🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت چهل و شش
✨مهتر به دو نگهبان اشاره کرد که بروند و دستور را انجام دهند. او هنوز به دعبل بدبین بود؛ اما چاره ای ندید جز آنکه عذرخواهی کند و راهش را بگیرد و برود. ابوالعتاهیه اسبش را به اصطبل دار سپرد و به دعبل گفت: سه شنبه شب منتظرت بودم. مسلم گفت که انتظارم بیهوده است. او تو را بهتر می شناسد. گرچه شب خوبی بود، ولی جای خالی تو را کسی پر نکرد.
سراپای او را ورانداز کرد.
_اینجا چه می کنی؟
دعبل شاعر زشت را لحظه ای در آغوش گرفت.
_ممنونم که مانند فرشته نجات از راه رسیدی! هیچ وقت اینقدر از دیدنت خوشحال نشده بودم! راستی هنوز به کنیز زبیده علاقه داری؟
_دریغ از کلامی دوستانه از او. همچنان می سوزم و می سازم و عاشقانه هایم به یاد اوست.
_تو را سرزنش می کردم که چقدر ضعیف النفسی که برای عشق کنیزی خودت را کوچک می کنی. خواست خدا آن بود که خودم نیز به بیماری تو مبتلا شوم.
ابوالعتاهیه خندید.
_و او همان کنیز محبوس است؟
دعبل سر تکان داد. ابوالعتاهیه گفت: متاسفم که این را می گویم. اما شانس تو کمتر از من است. موصلی به این دختر دل بسته است.
ساعتی بعد دعبل میان موصلی و ابوالعتاهیه روی کرسی تشک داری در تالار نشسته بود و به آواز و نوازندگی دختران مغنیه گوش می داد. آنها مشغول تمرین بودند تا چند شب دیگر، در بارگاه هارون، هنرنمایی کنند.
دعبل در آن لباس زیبا و با دستار حریری که به سر بسته بود، نگاه ها را به خود جلب کرده بود.
شام را در اتاقی بزرگ و آیینه کاری شده خوردند. سفره شاهانه ای انداخته بودند. ماهی کبابی هم بود. کنیزی نیمه عریان، شراب تعارف می کرد. دعبل که تازه هشیار شده بود، جام مقابلش را برای گرفتن شراب بلند نکرد. موصلی به او گفت: از شراب ما نیز بنوش. تو را باید همیشه مست داشت. اگر مست نبودی، از اینجا سر در نمی آوردی.
دعبل جام را برداشت و کنیز آن را لبریز کرد. دست از خوردن و نوشیدن که کشید، به یاد امامش افتاد که در زندان بود. از خودش خجالت کشید. به خاطر دختری، می گساری را از سر گرفته بود. بیش از آنکه برای زیارت امامش تلاش کند، برای دیدن معشوقش به این در و آن در می زد. به سراغ کسانی آمده بود که به اهل بیت نمی اندیشیدند و همه هدف شان خدمت به خلیفه بود.
با خود گفت: تا موریانه جاذبه زندگی درباری، عصای اراده و ایمانت را نخورده، به آن تکیه کن و برخیز و از قصر موصلی بگریز. نتوانست. می خواست از زلفایی که نزدیکش بود، خبرهای تازه ای بشنود.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت چهل و هفت
✨پس از شام، ازدحام و رفت و آمدهای سرسرا کمتر شده بود. از عمارت بیرون آمدند و به باغ رفتند تا قدم بزنند. آنجا بود که دعبل، طبیب همسفرش را دید. همان مرد کوتاه و فربهی که نامش ابن سیار بود.
برای هم دستی تکان دادند. دعبل از میان حرف ها فهمید او طبیبی است که به زلفا سر می زند. ابن سیار عقب تر از دیگران حرکت می کرد و از لطیفه ها و حاضر جوابی ها می خندید. دعبل به دنبال فرصتی بود تا با او حرف بزند و حال زلفا را بپرسد.
ابوالعتاهیه ترانه ای را که همان روز سروده بود برای موصلی خواند. آن شعر در وصف مردی بود که از عشقی بی سرانجام، خاکسترنشین شده بود و معشوق تحویلش نمی گرفت. موصلی که به وجد آمده بود او را در آغوش کشید و دهانش را بوسید.
_خدا تو را از من، و عتبه را از تو نگیرد! حالا بگذار به این ترانه جان بدهیم.
موصلی چنان حافظه ای داشت که روی نیمکتی نشست و آن ترانه را که یک بار شنیده بود، به آواز خواند. پسرش با بداهه نوازی طنبور، همراهی اش کرد و دیگری دف زد.
موصلی در شصت سالگی هنوز از صدایی قوی و حزن انگیز برخوردار بود. اشک در چشمان دعبل جمع شد. هوس کرد به یاد زلفا، چند ترانه برای موصلی بسراید تا ببیند ساز و آواز با آن چه می کند.
نوبت رسید به اصلاحاتی در آن ساز و آواز. شاگردان نیز نکته هایی می گفتند. دعبل از فرصت استفاده کرد و به ابن سیار که می خواست دستی به پرهای طاووسی بکشد و نمی توانست نزدیک شد.
