🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_1⃣
قلبـ❣ـم بی وقفه می تپید!😰
باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف میرفت ...😍
با اینکه محــ🏴ـرم امسال با همه سالها فرق داشت و میتونستم دزدکی🙈 دیدش نزنم!
کاری که سالها بود انجام
میدادم !😓
درست از اون شبـ🌚ـی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبـ❣ـم به تپش افتاد و درونم آتیـ🔥ـش به پا شد!
که با یک مشت و دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد😟
تازه با ســـ✋🏻ــلام کردن و دیدنش فقط کم مونده بود پس بیافتم و خودم اصلا نفهمیدم چرا این احساسهای تازه در
من جون گرفته؟!😕
آره دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد...!😪
این دزدکی دید زدنهایی که برای یک
دختر سنگین و متین زشت بود❌
و بی حیایی❗️
ولی امان از قلب سر کشم که نمی گذاشت اینکارروتکرارو تکرار نکنم!😔
با دو انگشتم کمی دوالیه ی فلزی پرده کرکره قهوه ای رنــ🌈ـــگ و رو رفته رو باز می کنم...
در حد کم!
که فقط من ببینم بدون جلب توجه❗️
نگاهم روش ثابت موندو وای به قلب بی قرارو عاشقم🙈😍
دست برنمیداشت از این کوبش و خودم نمی فهمیدم حاالا چرا ؟!!😒
حاالا که محرمش شده بودم...
نه هنوزم نه👌
هنوز جرئت نمی کردم برم نزدیک با اینکه دیگه عادی بود این نزدیک شدن🙃
نه هنوز نمی تونستم برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو...
که حاصل جابه جایی دیگ ها از
زیرزمین به حیاط بودو من هر سال چه قدر دلم می خواست این کار رو بکنم و یک خسته نباشید
چاشنی کارم کنم👌😄
ولی نه نمیشد...نمیشد!
هنوز هم عشـــ🌹ــق من تنها سهم خودم بود و میدونستم اگر برای همه طبیعی باشه
رفتارهای عاشقانه 💓
و از ته قلبم،
ولی چین میفته بین پیشونیش و چشم غره هاش من رو نشونه میره اگه وسط نامحرمهای حیاط پیدام بشه!😢😥
حیاط پر از هیاهو بود..💚
پر از صدای صلوات❤️
پر از دودی که از کنده های تازه آتیـ🔥ــش گرفته بلندشده بود
ولی عطر اسپند میداد💛
و من چه قدر دوست داشتم این بو رو که پر از دود بود و پرآرامش! 💜
با خم شدنش نگاه گرفتم🙈 از این همه هیاهو...❗️
چون اصل نگاهم فقط مال اون بود🙃
کسی که نه تنها ازخودمم فراری بودومن نمیفهمیدم چرا⁉️
#ادامه_دارد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🎀#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_1🌻
ــ ببخشید مهدیه خانوم!
"بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!"
رویم را برگرداندم و با صالح مواجه شدم. سریع سرش را پایین انداخت لبخندی زد و گفت:
ــ سلام عرض شد
ــ سلام از ماست
ــ ببخشید میشه سلما رو صدا بزنید؟
ــ چشم الان بهش میگم بیاد
هنوز از صالح دور نشده بودم که...
ــ مهدیه خانوم؟
میخکوب شدم و به سمتش چرخیدم و بی صدا منتظر صحبت اش شدم. کمی پا به پا کرد و گفت:
ــ ببخشید سر پا نگهتون داشتم. سفری در پیش دارم خواستم ازتون حلالیت بطلبم. بالاخره ما همسایه هستیم و مطمئنا گاهی پیش اومده که حق همسایگی رو ادا نکردم البته بیشتر اون ماجرا...😥 منظورم اینه که... بهر حال ببخشید حلال کنید.😔
هنوز هم از او دل چرکین بودم😒 بدون اینکه جوابش را بدهم چادرم را جلو کشیدم و به داخل حسینیه رفتم که سلما را صدا بزنم. روز عرفه بود و همه ی اهل محل در حسینیه جمع شده بودیم برای خواندن دعا و نیایش.
ــ سلما... سلما...
ــ جانم مهدیه؟
ــ بیا برو ببین آقا داداشت چیکارت داره؟
سلما با اضطراب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
ــ خدا مرگم بده دیر شد...
چادرش را دور خودش پیچاند و از بین خانم ها با گامهای بلندی خودش را به درب خروجی رساند
ــ سلما... سلماااا
ای بابا مفاتیحشو جا گذاشت. خواهر برادر خل شدن ها...
#ادامہ_دارد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat