eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... داشتم از زجرام میگفتم که رادوین اومد و با دیدن من و شنیدن حرفام حالش بد شد ...حس کردم جنون بهش دست داد ...بلند بلند میخندید و حرف میزد اما مثل من بالای سر پدرش نیایستاد تا زجرش رو ببینه بلکه با ظرف بلور کنار دستش روی همون شکاف سر پدرش زد. نمیخواستم این اتفاق بیافته... میدونستم اگر رادوین قاتل بشه جونش را باید در عوض اینکار بده در حالیکه میدونستم هر کسی غیر از او بود ، نمیشد قاتل ، میشد نتیجه زیاده روی در هوس ... و نهایتا دیه گرفته میشد .... یه آمپول آرامش بخش داشتم... واسه خودم بود ...واسه شبایی که حتی بعد از طلاق از اون عوضی ، یادش ، ترسش، کابوسش ، خواب رو ازم میگرفت... رادوین از نوجوانی بخاطر اختالالت عصبی تحت درمان بود و البته جواب هم گرفت اما آرامش بخش مصرف نکرده بود ، پس یقین داشتم روی اون اثر خوبی داره ... در میون همون حال پر آشوبش که حتی متوجه ی اطرافش نبود و داشت مثل من زجر مردن پدرش رو با چشماش تماشا میکرد ، بهش تزریق کردم... اون خوابید و من موندم با دو نفر ... اگر پدر رادوین زنده میموند، قطعا خودش رادوین رو میکشت ... اگر هم میمرد رادوین قصاص میشد . زنگ زدم به دکتر خانوادگیمون که بعد از طالق از پدر رادوین با اون ازدواج کرده بودم ....اما مخفیانه و دور از چشم رادوین و رامش یا حتی خودش ، ازش کمک خواستم و اون خودش رو سریع رسوند. تموم مسیر رو به حل مشکل من فکر کرده بود... ظرف بلور شیشه ای که رد دستای رادوین بود رو دور انداخت ...رادوین رو به کمک هم سوار ماشینش کردیم...و حاال نوبت پدرش بود... ترس زنده موندنش یا حتی احتمال زنده بودنش هم میتونست جون منو رادوین رو با هم بگیره... بهمن ، دکتر خانوادگی که همسرم بود ، پیشنهاد داد که یه آمپول بهش تزریق کنه که خون توی سرش لخته بشه و از اون جاییکه از عوارض هر ضربه ی مغزی لخته شدن خون در مغزه ، هیچ کسی متوجه ی این مسئله نمیشه .... و همین هم شد ...ما شواهد رو با هم از بین بردیم و بعد همراه هم با ماشین رادوین ، اونو تا یه جای دور از خونه رسوندیم . رادوین رو پشت فرمون گذاشتیم و بعد برگشتیم ... اولین کاری که کردم تماس با اورژانس بود و بعدش هم تماس با رادوین که رادوین بعد از اورژانس رسید و خبر فوت پدرش .... از همون روز بود که باز اختالالت عصبیش عود کرد.... بهمن یه قرص تجویز کرد ، تخصصی نبود ولی خیلی اثر خوبی داشت... لرزی شدید بر تنم نشست . داشتم غش میکردم . نگاهم در چشمان ایران خانم مانده بود و تحلیل اینهمه واقعیت تلخ در گنجایش ذهنم که هیچ ، در گنجایش و تحمل تنم هم نبود. _ارغوان جان ... تو رو خدا نخواه باز کار به پلیس و وکیل و دادگاه بکشه ، پدربزرگ رادوین تشنه ی خون منو رادوینه... این بچه رو من به سختی بزرگ کردم...مادرش نبودم ولی به خدا از مادری براش چیزی کم نذاشتم... اگه عالمیان بزرگ بفهمه ، قصاص میخواد.... ازت خواهش میکنم خانمی کن... سکوت کن . _رادوین چی ؟ اگه بفهمه ؟ _ من بهش میگم ... میگم که من مقصرم... من اجازه ی تزریق اون امپول رو دادم ... اصال من بهش تزریق کردم. چشمانم رو بستم و گذاشتم ثانیه هایم بروند شاید هر ثانیه ای که از کنارم میگذشت با رفتنش باعث میشد حالم بهتر از قبل شود . چشم گشودم . ایران خانم آرام میگریست که از جابرخاستم . روی پاهایی که شاید خواب رفته بود بین همان حرفهای زهرآلود! پاهایم نمیکشید و ذهنم امان رسیدن به خانه را نمیداد... در همان مسیر بازگشت به خانه ، صدای التماس های ایران خانم دوباره در گوشم طنین انداخت: _التماست میکنم ارغوان ...این راز بین منو تو بمونه... اگه خواستی بگی الاقل بعد از مرگ پدربزرگ رادوین بگو... تا اون زنده است من باید مراقب جون خودمو رادوین باشم ... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>