_چطور توانستی از این قصر سر در آوری؟
ابن سیار با دیدن دعبل خندید.
_خوشحالم که می بینمت! پدرم از دوستان موصلی بود. پس بالاخره عقل به سرتان آمد! از اینجا می شود به دربار هارون، راه پیدا کرد. باید دید کدام یک زودتر موفق می شویم.
دعبل پیش رفت و طاووس را نوازش کرد.
_به نظر تو، یکی مثل من می تواند روزانه رَطلی شراب بنوشد و غذا نخورد و زنده بماند؟
ابن سیار باز خندید؛ هر چند خود را در برابر قامت بلند و وقار و زیبایی دعبل کوچک می دید.
_گرچه بیشتر بدن ما از آب است، ولی تنها با خوردن مایعات نمی توان مدت زیادی زنده ماند.
_پس آن کنیز محبوس نمی تواند با خوردن آبگوشت، زیاد دوام بیاورد.
ابن سیار آهی کشید.
_در هشت سالی که طبابت می کنم، بیماری شبیه او ندیده ام!
_مگر او بیمار است؟
_تشنه ای که آب گوارا در اختیارش باشد و نخورد، بیمار است. بیماری او جسمی نیست، روحی است. به جای آنکه مانند دیگر دختران به عیش و نوشش بپردازد، خود را شکنجه می دهد. تصورش آن است که خدا چنین می پسندد. گمان می کند خدا گُل را آفریده؛ ولی راضی نیست دیگران آن را ببویند. یک دنده است مثل شیطان، ولی زیباست مثل فرشتگان! باید کمکش کنم تا فرشته زیبایی اش بر شیطان لجبازی های کودکانه اش غلبه کند. آن وقت می شود لُعبتی اُسطوره ای!
_چه طبیب حاذقی! چگونه غذا به او می خورانند؟
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت چهل و هشت
✨ابن سیار به شوق آمد.
_برای آنکه دندان های مرتب و زیبایش صدمه نبیند، گفته ام ظرفی مخصوص برایش بسازند. این ظرف مِسین، شبیه آفتابه ای کوچک است. تکه ای کوچک از روده گوسفند به لوله اش می بندند. با آم روده به او غذا می خورانند. آن روده هر روز با دندان های او پاره می شود. این بار گفته ام از لوله ای چرمین استفاده کنند.
_پس در این شرایط، هم خودش را شکنجه می دهد و هم تو را.
_چاره چیست! شاید کم کم غذای مقوی و گذشت زمان، درمانش کند. نمی دانم چه اراده ای دارد که ذره ای کوتاه نمی آید! اگر بی خبر پا به اتاقش بگذارم، زمین و زمان را به هم می دوزد. یک بار تنگی را به طرفم پرتاب کرد که اگر چالاکی نمی کردم، سرم را شکسته بود. وادارم کرده است از پشت پرده با او حرف بزنم. از ده سوال به یکی پاسخ می دهد. افکار کهنه ای همانند شما دارد. می گوید باطن این قصر افسانه ای، دوزخ است و آنچه در آن خورده می شود، مار و عقرب است و آنچه نوشیده می شود، چرک آب. می ترسم خودش درمان نشود و دیگر کنیزان را نیز بیمار کند!
_مگر ناخوشی اش واگیردار است؟
_باید ببینید که مغنیه ها چطور دورش جمع می شوند و خدمتش را می کنند؛ انگار فرشته ای و یا قدیسه ای همسایه شان شده است! شنیده ام به آنها وردهایی یاد می دهد و صبح ها برای نماز بیدارشان می کند. بیماری از این واگیردارتر؟
_من از پزشکی بی اطلاع نیستم. اگر مدتی را بیرون از این قصر بگذراند، حالش بهتر می شود.
_درود بر شما! همین است که می گویید. از موصلی خواستم اجازه دهد او را به درمانگاه منتقل کنیم. در آنجا بهتر می توانم با او حرف بزنم و اوهام را از ذهنش برانم. موصلی موافقت نکرد. گفت: هرگز او را از خودم دور نمی کنم!
دعبل دست بر شانه ابن سیار گذاشت.
_من می گویم دل در گرو کسی دارد.
ابن سیار آهسته و تند گفت: بین خودمان بماند. من اپیکوری و دهری ام. چیزی از جهان غیب را تا به حال تجربه نکرده ام و باور ندارم. به دین و آیینی جز شاد بودن و لذت بردن اعتقادی ندارم.
از سرعتش کاست.
_سلما علایم یک عاشق را از خود نشان نمی دهد. او رافضی متعصبی است. خوشحال است که مانند پیشوایش محبوس است. بیچاره چوب زیبایی اش را می خورد وگرنه باید به او اجازه می دادند در معبدی ساکن شود و مانند مولایش شبانه روز عبادت کند.
_گفتی سلما؟ نامش این است؟
_به یکی که خدمتش را می کند گفته است مرا سلما صدا کنید. حدس من آن است که نام واقعی اش نباشد.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت چهل و نه
✨دعبل نتوانست لبخند نزند. زلفا نام انتخابی او را برگزیده بود.
_کسی آزارش نمی دهد؟
_همه دوستش دارند. موصلی می گوید سلما همانند مریم عذرا، پاکدامن و عفیف است. گفته است هر کس او را آزار دهد، تنبیه می شود. یک بار وقتی به او غذا می خوراندند، موصلی را دیدم که گوشه اتاق ایستاده بود و می گریست. مرد نازک دلیست؛ ولی عزمش را جزم کرده که از سلما، فتنه انگیزی شهرآشوب بسازد و چشمان هارون را خیره کند! پیرمرد مجبور است همیشه معجزه ای در آستین داشته باشد تا خلیفه به رقیب او، ابن جامع گرایش پیدا نکند. به گفته بقراط، طبیعت، جایگاه تنازع و تزاحم است. موصلی می گوید سلما صدایی شش دانگ و استثنایی دارد. این را از زیر و بم صدایش موقع حرف زدن فهمیده است. پیرمرد دلش به همین چیزها خوش است!
_پس قصد فروش او را ندارد.
_اگر قصد فروشش را داشت، من حاضر بودم تمام دارایی ام را بدهم و او را بخرم. من تک فرزند زمین داری خوزستانی ام. به نظر من، بدون داشتن چنین همسری، خوشبختی معنا ندارد! البته اول باید درمان شود.
_تو چگونه می خواهی با رافضی متعصبی زندگی کنی؟
_مطمئنم که موصلی نمی تواند از او رامشگری که می خواهد بسازد. او چیزی از روان انسان نمی داند. من می دانم چگونه باید ذهنیت دیگران را با تلقین، تغییر داد. برنامه ام آن است که از سلما، زنی بسازم که جز شاد بودن و لذت بردن از زندگی، به چیز دیگری فکر نکند. این همان زنی است که من می خواهم.
_تا ببینیم این انگور شاهوار، نصیب کدام سعادتمندی می شود. با صحبت های تو کنجکاو شدم او را ببینم.
ابن سیار انگار متوجه شد که دعبل می تواند رقیب خطرناکی برایش باشد. دیگر نخندید.
_بهتر است خود را گرفتار نکنید برادر! شما شاعرید و شاعران با باده ای دُرد آلود نیز مست و خراب می شوند. روح حساسی دارند. نمونه اش همین ابوالعتاهیه. سلما را که ببینید، از خواب و خوراک می افتید! آن وقت طبیب هم نمی تواند برایتان کاری کند. اگر درد عشق، درمانی داشت، من آن را می یافتم و برای درمان خودم به کار می بردم. همان بار نخست که دیدمش، ناخواسته دل باخته اش شدم.
_شاعری که عاشق نباشد، شربت شعرش شیرینی ندارد. ترتیبی بده او را ببینم. جبران می کنم.
_وقتی می توانید او را ببینید که موصلی اجازه دهد و او چنین کاری نمی کند. هر کس در این باره حرفی به او بزند، از چشمش می افتد. به جای این وقت گذرانی ها ترانه های زیبایی بسرایید تا موصلی آن را برای امیرالمومنین بخواند. ناگهان چشم باز می کنید و می بینید جای ابوالعتاهیه و شاگردش ابونواس را گرفته اید و برایتان کنار هارون، بالش می گذارند. آدمیزاد تملق را دوست دارد و به وجد می آید. شاعران درباری، این کار را به صورت صنعتی پر درآمد درآورده اند. قدر خودتان را بدانید! شما با تکیه بر این صنعت، زودتر از یک طبیب می توانید خود را به نوک هرم نزدیک کنید و به آلاف و الوف برسید.
هر دو به کنار موصلی و شاگردانش برگشتند تا به ترانه ابوالعتاهیه با اجرایی تازه گوش دهند.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت پنجاه
✨برایش سخت بود بدون آنکه زلفا را ببیند باز گردد. چاره ای هم نبود. از این واهمه داشت که اگر دوباره نسنجیده دست به کاری بزند، موصلی او را از قصرش براند و دیگر نتواند آنقدر نزدیک زلفا باشد و از او خبری بگیرد.
موقع بازگشت، موصلی دستور داد تا اسبی به او بدهند. دعبل گفت: به غلامم می گویم آن را به اصطبل برگرداند.
موصلی گفت: ترجیح می دهم خودت فردا شب با آن بازگردی و ترانه ای هم بیاوری.
وقتی دعبل و ابوالعتاهیه از قصر بیرون آمدند، چیزی به سحر نمانده بود. بغداد در خواب بود. ماه همچنان در آسمان می درخشید. صدای پای اسب هایشان در کوچه ها می پیچید.
