#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتهشتادپنجم
﷽
.همه آماده حرکت به سمت فکه بودند
از دور ابراهیــم را دیدم. با دیدن چهره ابراهیــم دلم لرزید. جمال زیبای او
!ملکوتی شده بود
صورتش ســفیدتر از همیشــه بود. چفیه ای عربی انداخته و اورکت زیبائی
پوشــیده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچه ها دســت داد. کشیدمش کنار و
!گفتم: داش ابرام خیلی نورانی شدی
نفس عمیقی کشــید و با حســرت گفت: روزی که بهشتی شهید شد خیلی
ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش که با شــهادت رفت، حیف
.بود با مرگ طبیعی از دنیا بره
،اصغر وصالی، علی قربانی، قاســم تشــکری و خیلی از رفقای ما هم رفتند
.طوری شده که توی بهشت زهرا بیشتر از تهران رفیق داریم
مکثی کرد و ادامه داد: خرمشهر هم که آزاد شد، من می ترسم جنگ تمام
.بشه و شهادت را از دست بدهم، هرچند توکل ما به خداست
،بعــد نفس عمیقی کشــید وگفت: خیلی دوســت دارم شــهید بشــم. اما
!خوشگل ترین شهادت رو می خوام
بــا تعجب نگاهش کــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــک از
.گوشه چشمش جاری شد
ابراهیم ادامه داد: اگه جائی بمانی که دســت احدی به تو نرســه، کسی هم
تو رو نشناســه، خودت باشی وآقا، مولا هم بیاد سرت رو به دامن بگیره، این
.خوشگل ترین شهادته
گفتم: داش ابرام تو رو خدا این طوری حرف نزن. بعد بحث را عوض کردم
و گفتم: بیا با گروه فرماندهی بریم جلو، این طوری خیلی بهتره. هر جا هم که
.احتیاج شد کمک می کنی
.گفت: نه، من می خوام با بسیجی ها باشم
.بعد با هم حرکت کردیم و آمدیم سمت گردان های خط شکن
۲۰۲
آن ها مشغول آخرین آرایش نظامی بودند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات
چی بگیرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجک، اسلحه هم اگه احتیاج شد از عراقی ها
!می گیریم
حاج حسین الله کرم از دور خیره شده بود به ابراهیم! رفتیم به طرفش. حاجی
.محو چهره ابراهیم بود
.بی اختیار ابراهیــم را در آغوش گرفت. چند لحظه ای در این حالت بودند
.گویی می دانستند که این آخرین دیدار است
بعد ابراهیم ســاعت مچی اش را باز کرد و گفت: حســین، این هم یادگار
!برای شما
چشــمان حاج حسین پر از اشک شــد، گفت: نه ابرام جون، پیش خودت
.باشه، احتیاجت می شه
.ابراهیم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتیاج ندارم
حاجی هم که خیلی منقلب شــده بود، بحــث را عوض کرد و گفت: ابرام
جــون، برا عملیــات دو تا راهکار عبوری داریم، بچه هــا از راهکار اول عبور
.می کنند
.من با یک ســری از فرمانده ها و بچه های اطاعات از راهکار دوم می ریم
.تو هم با ما بیا
ابراهیــم گفت: من از راهکار اول با بچه های بســیجی می رم. مشــکلی که
نداره!؟
.حاجی هم گفت: نه، هر طور راحتی
ابراهیــم از آخریــن تعلقات مادی جدا شــد. بعد هم رفــت پیش بچه های
.گردان هایی که خط شکن عملیات بودند و کنارشان نشست
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat