﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوششم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
: و عليك السلام
مرتضي منتظر شنيدن جوابي از طرف من بود ... و من با چشمان كودكي ملتمس به اون زل زده بودم ...
زبانم سنگين بود و قلبم براي تك تك دقيقه ها، التهاب سختي رو تحمل مي كرد ... چشم هام رو از
مرتضي گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حركت كرد ... در اون شب تاريك، التماس ديدن ديوارها و مناره
هاي مسجد رو مي كرد ...
دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بكشمش عقب كه مرتضي برگه رو از دستم گرفت ... از
توي قباش خودكاري در آورد و شروع به نوشتن كرد ... شماره خودش رو هم نوشت ...
ـ ديدي كجا ماشين رو پارك كردم؟ ... اگه برگشتي اونجا بود كه هيچ، منتظرمون بمون ... اگه نه كه
همون مسير رو چند متر پايين تر بري، هر ماشيني كه جا داشته باشه سوارت مي كنه ...
برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام با قدم هاي سريع ... و هر جا فضاي بيشتري بود از زمين
كنده مي شدم ... با تمام قوا مي دويدم ... تمام مسير رو ... تا جايي كه مسجد از دور ديده شد ... تمام
لحظات اين فاصله در نظرم طولاني ترين شب زندگي من بود ...
دوباره به ساعتم نگاه كردم ... فقط چند دقيقه تا 2 صبح باقي بود ... جلوي ورودي كه رسيدم پاهام مي
لرزيد و نفس نفس مي زدم ... چند لحظه توي حالت ركوع، دست به زانو، نفس هاي عميقي كشيدم ...
شايد همه اش از خستگي و ضعف نخوردن نبود ... هيجان و التهاب درونم حد و حصري نداشت ...
قامت صاف كردم ... چشمم بي اختيار بين جمعيت مي چرخيد ... هر كسي كه به ورودي نزديك مي شد ...
هر كسي كه حركت مي كرد ... هر كسي كه ...
مردمك چشم هاي منتظر من، يك لحظه آرامش نداشت ...
تا اينكه شخصي از پشت سر به من نزديك شد ... به سرعت برگشتم سمتش ... خودش بود ...
بغض سنگيني دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشك مخفي شد ... دلم مي خواست
محكم بغلش كنم اما به زحمت خودم رو كنترل كردم ... دلم از داخل مثل بچه گنجشك ها مي لرزيد ...
كسي باور نمي كرد چه درد وحشتناكي در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ... و حالا اون
واقعا بين اون جمعيت، من رو پيدا كرده بود ...
به شيوه مسلمان ها به من سلام كرد ... و من براي اولين بار با كلمات عربي، جواب سلامش رو دادم ...
ـ عليك السلام
شايد با لهجه من، اون كلمات هر چيزي بود الا جواب سلام ... اما نهايت وسع و قدرت من بود ...
ـ منتظر كه نمونديد؟
در ميان تمام اون دردها و التهاب هاي پر سوز ... لبخند آرام بخشي از درون قلبم به سمت چهره ام جاري
شد ... منتظر بودم اما نه پشت ورودي مسجد ... ساعت ها قبل از حركت، شوق اين ديدار بي تابم كرده
بود ...
ـ نه ... دقيق راس ساعت اومدید ...
لبخند زد و با دستش به سمت ورودي اشاره كرد ...
ـ بفرماييد ...
مثل ميخ همون جا خشكم زد ...
ـ من مسلمان نيستم نمي تونم وارد مسجد بشم ...
آرام دستش رو بازوي من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودي اشاره كرد ...
ـ حياط ها حكم مسجد ندارن ... بفرما ديي داخل ...
قدم هاي لرزان من به حركت در اومد ... يك قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودي ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat