eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ سه روز بود که به رشت برگشته بودم و هنوز حس کسی را داشتم که چیزی را گم کرده ام. _ باران از کیان چه خبر؟ به تیام که این سوال را ازم پرسیده بود نگاه چپ چپی کردم و رویم را دوباره به سمت تلوزیون بردم. اما فکرم معطوف 4 حرف آرام بخش شد. 4 حرفی که احساس کردم با شنیدنش خون در قلبم جریان پیدا کرد. تصویرش در مقابل چشمانم جان گرفت...اما؟! باورم نمی شد که آن شخص که کمبودش را حس می کردم کیان بوده باشد. بی اختیار از جایم بلند شدم و به طبقه ی بالا راه افتادم. حتی به ترانه هم توجهی نشان ندادم که برای صرف چای صدایم می کرد. دوباره بی اختیار به سمت گوشی ام کشیده شدم. هرچه فکر کردم شماره اش به خاطرم نیامد.از حافظه ی خودم نا امید شدم و به سراغ حافظه ی گوشی ام رفتم و بالاخره شماره اش را پیدا کردم. اما هرچه نگه داشتم پاسخی دریافت نکردم. چندین بار شماره اش را گرفتم ولی خبری ازش نشد که نشد. بی طاقت شده بودم. تا زمانی که نفهمیده بودم که به دنبال چه کسی هستم انقدر تشنه نبودم. اما حالا که فهمیدم باید هرچه زودتر پیدایش می کردم. به سرعت نور لباس پوشیدم و بی توجه به بقیه که با تعجب نگاهم می کردند از خانه بیرون زدم. پایم را روی پدال گاز می فشردم و از ماشین های اندکی که در آن سر ظهر در خیابان بودند سبقت می گرفتم. باید تا 10 دقیقه ی دیگر خودم را به دانشگاهش می رساندم وگرنه می رفت و دوباره باید تا فردا صبر می کردم. به ماشین پژویی که قصد داشت با هزار بد بختی در گوشه ی خیابان پارک کند توجهی نکردم و با یک حرکت کاملا حرفه ای بر جایش پارک کردم. از ماشین که پیاده شدم با قیافه ی خنده دار و بهت زده ی راننده که مرد مسنی بود رو به رو شدم ولی حتی ازش عذر خواهی هم نکردم( از بس که یابویی....بی تربیت) قبلا هم به آنجا آمده بودم. هردو ساعات کلاس های همدیگر را می دانستیم...هر چند که او می پرسید و من جوابگو بودم و او نپرسیده جوابگو می شد. با چشم در حال گشتن به دنبالش بودم که همراه دختری دیدمش. با دهان باز از تعجب نگاهش می کردم ولی او محو تماشای او بود. بی اختیار چند قدم به سمت عقب برداشتم. لحظه ی آخر که می خواستم روی بگردانم مرا دید. تنها برای چند ثانیه چشم هایمان در هم قفل شد. ولی باید دل می کندم. به سمت ماشین حرکت کردم. فکر می کردم به دنبالم می آید ولی نیامد....! 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat 🏴🏴🏴🏴