eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ کلید را به در انداختم و وارد شدم. اولین چیزی که داخل خانه توجهم را جلب کرد صدای گیتار بود که خانه را پر کرده بود. به پشت در ساختمان که رسیدم صدای خواندنش بلند شد : «سوده ی من...گل من» و پشت بندش که گفت: اَه...در نمیاد. چرا نمیشه.... در اتاق را که باز کردم به سمت در برگشت و من را دید. سریع گیتار رو به کناری پرت کرد و به سمتم آمد. _ چی شده باران؟ چرا گریه می کنی؟ ... حرف بزن دختر. اما تنها اشک بود که پاسخش را می داد. هر کاری می کردم نمی توانستم حرف بزنم. دوباره گفت: باران تو رو خدا...دلم داره از حلقم در میاد. دِ حرف بزن دیگه...تو مگه باکیان نبودی؟...کیان کاری کرده؟ ...دعواتون شده؟ _ تیام تو منو دوست داری؟ مگه نه؟ تیام نگاه سردی کرد و گفت: چی داری می گی تو؟ خوبی؟....این حرفا چیه...بیا بشین ببینم. دستم را به ضرب کشیدم و آستینم که توسط او کشیده می شد را از دستش خارج کردم...: سوده همه چیو به من گفته.... تیام خیلی نامردی که بهم نگفتی. تیام تو که می دونستی من دوستت دارم ...آخه چرا بهم نگفتی؟ هان؟....فکر نکن حرف بزن...فکر نکن حرف بزن. _ خب مهلت بده...هی فکر نکن فکر نکن می کنه واسه من. سوده خیلی بی جا کرده که اومده به تو حرف زده. هر چی شنیدی و از ذهنت بیرون کن. چون دیگه اون حس قبلی رو بهت ندارم. اون حس خیلی وقته که منو ترک کرده... دوباره به گریه افتادم و گفتم: دروغ می گی. مثل همیشه داری دروغ میگی. لیوان آبی پر کرد و به دستم داد و در سکوت خیره شد بهم....بعد از کمی سکوت به حرف آمدو گفت: باران...من ...من دوستت داشتم. ولی باور کن ... به جان سوده قسم الان دیگه اون حس توی وجودم نیست. _ یعنی چی؟ مگه میشه؟ تیام تو خودت به من گفتی که همیشه عاشقم بودی. خودت گفتی... _ من...کی؟ _ یادت نیست؟ وقتی تو کما بودم. خودت گفتی دیه...یادته داد زدی؟ یادته دکتر و چند تا پرستار ریختن تو اتاق؟ تیام که معلوم بود باور نکرده است گفت: کی این حرفا رو به تو زده؟ تو این چیزا رو از کجا می دونی؟ _ کی می تونه بهم گفته باشه آخه؟ خودم دیدم...با همین گوشام شنیدم. نگو نبوده ... _ پس تو صدامو می شنیدی؟ _ معلومه که می شنیدم. دکتر که بهت گفت من همه چیو می فهمم... _ پس همه ی اعترافات منو شنیدی؟! _ آره....همه رو _ پس چرا هنوز اینجایی و داری این حرفا رو می زنی؟....تو که می دونی من ازت گذشتم... با دهانی باز بهش خیره شدم و گفتم: چی؟ ازم گذشتی؟... یعنی چی؟ _ وقتی که روز آخر که توی کما بودی بالای سرت اومدم و داد و بیداد کردم و ازت خواستم که برگردی تو حالت بد شد....دکترا بالای سرت ریختن. خودمم توی راهرو به گریه افتادم و تنها تو رو از خدا خواستم....دائما داشتن به تو شوک می دادن ولی فایده ای نمی کرد. یهو چیزی به ذهنم رسید که تا اون موقع به ذهنم خطور هم نکرده بود. زیر لب از خدا خواستم که تو رو برگردونه...منم در مقابل از تو بگذرم. همان لحظه که عهدم رو با خدا بستم تو با آخرین شوکی که بهت وارد شد برگشتی. _ اما این خود بی انصافیه....چون تو هیچ وقت با من حرف نزدی و نظر من رو نپرسیدی.. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat