🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_سی_سه....
اما حالا ، با اونهمه بالیی که سر این دختر آورده بودم... هنوز نگران من
بود و حتی مادرش هم خبر نداشت که چقدر زجرش دادم.
افتخار نیست... اینا عذابه... حتی وقتی با همه ی کتک
هایی که بهش زدم و ناخواسته بوده.... باز پا به پای دلم
میاد و چیزی واسم کم نمیذاره ، شرمنده اش میشم... من
چکار کردم براش ؟
اونروز... میون همون بوسه هایی که مستم میکرد و حالم رو
خوش ، تصمیم گرفتم فردای همون روز ببرمش کارگاه....
حقش بود که یکی از بهترین جواهرات کارگاه رو انتخاب
کنه... گرچه میدونستم ارغوان اصال تو فکر جواهرات هم
نبود.
اونروز یا من دیوونه شده بودم یا خود واقعی ام نبودم. تموم
روزم رو با فکر جبران کارام سر کردم. اخر شب وقتی
قرانش رو خوند و کنارم روی تخت خوابید، حس کردم یه
فرشته رو کنار خودم میبینم. صورتش واقعا از پاکی
میدرخشید و چه تقدیر بدی داشت این فرشته که با دیوی
چون من ، ازدواج کرده بود.
نگاهش به من افتاد که خیره در سکوتی مبهم نگاهش
میکردم.
_چیزی شده رادوین ؟
رادوین! یادمه اولین باری که معنی اسمم رو شنیدم ، از
زبون خودش بود.
" جوانمرد " ! و عجب جوانمردی بودم من !
_بیا یه قراری بذاریم.
کنجکاو نگاهم کرد:
_چه قراری ؟!
_وقتی عصبی شدم... دور و برم نیا... بهم لبخند نزن... نگام
نکن... باهام حرف نزن... اصال بیا اینجا و در اتاقو قفل
کن... نمیخوام یه بار دیگه دستم روت بلند بشه. لبخندى روی لبش نشست.
_رادوین!
حرصم گرفت. چرا یه جوری صدام میزد که با همه فرق
داشت ؟
_لعنتی اینجوری صدام نزن.
_االن عصبی میشی اینجوری صدات میزنم؟
اخمم توی صورتم بود که باعث شد بترسه و فکر کنه
عصبی شدم. جواب نداده ، فوری گفت :
_ببخشید... خب من فقط صدات کردم... همین.
با همون حرصی که توی صدام بود گفتم :
_اصال همیشه باید همینجوری صدام کنی.
نگاهم روی انگشتر طالی دستم بود. یادگاری از رادوین که
یک دفعه متعجبم کرد. بعد از آن دعوای خیابانی و ضرب
دستی که به دهانم زد ، خیلی بیشتر از قبل پشیمان شد.من
نگفته از نگاهش میخواندم. اونقدر که حتی وسط بوسه
هایی که عطشش را زیاد کرده بود ، مدام میپرسید :
_االن اینجوری میبوسمت ، لبت درد میگیره ؟
میدونستم اون عصبانیت ها دست خودش نیست. واسه
همینم خیلی زود دلم با این ابراز پشیمانی هاش رام میشد.
ولی انگار این اخری با همه ی دفعات قبل فرق داشت.
علتشو بهم نگفت ولی واقعا رفتارش عوض شد. فردای
همون روز منو به کارگاهش برد و ازم خواست که از بین
جواهرات بی رقیب کارگاه ، یکی انتخاب کنم و من همون
انگشتر طال را برداشتم. همونی که یه حلقه ی طال سفید و
یه حلقه ی طالی زرد با هم گره خورده بودند در وسط انگشتر که به یک نگین بزرگ برلیان مربعی میرسید. این
طلائی زرد و سفید ، ترکیب قشنگی داشت.
از اون روز سه ماه گذشت. اواسط زمستان شد. رادوین خیلی
بهتر بود. دیگه روی عصبانیتش رو ندیدم. شاید بخاطر
قرص ها بود. البته عصبی که میشد ولی نه در حدی که
دستش رو من بلند بشود. گاهی همون اول دگرگونی حالش
سرم فریاد میزد:
_گمشو از جلو چشمام .
میدونستم به سختی خودشو کنترل میکنه. و من مونده بودم
این چه دردی بود که رهاش نمیکرد. تا فریادش رو میزد
سمت اتاق میرفتم و درو قفل میکردم. این بهترین کار بود.
یک ساعت بعد آروم میشد و خودش سراغم میومد و اول از
همه توی چشمام خیره میشد و جستجو میکرد که دلخور
شدم یا نه.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>