eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ابراهیم در موارد جدّ یت کار بســیار جدّی بود. اما در موارد شوخی و مزاح بسیار انسان خوش مشرب و شوخ طبعی بود. اصلاً یکی از دلائلی که خیلی ها .جذب ابراهیم می شدند همین موضوع بود ابراهیم در مورد غذا خوردن اخلاق خاصی داشت! وقتی غذا به اندازه کافی ،بــود خوب غذا می خورد و می گفت: بدن ما به جهت ورزش و فعالیت زیاد .احتیاج بیشتری به غذا دارد .با یکی از بچه های محلی گیلان غرب به یک کله پزی در کرمانشــاه رفتند !آن ها دو نفری سه دست کامل کله پاچه خوردند یــا وقتی یکی از بچه ها، ابراهیم را برای ناهار دعوت کرد. برای ســه نفر عدد مرغ را سرخ کرد و مقدار زیادی برنج و…آماده کرد، که البته چیزی هم !اضافه نیامد ٭٭٭ در ایام مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. بعد با موتور به منزل یکی از رفقا .برای مراسم افطاری رفتیم صاحبخانه از دوستان نزدیک ابراهیم بود. خیلی تعارف می کرد. ابراهیم هم که به تعارف احتیاج نداشت! خاصه کم نگذاشت. تقریباً چیزی از سفره اتاق !ما اضافه نیامد جعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق .مجاور می رفت و دوستانش را صدا می کرد یکی یکی آن ها را می آورد و می گفت: ابرام جون، ایشــون خیلی دوست …داشتند شما را ببینند و ،ابراهیــم که خیلی خورده بود و به خاطــر مجروحیت، پایش درد می کرد مجبور بود به احترام افراد بلند شــود و روبوسی کند. جعفر هم پشت سرشان .آرام و بی صدا می خندید وقتی ابراهیم می نشست، جعفر می رفت و نفر بعدی را می آورد! چندین بار .این کار را تکرار کرد ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت !ما هم می رسه آخرشب می خواستیم برگردیم. ابراهیم سوار موتور من شد و گفت: سریع !حرکت کن جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زیاد !شد. رسیدیم به ایست و بازرسی !من ایستادم. ابراهیم باصدای بلند گفت: برادر بیا اینجا .یکی از جوان های مسلح جلو آمد ابراهیم ادامه داد: دوســت عزیز، بنده جانباز هستم و این آقای راننده هم از …بچه های سپاه هستند. یک موتور دنبال ما داره می یاد که بعد کمــی مکث کرد و گفت: من چیزی نگم بهتــره، فقط خیلی مواظب !باشید. فکر کنم مسلحه بعــد گفت: بااجازه و حرکــت کردیم. کمی جلوتر رفتم تــوی پیاده رو .ایستادم. دوتایی داشتیم می خندیدیم !موتور جعفر رسید. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند بعد متوجه اسلحه کمری جعفر شدند! دیگر هر چه می گفت کسی اهمیت …نمی داد و تقریباً نیم ســاعت بعد مســئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. کلی معــذرت خواهی کــرد و به بچه هــای گروهش گفت: ایشــون، حاج جعفر .جنگروی از فرماندهان لشگر سیدالشهداء۷ هستند بچه های گروه، با خجالت از ایشــان معذرت خواهی کردند. جعفر هم که خیلی عصبانی شده بود، بدون اینکه حرفی بزند اسلحه اش را تحویل گرفت و .سوار موتور شد و حرکت کرد !کمی جلوتر که آمد ابراهیم را دید. در پیاده رو ایستاده و شدید می خندید .تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده ابراهیم جلو آمد، جعفر را بغل کرد و بوســید. اخم های جعفر بازشد. او هم .خنده اش گرفت. خدا را شکر با خنده همه چیز تمام شد 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🌿﷽🌿 🌸روزهایی که نبود خیلی سخت گذشت. در ذهن خودم خیال بافی می کردم،می گفتم اگر حمید الان بود با هم می فرفتیم ((چهل ستون))شاید هم می رفتیم فدک((تپه نورالشهدا)). 🍎دلم برای شیرین زبانی ها ومهربانیش لک زده بود،مخصوصا که دوم تیر اولین تولدم بعد از نامزدی کنارم نبود،زنگ زد تلفنی تبریک گفت،کلی شوخی کرد،ناراحت بودم که نیست چون نبودنش برایم سخت شده بود. حدس زدم که حمید متوجه ناراحتیم شد چون بلافاصله بعد از تماسش چند پیامک فرستاد. ❤️برایم شعر گفته بود و من را((قرة العین))صداکرد،چند متن ادبی هم برایم نوشت وفرستاد. پایش می افتاد یک پا شاعر میشد،هم متن های خوبی می نوشت هم اوقات شعر می گفت،در کلمه به کلمه متن هایش می شد دل تنگی را حس کرد. 🌷با اینکه می دانستم متن ها واشعار را از خودش می نویسد فقط برای اینکه حال و هوایش عوض کنم نوشتم:((انتخاب های خیلی خوبی داری حمید،واقعا متن های قشنگیه،از کدوم کتاب انتخاب می کنی؟)) 💐بی شیله پیله گفت:منو دست انداختی دختر؟این ها همش دست نوشته های خودمه نوشتم:شوخی کردم عزیزم،کلمه به کلمه ای که می نویسی برام عزیزه،همشون رو توی یه تقویم نوشتم یادگاری بمونه. فردا که تماس گرفت از من خواست شعری که دیشب فرستاده بود رابرایش بخوانم. 🌺شعر هایش ملودی وآهنگ خاص خودش را داشت،از خودم من در آوردی یک آهنگ گذاشتم،صدایم را صاف کردم و شروع کردم به خواندن،همه هم غلط ودرهم برهم! عشقم دست هایم را تکان می دادم ولی هر کاری کردم نتوانستم ریتم شعرش را به خوبی در بیاورم. حمیدگفت:توبا این شعر خوندن همه احساس من رو کور کردی. 🌹دونفری خندیدیم،گفتم:خب حمید من بلدنیستم خودت بخون. خودش که خواند همه چیز درست بود،وزن وآهنگ وقافیه سر جایش بود،وسط شعر سکات شد، گفت عزیزم من میخونم حال نمی ده،تو بخون یکم بخندیم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat