eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... درخواست طلاق دادم . بعد از اونکه رادوین هر شب برام ویس و پیامک فرستاد، التماس و خواهش کرد...اما هیچ روزی به این اندازه مصمم نبودم.جلسه ی اول دادگاه بی حضور رادوین به پایان رسید . اگرچه یقین داشتم احضاریه ی دادگاه دستش رسیده . در مسیر برگشت به خانه با امیر بودم که با اخمی که توی صورتش بود به اینه ی وسط نگاهی انداخت و گفت: _رادوینه. _چی ؟ _ماشین پشت سرمونه. _توجه نکن ...کاری نمیتونه بکنه. اما جلوی در خونه که رسیدیم تا از ماشین پیاده شدم ، امیر گفت: _داره میاد سمتمون. _ولش کن... _ارغوان با فاصله ی چند قدمی ما ایستاده بود. بی نگاه به او بلند گفتم: _امیرجان سرم درد میکنه...من میرم پیش مادر شما برو خرید کن. چند قدمی از ماشین دور نشده جلوی رویم ظاهر شد. انتظار داشتم امیر جلویش را بگیرد که نگرفت. سرم پایین بود سمت پاهایم که با لحنی محزون گفت: _به چی قسم بخورم که باور کنی ؟...دارم میرم دکتر...پیش همون دکتر افکاری...الان چند جلسه است . _به سلامتی ...ولی فرقی به حال من نمیکنه. حرصش گرفت: _لعنتی الاقل یه نگاه بهم بکن ببین با من چکار کردی؟ _حال بحث ندارم رادوین...من قبلا بهت مهلت دادم و حالا دیگه جای هیچ تخفیفی نیست. عصبی شد: _چطور میتونی اینو بگی ... الان نزدیک دو هفته است حال منو بهم ریختی ... لااقل ببین رفتنت با من چه کرده. نمیدانم چرا سرم بالا آمد ولی تا نگاهم به صورتش افتاد، حرفهایم از یادم رفت. خشکم زد از تعجب. رادوینی که تا موهایش را شانه نمیزد، تا عطر زیر گلویش را نمیزد ، تا ست پیراهنش ، شلوار انتخاب نمیکرد ، از خونه بیرون نمیرفت ، حالا با یه صورت رنگ پریده و زرد . با یه تیشرت ساده ی تو خونه ای ...با موهایی نامرتب جلوی رویم ایستاده بود . اما نگذاشتم دیدنش روی قلبم اثری بگذارد و فوری گفتم: _من فکرامو کردم ...تو هم با نیومدن به جلسات دادگاه به ضرر خودت کار میکنی چون با شواهد و مدارک پزشکی من ، رای دادگاه به نفع منه. محکم فریاد کشید: _لعنت به تو ارغوان....مگه کوری ؟...میگم برگرد بی تو میمیرم چرا نمیفهمی اینو ...بخاطرت درمانم رو شروع کردم....دارم مرتب جلسات دکتر افکاری رو میرم...خب بیشعور زنگ بزن از مطبش بپرس. نفسم چند ثانیه ای حبس شد و بعد با یک جمله ی ساده او را همانجا رها کردم و تقریبا با چند گام بلند خودم را به پشت در خانه رساندم و خیلی زود با چرخش کلید در قفل ، در را باز کردم. _خداحافظ رادوین. اما او پشت سرم آمد و پشت در خانه فریاد کشیدم: _ارغوان....یه مهلت ازت خواستم...همین یه بار ...لعنتی ....چطور میتونی بهم بگی که دیگه بهم مهلتی نمیدی.... ارغوان. و چقدر کشید آن الف اخر اسمم را. نمیخواستم تردید در قلبِ تصمیمم نفوذ کند ولی انگار داشتم تحت تاثیر التماس ها و خواهش های رادوین قرار میگرفتم. اما همچنان مقاومت میکردم در مقابل قلبی که میخواست دلسوزی کند به حال رادوین 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>