#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدبیستهشتم
همه شروع به سلام و احوال پرسی کردند...تیام صدایش را صاف کرد و روبه دو خانواده شروع به معارفه کرد: خب پدر ایشون آقای بردباری بزرگ هستند که من واقعا شیفته ی اخلاقشونم( ای زبون باز ... این زبونو نداشتی چی کار می کردی؟)... ایشون هم خانم بردباری مادر بردیا جون هستند. و اما ایشون...خواهر کوچک آقا بردیا...و البته هم خونه ی ما
لبخندی به لب نشاندم و سرم را به نشانه ی احترام برای آقای صالحی پایین آوردم. اصلا از گفتن کلمه ی « کوچک » خوشم نیامد. ولی حرفی نزدم.
دیگر به بقیه ی معارفه توجهی نکردم و بیشتر حواسم به ساناز رفت که گرفته به نظر می آمد. تمام فکرم را مشغول کرده بود ولی کاری از دستم بر نمی آمد. ساناز دختری بود که تا خودش حرفی نمی زد کسی نمی توانست پی به درونش ببرد.
_ ایشون هم مادرم...کتایون خانم.
تمام افکارم را دور ریختم و به تیام خیره شدم. کتایون تنها چند سال از ترانه بزرگ تر باشد ولی تیام او را مادرش معرفی کرده بود و این تعجب برای کسانی که اولین بار بود با این خانواده آشنا شده بودن را بر انگیخته بود.
از ترانه تا آن لحظه خبری نبود. بردیا هم مانند من با چشم دنبال او می گشت. صدای دری از پشت سرم باعث شد تمام نگاه ها به آن سمت برگردد. ترانه با کت دامن شیری رنگی وارد پذیرایی شد. مو هایش را به دورش ریخته بود و آرایش ملیحی کرده بود. مراسم کسل کننده ی خواستگاری و بله برون به همان نحو ادامه داشت تا اینکه رضایت دو طرف باعث شد بقیه شروع به دست زدن کنند.
کتایون لبخندی زد و گفت: باران خانم میشه شما زحمت شیرینی رو بکشین؟
من که چیزی از حرفش نفهمیده بودم با تعجب به شیرینی اشاره کردم و گفتم: برم شیرینی بخرم؟
همه از حرفم به خنده افتادند و تیام با پوزخندی گفت: نخیر...منظور کتی جون اینه که پاشو شیرینی بله گفتن آبجی مارو بچرخون. پرتیا...
سوده که نگاه دلخور من را دید از جایش بلند شد و با لبخندی دوست داشتنی گفت : اوا کتی جون... چرا بارانِ بنده خدا..
و شروع به چرخاندن شیرینی کرد. وقتی به من رسید آروم پلک هایش را روی هم فشار داد و گفت: صبور باش.
متوجه منظورش نشدم و با سوالی که در چهره ام نمایان شده بود خیره نگاهش کردم. اما او هم حرفی نزد و از کنارم گذشت.
تا آخر مهمانی دیگر چیزی نفهمیدم و تنها به حرف سوده فکر می کردم« صبور باش» اما چرا؟ در چه موردی باید صبور باشم؟...! چند بار که موقعیت پیدا کردم خواستم ازش بپرسم ولی هر بار با زرنگی از دستم فرار می کرد و این کارش بیشتر مرا کنجکاو می کرد.
تیام و بردیا و ترانه هر سه کلاس داشتند و همان شب به راه افتادند. من هم به خانه برگشتم و اولین کاری که کردم شروع به نوشتن اس ام اس برای الهه کردم و خبر رسمی شدن نامزدی ترانه و بردیا را برایش نوشتم. اما در لحظه ی آخر به جای اینکه برای الهه بفرستم برای کیان فرستادم. هر کاری کردم تا send نشود نشد و گزارش ارسالش هم برایم آمد. سریع sentbox ام را باز کردم و دوباره اس ام اس ام را خواندم :
سلام به مامان خوشگله...شطولی جیگل؟ الی امشب خیلی جات خالی بود. کلی سوژه رو از دست دادی. بردیا و ترانه هم بالاخره بــــله!دیگه از امشبم که.... ;)الی تیام انقدر امشب خوشگل شده بود...ولی خاک بر سرش. امشب افتاده بود رو دنده ی ضایع کردن من. . الی....:(! دلم گرفته...
همان لحظه جواب داد: سلام تگرگ...اسِتو اشتباه زدی. در ضمن تبریک...ایشالله پای هم پیر بشن.
زدم : علیک سلام. در ضمن تگرگ چیه؟ اِ؟! بازم در ضمن ممنونم :)
_ خواهش...حالا چرا دلت گرفته.
بی خیال جواب دادن شدم چشم هایم را بستم و بعد از کمی کلنجار رفتن بالاخره به خواب رفتم.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat