eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... نگاهم به ارغوان توی آینه افتاد. ساده اما دلبر. حتی نگاه بیقرار رادوین وقتی خیره ام میشد هم به من اعتماد به نفس میداد. لبخندی زدم از تصور نگاهش و کمی زیر گلویم را از عطر خوش روی میز آرایشم معطر کردم که در اتاق به شدت باز شد. نگاهم چرخشی کرد سمت رادوین که برعکس چند دقیقه ی پیش سرمیز ناهار ، حاال عصبی بود. ترسیدم و بی اراده قدمی به عقب برداشتم. یک لحظه نگاه او هم سمتم آمد و عصبی در را پشت سرش بست و زیر لب غر زد. _توی این خونه ی بی صاحاب همه واسه من دستور میدن. نشست لبه ی تخت و با یک حرکت تیشرتش را از تنش بیرون کشید و خودش را به کمر انداخت روی تخت. _چی شده؟ با لحنی که عصبی بود جوابم را داد: _تو مگه مرض داری رفتی به مادر گفتی میخوام درمانم رو شروع کنم؟ پس حدسم درست بود . کار ایران خانم بود.همراه نفس بلندی گفتم: _اول و آخرش باید میدونست تا بیخودی بهت قرص نده. نیم خیز شد و در حالیکه وزن بدنش را روی ساعد دست چپ میانداخت گفت: _لعنتی من هنوز قصد رفتن ندارم تو رفتی جار زدی؟! _نه...باور کن فقط واسه... _خفه شو ... این بود اون حرفت که گفتی هیچ کی نمیفهمه؟ تکیه به میز آرایشم زدم و سکوت کردم. خراب کرده بودم .نفسم با فریاد رادوین حبس شد. _واسه من ادای مظلوما رو در نیار که یکی میزنم زیر گوشت حالت بیاد سرجاشا . انگار داشت بعد چهارماه که خودش را خوب کنترل کرده بود ، حاال باز عصبی میشد.صورتش کم کم داشت به قرمزی میزد و رگ بزرگ روی گردنش ورم کرد. باید از اتاق بیرون میرفتم قبل از آنکه کاری کند که باز پشیمانی آتش عذاب وجدانش شود. سمت در رفتم که نعره کشید: _با تو دارم حرف میزنم کدوم گوری میری؟ _عصبی هستی آروم شدی حرف میزنیم. دستم روی دستگیره رفت که هنوز دستگیره را به سمت پایین فشار نداده با یک جهش بلند سمتم هجوم آورد و من از ترس چشمانم را محکم بستم و فریادش از فاصله ای که نبود، توی صورتم خالی شد: _توی عوضی میخوای چکار کنی که به مادر من گفتی قرصامو نده...فکر کردی کی هستی هان ؟... بگو ...میخوای راه بیافتی همه جا جار بزنی من روانیم ؟ چشم بسته با لرزش خفیف زبانی که از ترس میخواست بند بیاید ، آرام جواب دادم: _رادوین بیا بعدا حرف بزنیم خواهش میکنم من االن میترسم ....تو رو خدا ....بخاطر بچه ی خودت الاقل. دستش محکم چانه ام را اسیر کرد و مقابل صورتش نگه داشت. لحظه ای چشم گشودم . نگاهش روی لبانم قفل شده بود که فکری به سرم زد.سرم را با ترس جلو کشیدم و لبانش را بوسیدم. انگار روی گویی از آتش آب سرد ریخته باشند. لبانش اسیر دست لبانم شد. آرام شد و نفس حبس شده ی من بالا آمد که یکدفعه طوفانی به پا شد ، چنان محکم توی صورتم کوبید که حس کردم دندانم شکست و نفسم گرفت و قلبم... بیچاره قلبم چه دردی گرفت. از من فاصله گرفت و دور شد . نگاهش به من بود . منی که پاهایم داشت از تحمل وزن تنم ، شانه خالی میکرد و روی تنه ی دری که تکیه زده بودم ، لیز خوردم و افتادم پایین در اتاق و انگار همه ی وجودم شکست 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>