eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ دائما توی گوشش می خوندم که باید به تو بگه و اونوقت تو آگاهانه تصمیم بگیری ولی او قبول نمی کرد. تنها جواب اون هم این بود که با من ازدواج می کنه و هردو برای همیشه می ریم به کشور مورد علاقه ی من. در اونجا هم اگر من خواستم ازدواج کنم و اگر هم نخواستم می تونیم در کنار هم مثل دو دوست و هم خونه زندگی کنیم. وقتی می پرسیدم پس چرا منو وارد زندگیت کردی می گفت چون از علاقه ی باران به خودم مطمئنم و می دونم اگه تو نبودی اون هم صبر می کرد تا من به دنبالش برم. تا اینکه پای کیان وارد زندگی تو شد. شب روز خرد شدنش رو می دیدم و دم نمی زدم. همش دنبال این بودم که بالاخره صبرش تموم بشه و همه چیو بهت بگه ...اما تیام صبور تر از اونی بود که من فکر می کردم. آخر هم این من بودم که زیر قولم زدم و تصمیم گرفتم با تو صحبت کنم....باران من همه چیو به ترانه گفتم. ترانه هر چند به بردیا حرفی نزده ولی کاری کرده که امشب تو بتونی راحت با تیام حرف بزنی. باران من می دونم که تو تیام و دوست داری. ازت خواهش می کنم که بری و باهاش حرف بزنی... من که هنوز از بهت و ناباوری خارج نشده بودم بی اختیار گفتم: یعنی تیام منو دوست داره؟ سوده حین اینکه اشک می ریخت پشت هم سر تکان داد و گفت: آره به خدا...به جون مامانم دوستت داره. به جان خودش که خیلی دوسش دارم دوستت داره. نفسی کشیدم و اشک هایم را آزاد کردم. سوده که حالم را درک کرده بود تنها در سکوت نظاره گرم بود و هم پای من اشک می ریخت... بعد از مدتی که به سختی گذشت از جا بلند شدم و کیفم را برداشتم و از سوده خداحافظی کردم. بعد از اینکه از در خارج شدم کیان را دیدم که به در تکیه داده بود و خیره به در هتل بود. به محض اینکه من را دید به سمتم آمد و خیره به چشمان قرمز و پف کرده ام گفت: چی شد؟ چی گفت؟ سوار ماشین شدم و تمام طول راه را از تیام و حرفای سوده گفتم. تسلطی روی اشک هایم نداشتم و حین صحبت اشک می ریختم. بعد از اینکه جلوی خانه رسیدیم قفل فرمان را زد و از ماشین پیاده شد. در سمت من را هم باز کرد و کمک کرد تا از ماشین پیاده شوم. سرش را که بلند کرد با چشمان قرمزش مواجه شدم. کیفم را به دستم داد و با صدای لرزانی گفت: مواظب خودت باش.... خیلی مواظب خودت باش باران خانم. شمارمو که داری... هر وقت اراده کنی پیشتم. هر کمکی ازم بخوای نه بهت نمی گم... اشکش از گوشه ی چشمش چکید و به روی گونه اش ریخت.ادامه داد: امیدوارم خوشبخت بشی عزیزم... و از کنارم گذشت. به رفتنش خیره شدم و هق هقم کوچه را پر کرد. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat