#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتشصتهشتم
_ یعنی مهمان نوازی کردی دیگه؟
_ یه چیزی توی این مایه ها.
_ اونم توی ماشین؟
_ اشکالی داره؟
_ نه...لذت برم.
_ ولی دور از شوخی خودمم این اهنگشو خیلی دوست دارم.
_ واقعا؟
_ آره.
لبخندی زدم و دیگه ادامه ندادم. کمی دیگه هم گذشت. ولی متوجه نشدم دقیقا کجا می خواهد برود.
_ کجا داریم می ریم؟
_ یه جای خوب.
_ کجا؟
_ انقدر حرف نزن. مگه 6 ماهه به دنیا آمدی؟ صبر کن تا برسیم.و گرنه میزنم یه اهنگ دیگه ها.
تا لحظه ای که برسیم آهنگ روی ریپیت بود و منم سکوت کرده بودم. تنها صدایی که توی ماشین می آمد صدای خواننده بود و صدای تیام که باهاش زمزمه می کرد.
ترمز که زد فهمیدم رسیدیم. چشم هایم را که تا آن لحظه بسته بودم را باز کردم و به اطراف نگاه کردم.سمت راست که خبری نبود...بجز وجود چند درخت. به سمت تیام نگاه کردم . اولین چیزی که توجهم را جلب کرد نگاه دوست داشتنی تیام بود که خیره نگاهم می کرد. سرم را کمی تکان دادم تا بتوانم پشت سرش را ببینم ولی فایده ای نداشت. چون هر طرف که می بردم اون هم سرش را تکان می داد و نمی گذاشت پشت سرش را ببینم.
_ا؟ تیام بازیت گرفته؟
_آره...اتفاقا بازی شیرینیه.
شال گردنش که فقط محض تزئین انداخته بود را از گردنش جدا کرد و کمی به سمتم خم شد. منم که ماشالله...ندید بدید. تا آمد جلو یک متر پریدم عقب.
_ وایسا ببینم...کجا در میری.
با شال گردنش چشم هایم را بست. منم که کلا پرت. توی هپروت...بعد از اینکه بست تازه گفتم: وا؟ تیام چرا چشمام و می بندی؟
_ باران خانم این چند تاست؟
_ چمی دونم عه؟!
دستم و بردم تا شال و باز کنم که زد روی دستم.
_ باز نکنیا. جان عزیزت باز نکن. خب؟
_ نزن روی دستم...نا محرمیا...
در حالی که توی صداش موج خنده بود گفت: خب حالا... ایش...
صدای در آمد. دستی به در کنارم کشیدم . خواستم بازش کنم که زود تر باز شد.
_ می گم 6 ماهه به دنیا اومدی می گی نه. آخه مگه با چشم بسته می تونی بیای پایین که دست میندازی تا در رو باز کنی؟ ...باران خانم میشه دستتو بگیرم؟
_ نخیر نمیشه.
_آخه اینجوری که می خوری زمین.
_ بابا خب بذار چشمامو باز کنم دیگه...
_ عمرا...باران خانم خواهش می کنم بذار کمکت کنم.
کیفم را به سمتش گرفتم و گفتم: بگرد یه خودکاری چیزی پیدا کن ببینم.
_ خودکار میخوای چی کار؟
_ بگرد حرف نزن.
_ خب پیدا کردم.
_ سر خودکار را خودت بگیر ...تهش هم بده به من و کمکم کن.
_ خدااا. من اخه از دست تو چی کار کنم؟
_ هر کاری. برو کار کن مگو چیست کار ...که سر مایه ی جاودانی است کار.
_ با این شعر خوندنت. بیا ببنم....آروم....تند نیا...مواظب باش....
بالاخره ایستاد .
_ چشم هایم رو باز کنم؟
_نچ...
_ پس چرا ایستادی؟
_ باید از یه سری پله بریم بالا. باران خانم خواهش می کنم. بذار کمکت کنم.می ترسم بیفتی.
_ تیام چرا نمی ذاری چشم هایم رو باز کنم؟
با لحنی دلخور گفت: باشه بابا. باز کن. دلم می خواست یکم سورپرایز بشی.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat