زور دارد که ببینم همه رفتند حرم
و من از دور برای تو غزل میسازم
باز در تلخی ایامِ خودم رویای
کرب و بلا را چو عسل میسازم..
.
#السلام_علیک_یاامام_رئوف❤️
#یاامام_رضاجانم💖
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
سلام ای همه هستیام
🔹امام خوب زمانم هر کجا هستید
با هزاران عشق و ارادت سلام
🔹اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآن
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت پنجاه
✨برایش سخت بود بدون آنکه زلفا را ببیند باز گردد. چاره ای هم نبود. از این واهمه داشت که اگر دوباره نسنجیده دست به کاری بزند، موصلی او را از قصرش براند و دیگر نتواند آنقدر نزدیک زلفا باشد و از او خبری بگیرد.
موقع بازگشت، موصلی دستور داد تا اسبی به او بدهند. دعبل گفت: به غلامم می گویم آن را به اصطبل برگرداند.
موصلی گفت: ترجیح می دهم خودت فردا شب با آن بازگردی و ترانه ای هم بیاوری.
وقتی دعبل و ابوالعتاهیه از قصر بیرون آمدند، چیزی به سحر نمانده بود. بغداد در خواب بود. ماه همچنان در آسمان می درخشید. صدای پای اسب هایشان در کوچه ها می پیچید.
درِ خانه ها و دکان ها بسته بود و جز کشیک چی و نگهبان، رهگذری نبود. ابوالعتاهیه گفت: سرانجام روزهای شلوغ و پر هیاهوی این کوچه ها و بازارها، چنین شب های تار و ساکتی است. انگار همه مرده اند. انگار آن لحظه های شاد و پر از آواز و موسیقی که گذراندیم، خوابی کوتاه بیش نبود. ما پس از شب نشینی و آکندن توبره مان از گناه، می رویم تا چون سگان ولگرد بکپیم و این زمانی است که مردان خدا برای راز و نیاز با معبودشان برمی خیزند. کاش همچنان کوزه فروشی بودم که حجامت هم می کردم و پایم به دربار باز نمی شد! با خلیفه نشست و برخاست دارم؛ اما نتوانسته ام دل کنیزکی را به دست آورم. این در حالی است که کنّاسان و دلّاکان بغداد، همسری شایسته دارند و در دل این شب، کنارشان غنوده اند. خدا را رها می کنی و برای خرمهره های هوا و هوس به هارون رو می آوری و خدا گوهر توفیق و یاد خودش را از تو می گیرد تا از همه مغبون تر باشی! موسی بن جعفر«علیه السلام» پادشاهی در لباس زاهدان است و هارون، گدایی در لباس پادشاهان.
دوست دارم با آن پادشاه حقیقی باشم. همیشه غبطه خورده ام به کسانی که عزت نفس خود را قربانی هوا و هوس نکرده اند!
لحظه هایی به آسمان خیره شد.
_افسوس که موسی الکاظم«علیه السلام» دربار ندارد! دلم می خواست از مناقب او و پدرانش بگویم؛ ولی کارم به ترانه سرایی برای هارون کشیده است. چرا؟ چون سکه های زر و قصر و شب نشینی و میهمانی های اشرافی و دخترکان مغنیه و طنبور و دف و شراب و کباب را دوست دارم. از رنج کوزه فروشی و حجامت، شانه خالی کردم و عارِ خدمت به خلیفه ای را پذیرفتم که خود بنده شهوت و غضب خویش است. امان از جاذبه های دنیا که گرچه گذراست، خود را شیرین و جاودان می نماید! ما کی از خواب غفلت بیدار خواهیم شد، خدا می داند! آرزویت این است که خودت را به زودی از این باتلاق بیرون کشی؛ ولی می بینی که هر روز بیشتر فرو می روی.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
🔹السلام علیــــــک یا بقیه الله
🔹هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا(:
من ندانم چه شود عاقبت کاربیا
🔹خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم
خواندمت خسته ام ای یار بیا
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت پنجاه و یک
✨دعبل خم شده بود و می رفت که پیشانی اش به گردن اسب بخورد. برای لحظه ای از چرت بیرون آمد.
_این مواعظ نه بر خودت تاثیر دارد و نه بر من که میان خواب و بیداری، سرگردانم. دوباره شبی دیگر فرا می رسد و خودت را می بینی که با ترانه ای دیگر به قصر موصلی می روی تا از اکرام و احترام برخوردار شوی.
ابوالعتاهیه به تلخی خندید.
_به خانه که رسیدم می خوابم. از خواب که بیدار شدم، نزدیک ظهر است. چند نفری می آیند و مشاعره می کنیم و یکی شان دبیری می کند و سروده ها را می نویسد. کارمان شبیه کاری است که موصلی و شاگردانش انجام دادند. سروده ها را وصله پینه می کنیم تا شعر و ترانه ای که جوهره خوبی دارد، از آب و گل بیرون آید. بعداز ظهر سری به بانو زبیده می زنم. عتبه آنجاست. بیشتر به خاطر او می روم. می دانم که عشق او بی سرانجام است. دست خودم نیست. انگار یکی افسارم را می گیرد و به جایی می کشد که او آنجاست. تو باید حالم را درک کنی. تو هم عاشق شده ای. ناگهان خودت را می بینی که بی اراده داری به سمت قصر موصلی می روی. انگار کشش عشق، تدبیری ندارد!
به دعبل خیره شد تا در تاریکی ببیندش.
_خوابی یا بیدار؟
_نه خوابم و نه بیدار. در برزخی به سر می برم که حالم را به هم می زند. کمی هم حال تهوع به آن اضافه کن.
_چطور است تو هم در محفل شعرمان شرکت کنی و شانست را بیازمایی. شاید توانستی ترانه ای بسرایی که موصلی را به رقص درآورد. اگر ترانه ات را هارون با صدای موصلی و هم سرایی دختران مغنیه بشنود و بپسندد، کار تمام است. وقتی هارون به وجد آید، سکه های طلا و نقره را همانند ریگ بیابان بذل و بخشش می کند!
_شاید با همین اسب و لباس عاریتی آمدم.
به دو راهی رسیدند که راهشان را از هم جدا می کرد. دستی برای هم تکان دادند و هر یک به راه خود رفتند.
اذان صبح را می گفتند که دعبل به خانه رسید. ثقیف و ثمن از دیدن لباس و اسب او تعجب کردند. گفت تا بسترش را آماده کنند. اتاق تمیز شده بود. دعبل نگاهی به ثمن انداخت و به ثقیف گفت: می دانی که مردی خوشبختی؟
ثقیف کمک کرد تا لباس گران بهایش را درآورد. توی بستر افتاد. و میان خواب و بیداری گفت: برای نماز صبح بیدارم کن.
_اذان که دارند می گفتند. نماز بخوان بعد درست بخواب تا وقتی دلت می خواست.
دعبل دیگر صدای او را نمی شنید.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
کبوتر گر رسد اینجا هواگیر حرم گردد
اگر آهو بیاید در برش، حصن حصین دارد
بنازم نام این سلطان که رأفت آنچنان دارد
بنازم بخت آن کشورکه سلطان اینچنین دارد
#السلام_علیک_یاامام_رئوف❤️
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
🌼 تو بیا تا گره از کار دلم وا گردد
🍃 سبب وصل به دلدار مهیا گردد
🌼 دمد از خاک، گل و سبزه به یُمن قدمت
🍃 آسمان آبی و خوشرنگ چو دریا گردد
🌼 چشمها منزل خورشید جمال تو شود
🍃 عالمی خیره به تو ،غرق تماشا گردد
🌼 یوسف خویش به نسیان بسپارد یعقوب
🍃 غرق در حُسن رخ یوسف زهرا گردد
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
مداحی_آنلاین_برسد_به_گوش_جهانیان_صابر_خراسانی.mp3
6.72M
🌸 #عید_مبعث
برسد به گوش جهانیان
دو جهان به نام محمد است
🎤 #صابر_خراسانی
#عید_مبعث_مبارک🎊
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات💚
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
بعثت، امید انسان به فردایی روشن است.
بعثت، نشانه مهرورزی خدا با خاکیان و باران رحمت بیحد او بر زمینیان است.
#عید_مبعث_مبارک🎊
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات💚
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت پنجاه و دو
✨ساعتی به ظهر مانده از خواب بیدار شد. سردرد بود. نیم خیز شد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. آفتاب چشمانش را زد. عصبانی شد و مشت بر پیشانی کوبید.
دنبال چیزی گشت تا به شیشه بکوبد، چیزی جز بالش نیافت. سه وعده بود که نماز نخوانده بود. بلند شد و پا برهنه از اتاق بیرون آمد و تا لب حوض رفت. سنگفرش حیاط، کف پایش را سوزاند. دست و صورتش را شست و آب کشید. روی دیواره حوض نشست. انگشتان را میان موهایش فرو برد و چنگ زد. از همان لحظه که بیدار شده بود، یاد زلفا به سراغش آمده بود.
دست بردار نبود. به هر کجا نگاه می کرد، آن چشمان درخشان و زلال مقابلش بود. با ناله ای سرود: ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی، کاش می آمدی و می دیدی که در شب ظلمانی ام حتی ستاره ای به چشم نمی آید!
ثقیف با سینی غذا از مطبخ بیرون آمد. او را که دید ایستاد.
_سلام! قلیه کدو و بادمجان دارید با کشک.
دعبل با خشم نگاهش کرد و ایستاد.
_چرا برای نماز بیدارم نکردی؟
ثقیف برای فرار آماده شد؛ اما نمی دانست با آن سینی بزرگ چه کند.
_صدایت می زدم زیاد، بیست بار، بیست و پنج بار. تو را چرخیدم، بیدار نمی شوی، آب می پاشی، بیدار نمی شوی. می گفتیم شاید مُرده. تکان نمی خوری همین. ثمن گفت سوزن بزنیم به پایت یا انگشت بزرگه را دندان بگیریم. نگرفتیم. می ترسیدیم از شلاق.
_این صبحانه است یا ناهار؟
_بپرسید از خودت. این صبحانه است یا ناهار، خوشمزه که هست.
_تا حالا برای ثمن شعر گفته ای؟
ثقیف چند قدمی جلو آمد.
_یک بوسه از یکی دفتر که شعر نوشتی بهتر نیست؟
دعبل خندید. ثقیف سینی را گذاشت توی اتاق و آمد کنار دعبل نشست. خواست دستش را روی شانه او بگذارد، نگذاشت.
_تو یکی بودی که برای ما آمدی. یکی هم می آید بعد برای تو. آن موقع گریه گرفتم که ثمن از دست من دیگر رفته. همین موقع شما به من گفتی که تو هم بیا. من گفتم خدا کمک کن، خدا زود کمک کرد. تو ناراحتی نکن. آن خانم خوب و خیلی زیبا، آخرش می آید برای شما.
دعبل پاچه هایش را بالا زد و پاها را توی آب گذاشت.
_برو دفتر و نی و مُرکّب را بیاور. آن غذا را ببر با ثمن بخور. ناهار میهمان کسی هستم. اسب را آماده کن.
ثقیف برخاست برود. آمد حرفی بزند که دعبل انگشت روی بینی گذاشت.
_کارهایی را که گفتم بکن. تا پاهایم توی آب است، صدایت را نشنوم!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5