☑️ #داستانعاشقانهمذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمتنوزدهم
بلاخره روزاخررسید هیچ کس دل رفتن نداشت تازه انس پیداکرده بودیم اصلانمی شدازخلوص وپاکی اینجادل کندوبه زندگی ماشینی برگشت،
یعنی بازهم دعوتمون می کردند ؟شایدچنان سرگرم دنیامی شدیم که همه چیزازیادمون می رفت، اشک ازچشمام جاری شدهنوزنرفته دل هاپرمی کشیدبرای دوباره اومدن، حال وهوای همه دیدنی بود ای کاش کسی ازکاروان صدامون نمی کرد یاای کاش اتوبوس هانمی اومدند!اماانگارزمان خداحافظی بود
پاهام اهسته قدم برمی داشتنددلم اشوب بودامازمزمه کردم:شهدادلم براتون تنگ میشه نکنه دستم رو رهاکنیددیگه نمی خوام گناه کنم ای کاش میشد مثل شمازندگی می کردم ومرگم توهمین راه رقم می خورد. نوشته تابلویی توجهم روجلب کرد"مرز مردن وشهادت خون نیست خود است".چه زودجوابم روگرفتم!!.دلم برای غروب های شلمچه هم تنگ میشدوقتی که سرخی اسمون جای خورشیدرومی گرفت حزن عجیبی سراغم می اومد درست گفتندکه بهشت واقعی همین جاست.
اتوبوس که اومدهمه سوارشدند سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم ازبی قراری قلبم متوجه حضورش شدم به طرفش برگشتم باچهره ای مغموم وگرفته به من خیره شدپشت نگاه سردش ترحم ودلسوزی بود که همیشه ازش فراری بودم من این اومدن رونمی خواستم این نگاه رودوست نداشتم تااینجابادلم پیش رفتم امادیگه کافی بودنمی خواستم مثل شکست خورده هاباشم،چندقدمی جلوتراومدحالاوقتش بودکه روح زخم خوردم روترمیم کنم بلافاصله سواراتوبوس شدم وکنارخانم عباسی نشستم ازماجراخبرداشت هیچ چیزپنهونی بینمون نبود بخاطرهمین گفت:_چرانرفتی حرف بزنی؟بنده خداروسنگ رویخ کردی!.اشک توچشمام جمع شدلبخندتلخی زدم وگفتم:_اتفاقاحرف زدیم!فهمیدکه سرقولم می مونم!.بااینکه تعجب کرداماچیزی نگفت حتمافکرمی کرددیوونه شدم نمی خواستم مانع هدف سیدبشم اون عشقش روبرای خداخالص کرده بودمثل من اسیرزمینی هانبود!...
موقعی که برگشتم دکوراسیون خونه عوض شده بودمامانم اوقات فراغتش روباخریدکردن می گذروندنمی دونم چراعلاقه داشت هرچندماه یک بارهمه چیزروعوض کنه.همیشه سراین موضوع بحث داشتیم تامی اومدم عادت کنم بادکورجدیدروبرومی شدم!البته بااتاق من کاری نداشت چون می دونست حساسم دست نمی زد..
عکس هایی که انداخته بودم روچاپ کردم وبه دیواراتاقم زدم غروب شلمچه،یادمان طلائیه،رودخانه اروندونخل های سوخته که شاهدعملیات های زیادی بود،گلزارشهدای هویزه،دکوهه.دلم می خواست این عکس ها همیشه جلوی چشمام باشه.بادیدنشون انرژی می گرفتم،
دوهفته ازقولی که داده بودم می گذشت اماهنوزنتونسته بودم فراموشش کنم بااوردن اسمش بیشترازقبل بی تاب می شدم هرشب باچشمای خیس می خوابیدم همش می گفتم صبح که بیداربشم همه چیزروفراموش می کنم امادرست به محض بیدارشدن چهره اش مقابلم نقش می بست! دیگه داشتم به مرزجنون می رسیدم.
ازپایگاه که برگشتم سروصدای مامان وبابام می اومدشوکه شدم!تاحالاسابقه نداشت. گوشم روبه درچسبوندم تاواضح بشنوم
_زنگ میزنی قرارروبهم میزنی والاخودم این کاررومی کنم.خجالت نمی کشندهنوزکفن مردشون هم خشک نشده!.
_اخه عزیزم اینطوری ابروریزی میشه توبذاربیان خودم جواب ردمیدم.
گوشیم بی موقع زنگ خورد دیگه صداشون نیومدیکدفعه مامانم درروبازکرد لبخندکه زدم بیشترعصبانی شد،نگاهی به بابام انداخت و گفت:_بفرماتحویل بگیرخانم نیشش تابناگوش بازه!بعدمیگی جواب ردبدیم.
ازحرفاشون سردرنمی اوردم شاید پای خاستگاری کسی وسط بود که مامانم ازش خوشش نمی اومد.چادرم رودوردستم انداختم وبابی تفاوتی گفتم_خیالتون راحت جواب منم منفیه!.هنوزازپله هابالانرفته بودم که بابام گفت:_دیدی دخترمون عاقله سیدهمین طورکه ازداداشم جواب منفی شنیدازماهم می شنوه!!.دهانم ازحیرت بازموند کاملاگیج شدم یعنی درست شنیدم.گفتم_یعنی چی اخه چطورممکنه؟.
_فاطمه خانم زنگ زده برای اخرهفته میان!.
نمی دونستم خوشحال باشم یاناراحت!نمی خواستم به من ترحم کنه همچین اجازه ای بهش نمیدادم
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️🌻❤️❤️❤️❤️
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتنوزدهم
﷽
ابراهیم از دوران کودکی عشق و ارادت خاصی به امام خمینی)ره( داشت
هر چه بزرگتر می شــد این عاقه نیز بیشتر می شد. تا اینکه در سال های قبل از
.انقاب به اوج خود رسید
در ســال ۱۳۵۶ بود. هنوز خبری از درگیری ها و مسائل انقاب نبود. صبح
.جمعه از جلسه ای مذهبی در میدان ژاله )شهدا( به سمت خانه بر می گشتیم
از میدان دور نشــده بودیم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. ابراهیم
.شروع کرد برای ما از امام خمینی )ره(تعریف کردن
»بعد هم با صدای بلند فریاد زد: »درود بر خمینی
ما هم به دنبال او ادامه دادیم. چند نفر دیگر نیز با ما همراهی کردند. تا نزدیک
چهارراه شمس شعار دادیم وحرکت کردیم. دقایقی بعد چندین ماشین پلیس
.به سمت ما آمد. ابراهیم سریع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شدیم
دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بیرون آمدیم. ابراهیم درگوشه
میدان جلوی سینما ایستاد. بعد فریاد زد: درود بر خمینی و ما ادامه دادیم. جمعیت
.که از جلسه خارج می شد همراه ما تکرار می کرد. صحنه جالبی ایجاد شده بود
دقایقی بعد، قبل از اینکه مأمورها برسند ابراهیم جمعیت را متفرق کرد. بعد
.با هم سوار تاکسی شدیم و به سمت میدان خراسان حرکت کردیم
دو تا چهار راه جلوتر یکدفعه متوجه شــدم جلوی ماشــین ها را می گیرند و
مســافران را تک تک بررسی می کنند. چندین ماشــین ساواک و حدود
مأمور در اطراف خیابان ایســتاده بودند. چهره مأموری که داخل ماشین ها را
!نگاه می کرد آشنا بود. او در میدان همراه مردم بود
به ابراهیم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اینکه به تاکسی ما برسند در
را باز کرد و سریع به سمت پیاده رو دوید. مأمور وسط خیابان یکدفعه سرش
…را بالا گرفت. ابراهیم را دید و فریاد زد: خودشه خودشه، بگیرش
مأمورهــا دنبال ابراهیم دویدنــد. ابراهیم رفت داخل کوچــه، آن ها هم به
دنبالش بودند. حواس مأمورها که حســابی پرت شد کرایه را دادم. از ماشین
…خارج شدم. به آن سوی خیابان رفتم و راهم رو ادامه دادم
ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهیم خبری نداشتم. تا شب هم هیچ خبری از
.ابراهیم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آن ها هم خبری نداشتند
.خیلی نگران بودم. ســاعت حدود یازده شب بود. داخل حیاط نشسته بودم
. یکدفعه صدائی از توی کوچه شنیدم
دویــدم دم در، باتعجــب دیدم ابراهیــم با همان چهره و لبخند همیشــگی
در ایســتاده. من هم پریدم تو بغلش. خیلی خوشحال بودم. نمی دانستم
خوشحالی ام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوری؟
.نفس عمیقی کشید و گفت: خدا رو شکر، می بینی که سالم و سر حال در خدمتیم
.گفتم: شام خوردی؟ گفت: نه، مهم نیست
.ســریع رفتم توی خانه، سفره نان و مقداری از غذای شام را برایش آوردم
رفتیم داخل میدان غیاثی) شهید سعیدی( بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن
قــوی همین جاها به درد می خوره. خدا کمک کــرد. با اینکه آن ها چند نفر
.بودند اما از دستشون فرار کردم
آن شب خیلی صحبت کردیم. از انقاب، از امام و… بعد هم قرار گذاشتیم
.شب ها با هم برویم مسجد لرزاده پای صحبت حاج آقا چاووشی
پشت ِ
شــب بود کــه با ابراهیم و ســه نفراز رفقا رفتیم مســجد لــرزاده. حاج آقا
خیلی نترس بود. حرف هائــی روی منبر می زد که خیلی ها جرأت گفتنش را نداشتند
حدیث امام موســی کاظم که می فرماید: »مردی از قم مردم را به حق
فرا می خواند. گروهی استوار چون پاره های آهن پیرامون او جمع می شوند
.خیلی برای مردم عجیب بود. صحبت های انقلابی ایشان همینطور ادامه داشت
ناگهان از ســمت درب مسجد سر و صدایی شــنیدم. برگشتم عقب، دیدم
.نیروهای ساواک با چوب و چماق ریختند جلوی درب مسجد و همه را میزنند
جمعیت برای خروج از مسجد هجوم آورد. مأمورها، هر کسی را که رد می شد
.با ضربات محکم باتوم می زدند. آن ها حتی به زن و بچه ها رحم نمی کردند
ابراهیم خیلی عصبانی شــده بود. دوید به ســمت در، با چند نفر از مأمورها
.درگیر شد. نامردها چند نفری ابراهیم را می زدند. توی این فاصله راه باز شد
.خیلی از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند
ابراهیم با شجاعت با آن ها درگیر شده بود. یکدفعه چند نفراز مأمورها را زد
و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شدیم. بعدها فهمیدیم که
.درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندین نفر هم شهید و مجروح شدند
ضرباتی که آن شب به کمر ابراهیم خورده بود، کمردرد شدیدی برای او ایجاد
.کرد که تا پایان عمر همراهش بود. حتی در کشتی گرفتن او تأثیر بسیاری داشت
با شروع حوادث سال ۵۷ همه ذهن و فکر ابراهیم به مسئله انقاب و امام معطوف
.بود. پخش نوارها، اعامیه ها و… او خیلی شــجاعانه کار خود را انجام می داد
اواسط شهریور ماه بسیاری از بچه ها را با خودش به تپه های قیطریه برد و در
نماز عید فطر شهید مفتح شرکت کرد. بعد از نماز اعام شد که راهپیمائی روز
.جمعه به سمت میدان ژاله برگزار خواهد شد
.رسید
#ربیع_الاول
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتنوزدهم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
قتل تمیز
- از بین اعضاے گنگ هایے ڪہ شناسایے ڪردید ... ڪسے وارد حیطہ فروش شده؟ ... یا ارتقاے درجہ گرفتہ باشہ؟ ...
هر چند بعید مےدونستم جوابش مثبت باشہ ... اما بازم ارزش سوال ڪردن رو داشت ... گنگ ها مثل چراغِ قرمزِ چشمڪ زن هستن ... خالڪوبے ها ... رفتارها ... چهره ها و حالت هاشون خیلے مشخصہ ... براے انجام ڪارے بہ این تمیزے، گزینہ هاے مناسبے نبودن ...
اونها بہ افراد تمیز نیاز داشتن ... ڪسانے ڪہ شڪ و ڪنجڪاوے دیگران رو تحریڪ نڪنن ...
آدم هایے ڪہ ڪاملا عادے باشن ... یہ پوشش فوق العاده ...
یعنے تغییر رفتار اساسے ڪریس ... نتیجہ چنین حرڪتے بود؟ ... وارد چنین گروه هایے شده بود؟ ... یا دلیل دیگہ اے داشت؟ ...
براے چند لحظہ بہ تصویر چسبیده روے تابلو خیره شدم ...
- خواهش مےڪنم ڪریس ... بگو تو عضو اونها نبودے ... بگو بہ خاطر چنین چیزے ڪشتہ نشدے ...
آخرین چیزے ڪہ در اون لحظہ مےخواستم ... این بود ڪہ بہ چشم هاے پر از درد اون پدر و مادر ... این خبر رو هم اضافہ ڪنم ڪہ ... پسر شما یہ مواد فروش حرفہاے بوده ... اونم توے سن 16 سالگے ... و قطع ارتباطش با اون دختر و زندگے گذشتہاش ... فقط بہ این خاطره ...
چند لحظہ بہ تصویر ڪامپیوترے لالا نگاه ڪرد ...
- نہ ... مطمئنم قبلا ندیدمش ... اصلا چهره اش واسم آشنا نیست ... احتمالا فقط گنگ باشہ ... اگہ بہ مقتول مشڪوڪ هستے ... فڪر مےڪنم بهتره اول احتمالات دیگہ رو بررسے ڪنے ...
نہ اینڪہ بگم امڪانش نیست ... اما خودت خوب مےدونے ... هر جایے ڪہ مشڪلے پیش بیاد، اولین انگشت اتهام سمت اونهاست ... مگہ اینڪہ چیز خاصے پیدا ڪرده باشے ...
با همہ وجود توے اون لحظات، دلم مےخواست طور دیگہاے فڪر ڪنم ... با همہ وجود ...
خودم هم نمےفهمیدم ... چرا اینقدر ڪریس برام موضوعیت پیدا ڪرده ...
- هنوز واسہ نتیجہ گیرے خیلے زوده ... قتل تمیزیہ ... مشخصہ بہ خاطر دزدے نبوده ...
مقتول عضو سابق یہ گنگہ ڪہ همہ باور دارن از زندگے گذشتہاش جدا شده ... آلت قتالہ پیدا نشده و موبایل مقتول هم گم شده ...
چیزے ڪہ واضحہ این قتل، رندوم نیست ... قاتل یہ حرفہاے بوده ڪہ اون بچہ رو بہ قتل رسونده و موبایلش رو برداشتہ ... و بدون اینڪہ هیچ ردے از خودش باقے بذاره صحنہ رو ترڪ ڪرده ...
«اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفرج»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتنوزدهم🪴
🌿﷽🌿
قُطام خيلى زيرك است، او مى فهمد كه ابن ملجم، على(ع) را به عنوان اميرمؤمنان قبول دارد، بايد زمينه سازى بكند و قداست على(ع) را از ذهن ابن ملجم پاك كند.
او صبر مى كند تا غضب ابن ملجم فروكش كند، بار ديگر نزد او مى رود و با مهربانى با او سخن مى گويد: حالا من يك حرفى زدم! تو چرا ناراحت شدى؟ چگونه دلت مى آيد دل مرا كه دخترى تنها هستم بشكنى؟ با من حرف بزن. دلم را نشكن! تو تنها اميد من هستى. من در اين دنيا كسى را جز تو ندارم.
سخنان قُطام، آرامش را به ابن ملجم باز مى گرداند و بار ديگر عشق در وجود ابن ملجم شعله مى كشد.
* * *
عزيزم! چگونه دلت مى آيد خود را از اين زيبايى كه من دارم محروم كنى؟ نگاه كن! خدا اين همه زيبايى را براى تو خلق كرده است. چرا به بخت خود پشت پا مى زنى و دل مرا مى شكنى؟
آيا تو مؤمن تر از كسانى هستى كه در جنگ نهروان كشته شدند؟ مگر نديدى كه در پيشانى آنها، اثر سجده بود؟ چرا على آنها را به قتل رساند؟ على شايستگى مقام خلافت را ندارد. قدرى فكر كن! از زمانى كه او خليفه شده است، امّت اسلامى روى خوش نديده است. چرا على هميشه با مسلمانان مى جنگد؟ آيا ريختن خون مسلمانان جايز است؟
تو مى گويى على، اميرمؤمنان است، مگر خبر ندارى كه در "حَكَميّت"، او از اين مقام بركنار شد؟ تو چرا هنوز بر اين عقيده هستى؟
پدر و برادران من براى زنده نگه داشتن حكم خدا قيام كردند و به جنگ با على رفتند. همه كسانى كه حكميّت را پذيرفتند، كافر شدند. پدر و برادران من بعد از اين كه فهميدند كافر شده اند، توبه كردند، توبه واقعى!
آنها از على خواستند تا او هم از كفر خود، توبه كند، امّا على اين كار را نكرد.
عزيز دلم! اكنون على، كافر است و تو از كشتن يك كافر مى ترسى؟ به خدا قسم اگر اين كار را بكنى، بهشت را از آن خود كرده اى.
آيا باز هم برايت سخن بگويم؟ تو چقدر زود قضاوت كردى؟ من با افتخار مهريّه خود را كشتن يك كافر قرار دادم تا خدا از من راضى باشد! آيا من از تو چيز بدى خواستم كه تو اين گونه با من برخورد كردى؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#یادت_باشد
#قسمتنوزدهم
🌿﷽🌿
🌸روی جدول نشسته بودم که چندنفرازشاگردهای باشگاه کاراته حمیدکه بچه های دبستانی بودندمارادیدند،وازدورمارابه هم نشان میدادندوپچ پچ میکردند.یکی ازآنهاباصداےبلندگفت:"استادخانومتونه؟مبارکه."
🍎حمیدرا زیرچشمی نگاه کردم ازخجالت عرق به پیشانیش نشسته بودانگارداشتندقیمه قیمه اش میکردند.دستےبه آنهاتکان دادوبعدهم گفت: این بچه ها آبرو برا ادم نمیذارن.فردا کل قزوین باخبرمیشه.
ساعت۹شب بودکه به خانه رسیدیم،مادرم با اسپند به استقبالمان امد.
💐حلقه چندباری بین فاطمه ومادرم دست به دست شد.حمیدجعبه شیرینی رابه مادرم دادودرجواب اصرارش برای بالارفتن گفت:
الان دیروقته،ان شاءالله بعدامزاحم میشم،فرصت زیاده.
موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهدکه گفتم:حلقه رو به عمه برسونیدمراسم عقدکنان باخودشون بیارن.
🌺حمید گفت:حالاکه حلقه بایدپیش من باشه پس من یه هدیه دیگه بهت میدم.بعدهم ازداخل جیب کتش یک جعبه کادوپیچ رابه من هدیه کرد.
حسابی غافلگیرشده بودم،این اولین هدیه اےبودکه حمید به من میداد.به ارامی کاغذکادو رابازکردم.
ادکلن لاگوست بود.بوےخوبی میداد.تمام نامزدی ما با بوےاین ادکلن گذشت جون حمیدهم همیشه همین ادکلن رامیزد.
❤️جمعه۲۱مهرماه۱۳۹۱روزعقدکنان من وحمیدبود.دقیفا مصادف با روز دحوالارض،مهمانان زیادی ازطرف ما وخانواده حمید دعوت شده بودند.حیاط را براے آقایان فرش کرده بودیم وخانم هاهم اتاق بالابودند.ازبعدتعطیلات عیدخیلےازاقوام وآشنایان راندیده بودم،پدرحمیداول صبح میوه ها وشیرینی هاراباحسن آقا به خانه ما آوردند.
🌷فضای پذیرایی خیلی شلوۼ وپر رفت وآمدبود.باتعدادی ازدوستان واقوام نزدیک داخل یکی ازاتاقهابودم.باوجود آرامش واطمینانی که ازانتخاب حمید داشتم ولی بازهم احساس میکردم در دلم رخت میشورن.
💐تمام تلاشم رامیکردم کسی ازظاهرم پی به درونم نبرد.گرم صحبت بادوستانم بودم که مریم خانم خواهرحمیدداخل اتاق آمد گفت: عروس خانم داداش باشما کار داره....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#كتابزيارتمهتاب🪴
#قسمتنوزدهم 🍀
🌿﷽🌿
* * *
غرب با كشاندن زن در اجتماع و محيط كار، نه تنها جامعه خود را به فساد كشاند و شغلى براى بانوان ايجاد نكرد، بلكه مهم ترين و مقدّس ترين شغل زنان را از آنان گرفت، شغل اصلى زنان، تربيت انسان است كه از تربيت نهال بالاتر است، تربيت انسان مهم تر از هر كار ديگرى است.
ما راهى را پيموديم كه غرب رفته بود و از آن، پشيمان بود، ما صداى پشيمانىِ غرب را نشنيديم... امروز آمار طلاق در جامعه ما بيداد مى كند، امروزه در بعضى از استان هاى ايران، يك سوم ازدواج ها به طلاق مى رسد!
از وقتى كه ادعاى پيروىِ حضرت فاطمه()را نموديم، ولى كمتر از روش و منش آن حضرت سخن گفتيم، جامعه ما دچار آسيب هاى جدّى شد.
از وقتى كه كار زنان خانه دار را كم ارزش جلوه داديم، دخترانِ ما به سوى شغل هاى غيرضرورى رو آوردند، سنّ ازدواج بالا رفت و آمار طلاق سال به سال زياد و زيادتر شد و بنيان خانواده رو به سستى رفت و... افسوس كه جامعه شيعه، مجذوب اشتباه غرب شد و كم كم زنان از اساسى ترين كارها و باارزش ترين عمل ها كه حفظِ كيان خانواده و تربيت انسان بود، دور شدند.
وقتى در جامعه اى، مادران به كارِ بيرون از خانه، ايمان دارند و به آن عشق مىورزند، ديگر آن جامعه نمى تواند نسلى پويا تربيت كند. بقاىِ جامعه به بقاى خانواده است، خانواده سالم هم در گرو زنانى است كه با عشقى آسمانى، وظيفه مادرى را به خوبى ادا مى كنند.
فقط آن زنى پيرو واقعى حضرت فاطمه(س) است كه حفظ كانون خانواده را اساسى ترين وظيفه خود بداند و دلش مشتاقِ خانواده باشد و به خانواده اصالت دهد.
#فاطمیه 🏴🏴
#زیارتمهتاب
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @hedye110
➥ @shohada_vamahdawiat