درِ خانه ها و دکان ها بسته بود و جز کشیک چی و نگهبان، رهگذری نبود. ابوالعتاهیه گفت: سرانجام روزهای شلوغ و پر هیاهوی این کوچه ها و بازارها، چنین شب های تار و ساکتی است. انگار همه مرده اند. انگار آن لحظه های شاد و پر از آواز و موسیقی که گذراندیم، خوابی کوتاه بیش نبود. ما پس از شب نشینی و آکندن توبره مان از گناه، می رویم تا چون سگان ولگرد بکپیم و این زمانی است که مردان خدا برای راز و نیاز با معبودشان برمی خیزند. کاش همچنان کوزه فروشی بودم که حجامت هم می کردم و پایم به دربار باز نمی شد! با خلیفه نشست و برخاست دارم؛ اما نتوانسته ام دل کنیزکی را به دست آورم. این در حالی است که کنّاسان و دلّاکان بغداد، همسری شایسته دارند و در دل این شب، کنارشان غنوده اند. خدا را رها می کنی و برای خرمهره های هوا و هوس به هارون رو می آوری و خدا گوهر توفیق و یاد خودش را از تو می گیرد تا از همه مغبون تر باشی! موسی بن جعفر«علیه السلام» پادشاهی در لباس زاهدان است و هارون، گدایی در لباس پادشاهان.
دوست دارم با آن پادشاه حقیقی باشم. همیشه غبطه خورده ام به کسانی که عزت نفس خود را قربانی هوا و هوس نکرده اند!
لحظه هایی به آسمان خیره شد.
_افسوس که موسی الکاظم«علیه السلام» دربار ندارد! دلم می خواست از مناقب او و پدرانش بگویم؛ ولی کارم به ترانه سرایی برای هارون کشیده است. چرا؟ چون سکه های زر و قصر و شب نشینی و میهمانی های اشرافی و دخترکان مغنیه و طنبور و دف و شراب و کباب را دوست دارم. از رنج کوزه فروشی و حجامت، شانه خالی کردم و عارِ خدمت به خلیفه ای را پذیرفتم که خود بنده شهوت و غضب خویش است. امان از جاذبه های دنیا که گرچه گذراست، خود را شیرین و جاودان می نماید! ما کی از خواب غفلت بیدار خواهیم شد، خدا می داند! آرزویت این است که خودت را به زودی از این باتلاق بیرون کشی؛ ولی می بینی که هر روز بیشتر فرو می روی.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت پنجاه و یک
✨دعبل خم شده بود و می رفت که پیشانی اش به گردن اسب بخورد. برای لحظه ای از چرت بیرون آمد.
_این مواعظ نه بر خودت تاثیر دارد و نه بر من که میان خواب و بیداری، سرگردانم. دوباره شبی دیگر فرا می رسد و خودت را می بینی که با ترانه ای دیگر به قصر موصلی می روی تا از اکرام و احترام برخوردار شوی.
ابوالعتاهیه به تلخی خندید.
_به خانه که رسیدم می خوابم. از خواب که بیدار شدم، نزدیک ظهر است. چند نفری می آیند و مشاعره می کنیم و یکی شان دبیری می کند و سروده ها را می نویسد. کارمان شبیه کاری است که موصلی و شاگردانش انجام دادند. سروده ها را وصله پینه می کنیم تا شعر و ترانه ای که جوهره خوبی دارد، از آب و گل بیرون آید. بعداز ظهر سری به بانو زبیده می زنم. عتبه آنجاست. بیشتر به خاطر او می روم. می دانم که عشق او بی سرانجام است. دست خودم نیست. انگار یکی افسارم را می گیرد و به جایی می کشد که او آنجاست. تو باید حالم را درک کنی. تو هم عاشق شده ای. ناگهان خودت را می بینی که بی اراده داری به سمت قصر موصلی می روی. انگار کشش عشق، تدبیری ندارد!
به دعبل خیره شد تا در تاریکی ببیندش.
_خوابی یا بیدار؟
_نه خوابم و نه بیدار. در برزخی به سر می برم که حالم را به هم می زند. کمی هم حال تهوع به آن اضافه کن.
_چطور است تو هم در محفل شعرمان شرکت کنی و شانست را بیازمایی. شاید توانستی ترانه ای بسرایی که موصلی را به رقص درآورد. اگر ترانه ات را هارون با صدای موصلی و هم سرایی دختران مغنیه بشنود و بپسندد، کار تمام است. وقتی هارون به وجد آید، سکه های طلا و نقره را همانند ریگ بیابان بذل و بخشش می کند!
_شاید با همین اسب و لباس عاریتی آمدم.
به دو راهی رسیدند که راهشان را از هم جدا می کرد. دستی برای هم تکان دادند و هر یک به راه خود رفتند.
اذان صبح را می گفتند که دعبل به خانه رسید. ثقیف و ثمن از دیدن لباس و اسب او تعجب کردند. گفت تا بسترش را آماده کنند. اتاق تمیز شده بود. دعبل نگاهی به ثمن انداخت و به ثقیف گفت: می دانی که مردی خوشبختی؟
ثقیف کمک کرد تا لباس گران بهایش را درآورد. توی بستر افتاد. و میان خواب و بیداری گفت: برای نماز صبح بیدارم کن.
_اذان که دارند می گفتند. نماز بخوان بعد درست بخواب تا وقتی دلت می خواست.
دعبل دیگر صدای او را نمی شنید.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت پنجاه و دو
✨ساعتی به ظهر مانده از خواب بیدار شد. سردرد بود. نیم خیز شد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. آفتاب چشمانش را زد. عصبانی شد و مشت بر پیشانی کوبید.
دنبال چیزی گشت تا به شیشه بکوبد، چیزی جز بالش نیافت. سه وعده بود که نماز نخوانده بود. بلند شد و پا برهنه از اتاق بیرون آمد و تا لب حوض رفت. سنگفرش حیاط، کف پایش را سوزاند. دست و صورتش را شست و آب کشید. روی دیواره حوض نشست. انگشتان را میان موهایش فرو برد و چنگ زد. از همان لحظه که بیدار شده بود، یاد زلفا به سراغش آمده بود.
دست بردار نبود. به هر کجا نگاه می کرد، آن چشمان درخشان و زلال مقابلش بود. با ناله ای سرود: ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی، کاش می آمدی و می دیدی که در شب ظلمانی ام حتی ستاره ای به چشم نمی آید!
ثقیف با سینی غذا از مطبخ بیرون آمد. او را که دید ایستاد.
_سلام! قلیه کدو و بادمجان دارید با کشک.
دعبل با خشم نگاهش کرد و ایستاد.
_چرا برای نماز بیدارم نکردی؟
ثقیف برای فرار آماده شد؛ اما نمی دانست با آن سینی بزرگ چه کند.
_صدایت می زدم زیاد، بیست بار، بیست و پنج بار. تو را چرخیدم، بیدار نمی شوی، آب می پاشی، بیدار نمی شوی. می گفتیم شاید مُرده. تکان نمی خوری همین. ثمن گفت سوزن بزنیم به پایت یا انگشت بزرگه را دندان بگیریم. نگرفتیم. می ترسیدیم از شلاق.
_این صبحانه است یا ناهار؟
_بپرسید از خودت. این صبحانه است یا ناهار، خوشمزه که هست.
_تا حالا برای ثمن شعر گفته ای؟
ثقیف چند قدمی جلو آمد.
_یک بوسه از یکی دفتر که شعر نوشتی بهتر نیست؟
دعبل خندید. ثقیف سینی را گذاشت توی اتاق و آمد کنار دعبل نشست. خواست دستش را روی شانه او بگذارد، نگذاشت.
_تو یکی بودی که برای ما آمدی. یکی هم می آید بعد برای تو. آن موقع گریه گرفتم که ثمن از دست من دیگر رفته. همین موقع شما به من گفتی که تو هم بیا. من گفتم خدا کمک کن، خدا زود کمک کرد. تو ناراحتی نکن. آن خانم خوب و خیلی زیبا، آخرش می آید برای شما.
دعبل پاچه هایش را بالا زد و پاها را توی آب گذاشت.
_برو دفتر و نی و مُرکّب را بیاور. آن غذا را ببر با ثمن بخور. ناهار میهمان کسی هستم. اسب را آماده کن.
ثقیف برخاست برود. آمد حرفی بزند که دعبل انگشت روی بینی گذاشت.
_کارهایی را که گفتم بکن. تا پاهایم توی آب است، صدایت را نشنوم!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت پنجاه و سه
✨ثقیف آهسته و پاورچین، طبقی آورد که دفتر و نی و مرکب روی آن بود. دوباره بی سر و صدا رفت. دعبل نی در مرکب زد و روی کاغذ گذاشت. نگاهی به گنبدی که از فراز درختان خانه همسایه، سر بر آورده بود انداخت و شروع به نوشتن کرد.
_ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی...
ابوالعتاهیه خانه و زندگی ساده ای داشت. در آن خانه بزرگ و پر درخت، از ریخت و پاش و تجملات خبری نبود. خدمتکاری دیگی آورد که در آن چند مرغ بریان بود. سفره پهن بود. جلوی هر کسی سینی مسی کوچکی بود.
خدمتکار هر مرغ را با قرص نانی برداشت و توی سینی ها گذاشت. سبزی و ترشی سیر و انبه هم بود. غلام بچه ای با ابریق آب ریخت و شاعران دست های خود را توی تشتی که به دست غلامی نوجوان بود شستند. ابوالعتاهیه گفت: بسم الله!
همه پیش آمدند و در سکوت به خوردن غذا مشغول شدند. دعبل غذایش را با اشتها خورد و چیزی از مرغ و نان باقی نگذاشت. خدا را شکر کرد و دست به صورت کشید.
مسلم بن ولید هم عقب کشید و به پشتی تکیه داد. به میزبان گفت: مثل همیشه سفره ات ساده بود و غذایت خوشمزه. کاس آشپزت می گفت چه چاشنی هایی به مرغ می زند که چنین لذیذ و معطر می شود!
ابونواس گفت: ترشی سیر و انبه اش هم عالی بود! می دانم به مزاجم نمی سازد؛ ولی همه را خوردم.
دیگری که ریش نداشت گفت: مرغ و ماهی مهم نیست، آشپز مهم است. آشپزی که قابل باشد،از هیچ، غذایی خوشمزه فراهم می کند!
دعبل گفت: پس کار چنین آشپزی شبیه کار شاعران است. ما نیز از کاه، کوه می سازیم!
همه خندیدند. ابوالعتاهیه گفت: جلسه خوبی بود. حضور دعبل را به فال نیک می گیرم. ترانه اش یک شاهکار است! معلوم می شود که عاشقی دل خسته است. من می دانم که بدون عشق و سوز و گداز، چنین ترانه جان گدازی در نهاد شاعر، جان نمی گیرد.
