#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیهشتم
ناخدآگاه در میان اشک هایم لبخندی به روی صورتم نشست. آن زمان دفتر خاطرات هر کسی را که می دیدم همین جمله را توش نوشته بود.
به آخرای دفتر رفتم... آخرین تاریخ برای سه ماه پیش بود...:
چجوری جوابشو بدم... چه جوری باید بهش بگم دوسش ندارم؟! در صورتی که چند سال صبر کردم تا برگشت...! چند سال وقتی به خونه ی عمه اینا می رفتم تنها برای بدست آوردن اطلاعاتی در مورد اون بود. از 14...15 سالگی فهمیدم دوسش دارم و همیشه منتظر اشاره ای از جانب اون بودم. ولی حالا...
حالا که فهمیدم اونم منو دوست داره که دارم می میرم. باید چیز دیگه ای از زبونم خارج بشه.خدایا چرا؟؟؟؟!
این چه امتحانی بوده که دارم پس میدم؟!...؟! این تومور از کجا پیداش شد؟! چرا حالا که یاشار بهم ابراز علاقه کرده؟
خدایا.....
دفتر را بستم و دوباره به سر جایش قرار دادم. هق هقم اتاق را پر کرده بود.... یاشار و ساناز... باورم نمی شد. پس چقدر آن دو خود دار بودند که تا به حال متوجهشان نشده بودم.
***
مراسم تشیع جنازه ی ساناز با اشک و ناله و زجه های مامان و زندایی و شیما و... انجام و شد و هر یک به سر زندگی های خود رفتند. توی این مدت هم به یاشار دقتم بیشتر شده بود. یاشار هم خیلی شکسته شده بود. شب ها صدای گریه اش خانه را پر می کرد و تنها من و بردیا بودیم که از حالش خبر داشتیم. به خاطر امتحانای میان ترم من و بردیا باید بر می گشتیم رشت و از خانواده جدا می شدیم. تا هفتم صبر کردیم و بعد از هفتم بود که تصمیم به بازگشت کردیم. روز آخر بود که سه تایی تصمیم به رفتن بر سر مزار ساناز کردیم تا ازش خداحافظی کنیم. وقتی که بالای قبرش رسیدیم یاشار نتوانست خود را نگاه دارد و به زیر گریه زد. بردیا که خودش هم حال مساعدی نداشت سعی در آرام کردن او داشت و تازه اون موقع بود که راز دل را شکافت:
از بچگی هر موقع بردیا و آرش اذیتش می کردن خونم به جوش می اومد. انقدر که روی اون حساسیت داشتم روی باران نداشتم. ولی دلیلش را نمی فهمیدم. وقتی رفتم تازه فهمیدم که عاشقشم...ازش دور ولی با خبر بودم. وقتی با دنیا جون حرف می زدم اول از همه خبر از عشقم می گرفتم. از دختری که با شیطنتش توی دلم جا باز کرده بود. تا اینکه فهمیدم پای یه خواستگار سمج در کاره... همان موقع بود که تصمیم گرفتم برگردم و خودم را تا از یاد نرفتم نشان بدم.
بعد از مدتی که گذشت و کارو بارمو درست کردم بهش ابراز علاقه کردم... اما اون تنها نگاه سردی بهم کردو گفت که نمی تونه بپذیره. احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد. ولی کاری از دستم بر نمی اومد...! برای همین هم بارو بندیلم و جمع کردمو اومدم پیش شماها ...حالا هم رفته زیر خاک.....! حداقل اون موقع به نگاه کردن بهش دل خوش بودم. اما خدا اونو هم ازم گرفت.
صدای هق هق مردانه اش در فضای بهشت زهرا گم شده بود. دست به کیفم بردم و دفتر سیندرلایی ساناز را از آن خارج کردم و به سمت یاشار گرفتم. هردو به دفتر خیره شده بودند و یاشار هم تلاشی برای گرفتنش نمی کرد. صفحه ی آخر دفتر را آوردم و بلند بلند شروع به خواندن کردم.
یاشار مات نگاهم می کرد. انگار که هنوز در بهت و ناباوری بود. ناباور از این که ساناز هم او را دوست داشته است.
_ این آخرین نوشته ی توی این دفتره. مال سه ماه قبل از فوتش. فکر می کنم دست تو باشه بهتره.
دستان لرزان یاشار به سمت دفتر آمد و آن را در بر گرفت.
بعد از اینکه از بهشت زهرا برگشتیم آمارده ی رفتن شدیم که یاشار اعلام کرد که دیگه قصد برگشتن به رشت را ندارد و قصد دارد که از شرکت هم استعفا دهد و به پیشنهاد برادرش برای کمک در کار های شرکت پاسخ مثبت دهد. و تمامی کارها را بر دوش بردیا انداخت تا او اقدامات لازم را به کمک حسام انجام دهد.
تمام طول راه را با همان آهنگ همیشگی «سلام آخر »احسان خواجه امیری سر کردیم. به نیم رخ ترانه که به سمتم بود نگاه کردم. دختر تازه عروسی که چند وقت دیگر مراسم عروسیش بود و مسلما حالا به تعویق می افتاد.
او هم دل گرفته بود. تیام که صورتش گرفته به نظر می رسید و بی حوصله با گوشیش در تکاپو بود. و بردیا که با خستگی فراوان درحال رانندگی بود. همه و همه دل گرفته بودیم و این آهنگ مناسب حالمان بود. ناخودآگاه به تیام خیره شده بودم ولی فکرم در جستجوی کسی بود که نمی دانستم کیست. کسی که وجودم وجودش را می طلبید.
ولی.....ولی نبود! حداقل اونجا نبـــــــــــــــــــــــ ود!
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🏴🏴🏴🏴