eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... " چشمم روشن ...چشم پدرت روشن... بدون اجازه ی شوهرت میای خونه ی من ؟! ...پوشیه ات رو چرا نزدی؟ _جا گذاشتم...توی مطب دکترم. _خب برو پس بگیر. _رادوین خیلی غر میزنه اونو میزنم واسه همین .... _اگه شوهرت راضی نیست نزن...حجابت که کامله...اونو به اصرار پدرت میزدی که مزاحم نداشته باشی حالا صاحب اختیارت شوهرته ... اگه میگه نزن ، نزن ، در ضمن بعد از دکترم میای وسایلتو جمع میکنی میری خونت ، هر وقت شوهرت اجازه داد برمیگردی ." _پس داری به طالقم فکر میکنی؟ صدای رادوین در گوشم نشست . باالخره سکوتش را شکست . در ماشین ، انهم بعد از چند دقیقه که کلی اخمش را نشانم داد و دلهره به جانم انداخت و مرا از افکارم بیرون کشید . نگاهم سمتش رفت. مچ دست چپش را روی فرمان گذاشته بود و با آن ساعت مچی گرانقیمتش که از زیر آستین لباسش بیرون زده بود، و آن اخمی که گرچه گرهش محکم بود ولی با لحن آرام صدایش در تناقض بود.همچنان نگاهش میکردم. توقع عصبانیتی مهار نشدنی از او داشتم و این حد از آرامش بعد از بیرون آمدن از مطب دکتر از او بعید بود.سرش را از نگاه ممتد من سمتم چرخاند و چند ثانیه ای نگاهش را وقفم کرد. آن نگاه هم تایید تفسیر آرامشش شد. _اینو بهت میگم که دیگه یه بار دیگه جلوی من حرف از طالق نزنی... یه بار دیگه همچین حرفی بشنوم سگ میشم ها. سرم را سمت پنجره چرخاندم و باز جهت فلش افکارم را سوق دادم سمت مشغله های پر درد سرم . رادوینی که معلوم نبود باز به مطب دکتر افکاری میرود یا نه؟ این سوال ذهنم را بی جواب گذاشتم و وسط نگاه های گاه و بی گاه رادوین از سکوت غیرمنطقی ام ، با آنکه قصدم برگشت به خانه بود ، گفتم: _منو ببر خونه ی مادرم. صدایش کمی باال رفت: _باز داری روی اعصابم میری ها. _قرارمون همین بود...تا دکتر نری برنمیگردم. بلند فریاد کشید: _لعنتی من که همین الان باهات اومدم مطب اون دکتر روانی. _دیدم...کلا من حرف زدم و تو مجسمه ای از اخم بودی؟! _بالاخره که اومدم. عصبانیتش داشت ظهور پیدا میکرد ولی من باید حرفهایم را میزدم. _ببین رادوین ... تا درست و حسابی درمانت رو شروع نکنی من توی خونه ات نمیمونم...اگه الانم باهات بیام باز از اون خونه میرم. نگاه تندی حواله ام کرد و گفت: _خب بابا تو هم خر گیرآوردی ، سوارش شدی ...میرم ولی هروقت دلم خواست. از من بعید بود ولی شدم .عصبی شدم و اولین بار سرش فریاد کشیدم: _دلم خواست نداریم...اگه به دلت باشه سال بعد میری...دوباره برات یه وقت میگیرم. _پس دفعه ی قبلم وقت گرفته بودی ؟ دستم رو شد تا آمدم جواب بدهم نعره کشید: _لعنتی منو با برنامه کشوندی مطب دکتر؟ _با برنامه یا بی برنامه ...رادوین حالم بده ...سر این چیزا داد نکش که منو مضطرب کنی ...نشنیدی دکترم چی گفت؟...اضطراب نه برای من خوبه نه این بچه. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>