: نگران نباش دخترم، چیز خاصی نیست دست و پاهاش ترکش خورده، الآن هم آوردنش ایران، بیمارستان بقیة الله تهران بستریه.
دلم می خواست از واقعیت فرار کنم، پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است چیز مهمی نیست، به پدرم گفتم:
«خب اگه مجروحیتش زیاد جدی نیست من دو تا کلاس مهم دارم اینها رو برم، بعد میام بریم تهران».
پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند، خط نگاهش را که دنبال کردم متوجه پسر خاله پدرم و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه می کردند و با هم صحبت می کردند.
🌹 صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت «نه دخترم باید بریم. تا آن لحظه درست به چشم های بابا نگاه نکرده بودم، چشم هایش کاسه خون بود.
مشخص بود خیلی گریه کرده.
با هزار جان کندن پرسیدم: اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگین.
پدرم گفت: چیزی نیست دخترم، یکی دو تا از رفقای حمید شهید شدن، باید زود بریم.
تا این جمله را گفت تمام کتاب هایی که از زندگی همسران شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد.
حس کردم در حال ورود به یک دوره جدید هستم، دوره ای که در آن حمید را ندارم، دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن بشنوم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat