🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_سی....
یه لحظه ترس عظیمی در دلم نشست که
نکند طاقتش برای تحملم تمام شد. نکند همان شب چشم
ببندد روی همه ی محبت هایش و بگوید :
_میخوام از اینجا برم.
دستم را روی دکمه ی دزدگیر زدم و سمت خانه رفتم .اما با
خالی بودن سالن متوجه شدم که ارغوان سمت اتاقمان رفته
. و مادر هم نبود . بی معطلی پله ها رو باال رفتم اما پشت
در اتاق ایستادم و آهسته گوش دادم.شاید داشت آرام و بی
صدا میگریست.
دستگیره ی در را آرام پایین کشیدم و در باز شد. پشت به
در رو به پنجره نشسته بود . با بلوزی زرد رنگ و موهایی
که با گلسر باال جمع کرده بود... چند ثانیه فقط نگاهش
کردم. همان تصویر کارت پستالی دخترکی که رو به پنجره
نشسته است ... و چقدر از دنیا سیر .
جام عقیق از مرضیه یگانه
وارد اتاق شدم .کاش میفهمید همین سکوت ساده اش
چقدر عذاب وجدانم را زیاد میکند. اما اخمم سر جای خود
بود . این تنها گرهی بود که نمیخواستم بازش کنم ، بلکه
پشت همان گره محکمش ، غرور خرد شده ی پشیمانی ام
را حفظ کنم. جلوتر رفتم و من هم پشت به او نشستم لبه
ی تخت .
و کلمات تک تک گم میشدند که ندانم چه بگویم و از کجا
شروع کنم.
_رو به پنجره نشستی چرا؟
جوابم را نداد.حتی تکان هم نخورد . به کمر دراز کشیدم
روی تخت و دو دستم را زیر سرم گذاشتم. و خیره اش
شدم. نگاهش هنوز گره خورده بود به پنجره که گفتم:
_نمیخوای حرف بزنی ؟ .... قهر کردی ؟
همچنان سکوت کرده بود که نگاهم در چشمانش چرخید.
مات شده به پنجره در سکوتی مبهم . تنها حرکتی که در
محدوده ی صورتش دیده میشد ، آن قطره اشکی بود که
پشت سرهم به فاصله ی هرچند ثانیه از چشمش روی گونه
اش میلغزید.
من بد بودم .اما طاقت دیدن اشکانش را نداشتم . آن
ارغوان مهربان با همه ی دخترای دنیای من فرق داشت.
وقتی گریه میکرد ، نمیخواست خودش را برایم لوس کند،
یا دنبال پولم نبود ، میدانستم وقتی که گریه میکند ،حتما
دلش را بدجوری شکسته ام که دیگر قادر به پنهان کردن
اشکانش نیست.
نیم خیز شدم و دست دراز کردم سمت صورتش. چانه اش
را گرفتم و سرش را سمت خودم چرخاندم.نگاهش اینبار
همراه با چرخش سرش سمتم آمد .و چقدر سرد و بی روح
به من خیره شد. نگاهم را از چشمانش سمت لبانش سوق
دادم . چه ورمی داشت گوشه ی لب زخم خورده اش از
دست پر ضرب من !
دلم شکست حتی از خودم که چرا اینقدر بد شدم . چی
روی اعصاب خط خورده ام بود که اینگونه زده بودمش؟
نگاهش به من بود هنوز که کامل نشستم و بی هیچ حرفی
طاقت از دست دادم برای دیدن غصه ی زیاد نگاهش. شانه
اش را گرفتم و او را کشیدم سمت خودم. بی حرکت در
آغوشم افتاد . نه مثل همه ی روزهای قبل که با همه ی
دل پر از غمش ، باز لبخند میزد ، نوازش میکرد ... مثل
مجسمه ای بی حرکت که تنها چشمانش را بسته بود .
نفسم را توی صورتش خالی کردم با جمله ی:
_ارغوان ... دلخوری باز؟
چه سوال مسخره ای ! مگر میشد نباشد .سرم را پایین
کشیدم سمت صورتش و شاید من باید امروز حسابی از
موضع غرورم پایین میامدم تا آن عذاب وجدان لعنتی را
خاموش کنم.
_نمیخوای حرف بزنی پس؟...یادمه تو ماشین میگفتی....زن
و شوهر لباسن و نمیدونم بی لباس بی شخصیت میشیم و
...این حرفا .... میشه بگی من االن کدوم لباستم ؟... این
زردم ... یا شلوارت ... یا ...
یا را نگفته خط بی رنگ لبخندش لو رفت و چشمانش باز
شد و با حرصی که رد غم درونش در آن پیدا بود گفت:
_رادوین !
بی اراده نجوا کردم:
_جانم...
یکدفعه حباب بزرگ غم هایش ترکید و بلند زد زیر گریه و
همزمان دو دستش را دور گردنم آویخت و زیر آن هق هق
های زنانه اش گفت:
_بیا تمومش کن.
باز اخم بجای تعجب توی صورتم آمد که پرسیدم:
_چی رو تموم کنم؟
_این زندگی رو ... چرا داری بهم دروغ میگی و خودتو زجر
میدی ...دوستم نداری ...اینکه واضحه ... منم توقع ندارم
...اما راضی به زجرت نیستم ...وقتی بودنم زجرت میده، چرا
باید پیشت بمونم که کابوست باشم ...باعث عذابت باشم ...
باعث سردردهای عصبیت باشم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>