دستی به شانه دعبل زد.
_نمی خواستم امشب باز به سراغ موصلی بروم. دیشب پیشش بودیم. این ترانه را که شنیدم، تصمیمم عوض شد. خیلی دلم می خواهد آن را با موسیقی و با صدای موصلی بشنوم. مطمئنم که آن روباه پیر، بال در می آورد! مصرع اول ترانه را خواند.
_ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی!
بیخ گوش دعبل گفت: چنین ترانه هایی کلید ورود تو به بلندترین اتاق قصر است.
مسلم که طرف دیگرش نشسته بود، به پهلویش زد.
_به تو گفته بودم.راهش همین است. باید در جوانی از مزرعه هنرت، خرمنی طلای سرخ برای روزگار پیری و کوری ات بیندوزی.
ابونواس گفت: به لطف برامکه، در دربار سفره ای افتاده که هر چه از آن بخوری به چشم نمی آید!
ساعتی به غروب مانده بود. دعبل و ابوالعتاهیه مدتی در باغ جلوی قصر زبیده قدم زدند و خود را با دیدن جفتی یوزپلنگ و توله هایشان که در قفسی بزرگ بودند سرگرم کردند. کنیزی زیبا و نمکین که سراپا حریری صورتی پوشیده بود، روی ایوان آمد و با بیزاری به ابوالعتاهیه اشاره کرد که وارد شود. ابوالعتاهیه دعبل را که روی سکوی متصل به دیواره حوض نشسته بود صدا زد.
دعبل پیش آمد و با او همراه شد. عتبه از دیدن دعبل که در آن لباس زیبا، برازنده تر از همیشه به نظر می آمد، تعجب کرد و این بار با احترام، دری را نشان داد. دعبل عتبه را ورانداز کرد و رو به ابوالعتاهیه سری تکان داد. این کار از نگاه عتبه دور نماند و لبخندی کم رنگ به لبش آورد.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت پنجاه و چهار
✨زبیده خمیازه کشان آمد و روی کرسی مخصوصش نشست. لباسی بلند و پر از گلدوزی و نگین های رنگارنگ به تن داشت.
انگار از خواب برخاسته بود. گوشه دستارش را جلوی صورت زیبای خود گرفت. به آنها اشاره کرد که بنشینند. روی نیمکتی از سنگ یشم نشستند. عتبه مانند سربازی کنار زبیده ایستاد و سر را بالا گرفت. دعبل نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد.
زبیده به ابوالعتاهیه گفت: خوش آمدی شاعر زشت! هر وقت سروده ای از تو را می خوانم، آرزو می کنم کاش می توانستم چنان ساده و روشن شعر بگویم!
به دعبل نگاه کرد.
_گاهی با ابونواس می آمدی. این دیگر کیست؟ فرزندت که نمی تواند باشد. شبیه تو نیست.
عتبه خندید و با نمک تر به نظر آمد. دهان کوچکی داشت. زبیده به او نگاه تندی کرد. عتبه صاف ایستاد.
_ایشان جناب دِعبِل خُزاعی هستند.
_همان که رافضی است و سر نترسی دارد؟
_شعرش نیکوست! ترانه ای دارد گرمِ گرم. چند ساعتی بیشتر از سُرایش آن نمی گذرد. به زودی آن را با موسیقی و آوازی استادانه خواهید شنید. دوست داشتم نخستین کسی که آن را می شنود شما باشید بانوی من!
به دعبل اشاره کرد. او لوله کاغذ را از جیبش بیرون آورد و باز کرد و ترانه را آرام و آهنگین خواند. زبیده برای رفتن برخاست. عتبه اشک خود را پاک کرد و به دعبل لبخند زد. ابوالعتاهیه منتظر ماند تا پرتوی از آن لبخند به او هم برسد که چنین نشد. تا نگاه عتبه به او برسد، چیزی از آن لبخند نمانده بود. زبیده پیش از رفتن، قدمی جلو آمد.
_کسی که بخواهد خود را از دامان برامکه بالا بکشد، از چشم من می افتد. ترانه ات را پسندیدم. اگر موصلی بخواهد در حضور خلیفه، آن را اجرا کند حضور خواهم داشت... نماز عصرم را هنوز نخوانده ام.
زبیده با همان سرعتی که آمده بود رفت. عتبه چند گام به دعبل نزدیک شد و از ابوالعتاهیه پرسید: از شاگردان توست؟ او را نشان نداده بودی. هیچ کس نمی تواند حدس بزند چه در آستین داری!
با خنده به دعبل گفت: اگر شما دو نفر کنار هم قرار بگیرید، زیبایی و زشتی هر کدامتان بیشتر جلوه خواهد کرد!
پوزخندی به ابوالعتاهیه زد و با سرعت رفت تا خود را به بانویش برساند. ابوالعتاهیه آهی سوزناک کشید.
_دیدی اش؟ این همان عتبه است که درباره اش گفته ام: ای صاحب چشمان دلفریب! پیش از مرگ به دیدنم بیا و گرنه بگذار پیک مرگ مرا بخواند.
_سال ها پیش، وقتی شعرهایت را درباره اش شنیدم، کنجکاو شدم ببینمش. حالا که دیدمش دریافتم حق داشته ای در عشقش بی تاب باشی!
_حیف از آن همه شعر که دل سنگ را آب می کرد! نه تنها آن عاشقانه ها، دل او را ذره ای نرم نکرد، بلکه برای آنکه نامش را سر زبان ها انداخته بودم، به خلیفه پیشین شکایت کرد. او دستور داد تا تازیانه ام زدند. عتبه وقتی مرا در آن حال دید، گریه کرد. برایم دل سوزاند؛ اما زمانی که خلیفه به او پیشنهاد کرد تا با من ازدواج کند، سوگند خورد که هرگز با مردی که روزگاری کوزه فروش بوده است زندگی نخواهد کرد. شاید اگر مانند تو زیبا بودم، این ماجرا پایان دیگری یافته بود.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت پنجاه و پنج
✨موصلی کاغذ را خواند و با شادی فراوانی که غیرقابل پیش بینی بود، دعبل را در آغوش کشید.
_درود بر تو فرزند! ممنونم! مدت هاست به دنبال همچو شعری بوده ام. سال ها پیش، آن هنگام که در ری موسیقی می آموختم، قطعه ای شنیدم که مو بر اندامم راست کرد! با خودم فکر کردم که اگر آن قطعه با هم نوازی ده ها ساز اجرا شود، چه تاثیر شگرفی خواهد داشت. دوست داشتم چنین آهنگی بدون کلام نباشد. همیشه دنبال ترانه مناسبی می گشتم. امشب آن را یافتم. همین است که تو سروده ای. مثل یک معجزه یا مکاشفه است! بالاخره یافتمش.
دعبل را کنار خود، روی نیمکت سنگی نشاند و دست خود را به سوی بلندای عمارت باز کرد.
_خوب گوش کن! کار به این ترتیب است: موسیقی در اوج، با نواختن گروهی از سازهای بادی و زهی و زخمه ای، آغاز می شود و در لحظه ای فرود می آید. دفی به تنهایی آن را پی می گیرد. حالاست که من به آرامی و سنگینی حزن انگیزی می خوانم: ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی... و دوباره موسیقی در لحظه ای اوج می گیرد و به آواز من پاسخ کوبنده ای می دهد. انگار آواز به ملایمت، چیزی می طلبد و موسیقی بر او می تازد و از خود می راند.
شام را در همان باغ خوردند. به آلاچیق رفتند. خدمتکاران از قبل فرشی انداخته و پشتی هایی گذاشته بودند. در کوتاه ترین زمان سفره پهن شد و انواع غذا و نوشیدنی بر آن چیده شد. هوا دلپذیر بود. دعبل به پشتی لم داد. گذاشت تا کنیزی جامش را پر کند.
اندیشید: پس بهشت دیگر چگونه است؟ به خود پاسخ داد: بهشت جایی است که او نیز باشد.
موصلی دو نوع خورش را به او معرفی کرد و از مراحل آماده کردنش گفت. دعبل از آنها خورد. عالی بودند. موصلی به خلاف دعبل و ابوالعتاهیه کم خورد و کم نوشید. فکرش به ترانه بود. سفره به همان سرعتی که پهن شده بود، جمع شد. پنجاه نوازنده از زن و مرد، دورتادور، روی دیواره آلاچیق نشستند. آنها طنبور و رُباب و دف در دست داشتند.
موصلی تلاش کرد آنچه را در ذهن داشت به آن گروه که زبده ترین شاگردانش بودند تفهیم کند. کار آسانی نبود. کم کم عصبانی شد و به یکی از شاگردان که خواسته او را درک نکرده و خارج نواخته بود، یک پس گردنی زد.
_حتی اگر لازم شود به شلاق تان می بندم. اول باید بفهمید من چه می خواهم. رُس سازها را بکشید. باید به ناله درآیند و زار بزنند. چنان اوجی می خواهم که کسی باور نکند از این سازهای کوچولو برمی خیزد! باید در همان لحظه اول، مو بر تن شنونده راست کند.چنین نکند، شکست خورده ایم. آماده باشید! دوباره شروع می کنیم. نگاه تان به حرکات دست من باشد.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت پنجاه و شش
✨موصلی دست لرزانش را که بالا برده بود، ناگهان پایین آورد و پیچ و تاب داد. ده ها ساز با هم به صدا در آمدند. تقریبا تمام کسانی که در عمارت بودند بیرون ریخته بودند و از روی پله ها تماشا می کردند. از او خبری نبود. به ابوالعتاهیه گفت: فرصت خوبی است که بروم و سلما را ببینم.
ابوالعتاهیه دستش را گرفت.
_گوش کن!
دعبل دستش را کَند و آرام خود را از آن جمع بیرون کشید. بدون آنکه جلب توجه کند از پله ها بالا رفت، از در گذشت. دو نگهبان کنار در، جلویش را نگرفتند. وارد عمارت شد. جز چند خدمتکار کسی آنجا نبود.
از پله های دو طبقه بالا دوید. برایش مهم نبود که موصلی راز او را بفهمد. تنها به دیدن زلفا می اندیشید. دیگر تحمل نداشت. بدش می آمد که چنان بی تاب بود؛ ولی همچنان از پله ها بالا می رفت. انگار جانش داشت به لب می رسید و دیدن زلفا، نوش دارویش بود. انگار ته دریا بود و می خواست برای نفس کشیدن، خود را به سطح آب برساند. پیش از آنکه از طبقه سوم سر درآورد، چند نگهبان و مهتر آنها را در پاگرد پله ها، مقابل خود دید.
خشکش زد. آنها گویی همه چیز را پیش بینی کرده بودند. مهتر با احترام گفت: بازگردید!
گلوی دعبل خشک شده بود. باز هوشیاری درستی نداشت.
_کاری با کسی ندارم. فقط می خواهم لحظه ای او را ببینم.
_بازگردید!
دعبل سر تکان داد.
_نه. از جلوی رویم دور شوید! تنها چند جمله باید با او حرف بزنم. همین. اولین کسی که دستش به من برسد، گردنش را می شکنم!
_از جناب موصلی اجازه بگیرید. بدون اجازه ایشان امکان ندارد. شما میهمان محترمی هستید. چنین کاری در شأن شما نیست.
دعبل فریاد کشید: اگر صدایم را می شنوی گوش کن! می خواستم ببینمت؛ اما نمی گذارند. دلم می خواهد تو را از اینجا نجات بدهم؛ ولی نمی توانم. همه از سرسختی و مقاومت تو حرف می زنند. تو برای من الهام بخشی! نمی دانم این ماجرا به کجا می کشد. آرزو می کنم نتوانند اراده ات را درهم بشکنند! می بینمت همسفر.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت پنجاه و هفت
✨گوش فرا داد تا شاید پاسخی بشنود. خبری نشد. دست از پا درازتر به کنار ابوالعتاهیه برگشت و پوزخندی تحویل گرفت.
_دو سه جام که می زنی، کارهای عجیبی می کنی! شبیه دلاوری هستی که کله اش داغ است و می خواهد یک تنه حمله ببرد و سپاهی را تار و مار کند.
_کدام دلاور؟ کدام سپاه؟ طلسم عجیبی است! به چند متری اش می رسم و باز نمی بینمش. عمدی در کار است. چرا دیدن او باید از دیدن جعفر و هارون سخت تر باشد؟ همه اش زیر سر این روباه پیر است! اسم برازنده ای روی او گذاشته ای. روباه پیر. باید با او حرف بزنم.
به سمت آلاچیق راه افتاد که ابوالعتاهیه باز دستش را گرفت.
_صبرکن! چرا متوجه نیستی؟ حالا بدترین وقت برای حرف زدن با موصلی است. یا به عهده من بسپار یا موقعی که کار این ترانه تمام شد با او حرف بزن.
دعبل تا موقع رفتن دندان روی جگر گذاشت و به موصلی نزدیک نشد. هر بار که می شنید: ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی! نگاهی به پنجره های بالاترین طبقه عمارت می انداخت.
موقع خداحافظی، موصلی دستور داد تا یکی از زیباترین اسب هایش را از اصطبل آوردند. به دعبل گفت تا بر آن سوار شود. دعبل گفت: امشب اسب عاریتی را بازگرداندم. گمان می کنم اگر با این اوضاع و احوالی که دارم، قدری پیاده بروم، حالم بهتر شود.
موصلی اشاره کرد تا دو خدمتکار او را در سوار شدن کمک کنند.
_این اسب هدیه ای است در مقابل ترانه ات. درِ این خانه همیشه به رویت باز است. دوست دارم زودزود با این اسب به اینجا بیایی و هر بار سروده تازه ای برایمان بیاوری. احساس کسی را دارم که گنجی شایان یافته است!
دعبل با اسب دوری زد و پیاده شد.
_از هدیه ات ممنونم. آن را به خودت بازمی گردانم. من اسب دارم. چطور است اجازه دهی هدیه ام را خودم انتخاب کنم.
_تو باید اسبی سوار شوی که برازنده ات باشد. این یک اسب اصیل است. اگر روزی خواستی این اسب را بفروشی به سراغ خودم بیا. قیمت واقعی اش را من می دانم.
دعبل بیخ گوشش گفت: بگذار دقیقه ای او را ببینم. می دانم که می دانی برای چه به اینجا می آیم. این همه سخت گیری برای چیست!
موصلی خندید و اشاره کرد که دیگران جز ابوالعتاهیه دور شوند.
_چیزهایی از مهتر نگهبان ها شنیده ام. از ماجرای میوه فروشی و گاری و پنهان کردن او و چیزهای دیگر خبر دارم.
_من و او از بصره تا اینجا همسفر بودیم. در همان ابتدای راه، دل به او باختم. نه فرار او از اینجا ربطی به من دارد و نه در میوه فروشی قراری داشتیم. حُسن اتفاق بود. وقتی از او دور بودم، ناگهان دیدمش و حالا که اینقدر به او نزدیکم، دیدنش سخت است. چرا چنین سنگدلی! تو روباه پیر نیستی که کفتاری ستمگری!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5