🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_سی_هفت....
حتی گریه ام گرفت. من دو ماهه باردار بودم و حاال از
استرس گفتنش به رادوین و عکس العملش ، نمیتوانستم
حتی جلوی گریه ام را بگیرم.خانم دکتر متعجب نگاهم کرد.
_چی شد؟!
_وای بد بخت شدم ...شوهرم بیرونه ...حاال چی بهش
بگم؟
_بگو مبارکه پدر شدی.
_وای نه ...خدایا...
همچنان با اضطرابی که هم فشارم را انداخته بود هم باعث
دل پیچه و حالت تهوعم شده بود، درگیر بودم و خانم دکتر
که انگار تا آنروز مریضی مثل من ندیده بود ، محو تماشایم
از روی تخت که پایین آمدم ، سرم گیج میرفت و حالم
داشت همانجا بهم میخورد که خانم دکتر متوجه ی حالم
شد.
_بشین ببینم ...شوهرت بچه نمیخواسته ؟
_نمیدونم ...فقط از عکس العملش میترسم آخه خیلی زود
عصبی میشه.
_خب بشین همینجا من خودم االن صداش میکنم بهش
یه چیزی میگم ... بعدا خودت بهش کامل توضیح بده ،
شاید اینطوری عصبی نشه.
نمیدانم چرا قبول کردم . دوباره لبه ی تخت نشستم و در
میان توسلم به پنج تن و صلواتهایم ، با اشکی که از گوشه
ی چشمم میبارید با خدا حرف زدم:
_اگه بگه بچه نمیخواد...اگه بگه بندازمش...خدایا این چه
امتحانیه ؟! ...میخوای من باز قاتل بشم ؟! ...قاتل بچه ی
خودم ؟!
و همان موقع صدای خانم دکتر را از بیرون اتاق سونو ،
شنیدم.
_همراه صابری؟
چشم بسته صلوات میفرستادم و آرام و بی صدا میگریستم
که صدای قدم هایی آرام که سمت من میامد ،به گوشم
رسید
_ارغوان ...بریم؟
چشم گشودم . رادوین بود. مقابلم ایستاده . و من اصال حتی
قدرت تحلیل نگاهش را نداشتم ، تا بفهمم اینبار پشت آن
اخم همیشگی روی صورتش ، چه حرفی نهفته است.
از جا برخاستم و اصال نفهمیدم چطور چادر سر کردم و
دنبالش رفتم . دستانم شده بود یه گوله یخ و با توانی که
قدرت تحمل آن همه آشوب را نداشت ، همراهش شدم.
سوار ماشین که شدیم ، با سکوتش ، سکوت کردم تا مبادا
باعث آشفتگیش باشم. اما اشکانم را نمیتوانستم مهار کنم از
شدت نگرانی . که نیم نگاهش شامل حالم شد:
_پوشیه ات کو پس ؟
تازه متوجه شدم که پوشیه ام را در مطب جا گذاشتم.
_وای ...رادوین برگردیم ...جا مونده.
_نمیخواد من ازش خوشم نمیاد.
_رادوین !
_همین که گفتم.
صدایش کمی باال رفته بود که ترسم بیشتر شد . حتما این
عصبانیتش برای شنیدن خبر بارداری من بود.
چشم بسته در سکوتی پر از تب دلهره ، با حالت تهوعی که
از عالیم بارداری نبود قطعا و فقط از شدت اضطراب بود ،
درگیر شدم.
_حاال چته که هی گریه میکنی ؟...نگفتم جلوی من گریه
نکن ؟...خفه میشی یا نه.
اشکانم را پاک کردم . جلوی چشمانم را گرفتم اما با آن
حالت تهوع و دلهره ی شدید چه میکردم؟
_رادوین حالم بده ... یه شکالت بهم بده .
_شکالتم کجا بود ؟!
با آنکه غر میزد اما با نگاهی که به من انداخت ، نگه داشت
و از ماشین پیاده شد.کمی بعد با یه مشمای بزرگ برگشت.
در میان خوراکی های رنگانگ درون مشمایی که بی حرف
دستم داد ، یه شکالت کاکائویی پیدا کردم و با سر انگشتان
یخ زده ام آنرا باز کردم و با جویدن اولین گاز بزرگ از
شکالت ، سرم را به پشتی صندلی تکیه زدم و چشم بستم
روی دنیای اطرافم. اما صدای رادوین را میشنیدم که در
اعماق آن لحن جدی و شاید سرد ، نگرانی موج میزد و از
من میپرسید . ولی من از شدت افت فشارم قادر به
پاسخگویی نبودم.
_نمیری حاال...چته؟...ارغوان ...با توام؟...لعنتی من که
حرفی نزدم که رنگت شده گچ!
به سختی نفس میکشیدم واقعا. شاید تصورش برای
هرکسی راحت باشد اما تجربه اش مساوی با مرگ است. با
همان یه گاز از شکالت سکوت کردم تا این زهرشیرین به
جانم اثر کند .اما رادوین سکوت نکرد. از پشت پلک های
بسته ام متوجه ی توقف ماشین شدم. و دستی که دست یخ زده ام را گرفت و چقدر تب داشت!
_ارغوان ...با توام...حالت بده ؟...میخوای بریم درمونگاه؟
با سری که سمت بالا رفت ، حرفش را رد کردم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>