🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_پنجاه_سه....
نگاهم به ارغوان توی آینه افتاد. ساده اما دلبر. حتی نگاه
بیقرار رادوین وقتی خیره ام میشد هم به من اعتماد به نفس
میداد. لبخندی زدم از تصور نگاهش و کمی زیر گلویم را از
عطر خوش روی میز آرایشم معطر کردم که در اتاق به
شدت باز شد. نگاهم چرخشی کرد سمت رادوین که
برعکس چند دقیقه ی پیش سرمیز ناهار ، حاال عصبی بود.
ترسیدم و بی اراده قدمی به عقب برداشتم. یک لحظه نگاه
او هم سمتم آمد و عصبی در را پشت سرش بست و زیر لب
غر زد.
_توی این خونه ی بی صاحاب همه واسه من دستور میدن.
نشست لبه ی تخت و با یک حرکت تیشرتش را از تنش
بیرون کشید و خودش را به کمر انداخت روی تخت.
_چی شده؟
با لحنی که عصبی بود جوابم را داد:
_تو مگه مرض داری رفتی به مادر گفتی میخوام درمانم رو
شروع کنم؟
پس حدسم درست بود . کار ایران خانم بود.همراه نفس
بلندی گفتم:
_اول و آخرش باید میدونست تا بیخودی بهت قرص نده.
نیم خیز شد و در حالیکه وزن بدنش را روی ساعد دست
چپ میانداخت گفت:
_لعنتی من هنوز قصد رفتن ندارم تو رفتی جار زدی؟!
_نه...باور کن فقط واسه...
_خفه شو ... این بود اون حرفت که گفتی هیچ کی
نمیفهمه؟
تکیه به میز آرایشم زدم و سکوت کردم. خراب کرده بودم
.نفسم با فریاد رادوین حبس شد.
_واسه من ادای مظلوما رو در نیار که یکی میزنم زیر
گوشت حالت بیاد سرجاشا .
انگار داشت بعد چهارماه که خودش را خوب کنترل کرده
بود ، حاال باز عصبی میشد.صورتش کم کم داشت به
قرمزی میزد و رگ بزرگ روی گردنش ورم کرد. باید از
اتاق بیرون میرفتم قبل از آنکه کاری کند که باز پشیمانی
آتش عذاب وجدانش شود. سمت در رفتم که نعره کشید:
_با تو دارم حرف میزنم کدوم گوری میری؟
_عصبی هستی آروم شدی حرف میزنیم.
دستم روی دستگیره رفت که هنوز دستگیره را به سمت
پایین فشار نداده با یک جهش بلند سمتم هجوم آورد و من
از ترس چشمانم را محکم بستم و فریادش از فاصله ای که
نبود، توی صورتم خالی شد:
_توی عوضی میخوای چکار کنی که به مادر من گفتی
قرصامو نده...فکر کردی کی هستی هان ؟... بگو ...میخوای
راه بیافتی همه جا جار بزنی من روانیم ؟
چشم بسته با لرزش خفیف زبانی که از ترس میخواست بند
بیاید ، آرام جواب دادم:
_رادوین بیا بعدا حرف بزنیم خواهش میکنم من االن
میترسم ....تو رو خدا ....بخاطر بچه ی خودت الاقل.
دستش محکم چانه ام را اسیر کرد و مقابل صورتش نگه
داشت. لحظه ای چشم گشودم . نگاهش روی لبانم قفل
شده بود که فکری به سرم زد.سرم را با ترس جلو کشیدم و
لبانش را بوسیدم. انگار روی گویی از آتش آب سرد ریخته
باشند.
لبانش اسیر دست لبانم شد. آرام شد و نفس حبس شده ی
من بالا آمد که یکدفعه طوفانی به پا شد ، چنان محکم
توی صورتم کوبید که حس کردم دندانم شکست و نفسم
گرفت و قلبم... بیچاره قلبم چه دردی گرفت. از من فاصله
گرفت و دور شد . نگاهش به من بود . منی که پاهایم
داشت از تحمل وزن تنم ، شانه خالی میکرد و روی تنه ی
دری که تکیه زده بودم ، لیز خوردم و افتادم پایین در اتاق و
انگار همه ی وجودم شکست
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>