🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت سی و چهار
✨جعفر تأملی کرد و پیاله خونی را برداشت و بیرون انداخت.
_در هر گوشه ای از این سرزمین پهناور، شورشی و فتنه ای است. هارون از آل ابی طالب بیش از دیگران وحشت دارد. می پندارد همه این خیزش ها و طغیان ها زیر سر آنهاست تا سرنگونش کنند. برای همین توهّم، بر آنها سخت می گیرد. سیاه چال ها پر است از علویان. تر و خشک با هم می سوزد. تو کدام شان را می گویی؟
_خود بهتر می دانی کدام بزرگ مرد را می گویم!
_اگر مرادت امام رافضیان، موسی بن جعفر«علیه السلام» است، همین نزدیکی هاست. او هم مانند تو زبان گزنده ای دارد و به کسی باج نمی دهد. اگر ذره ای نرمش نشان می داد، چنین حال و روزی نداشت و از زندانی به زندانی نمی افتاد. برای خودش قصری و خدم و حشمی داشت و هر کدام از فرزندانش را به کاری می گمارد.
_برای آنکه شب نرنجد، روز نمی تواند نور خود را مخفی کند! بگو کجاست؟ بگذار ببینمش.
_الحق که پیرو همان امامی! او در زندان فضل بن ربیع است. فضل کسی است که چشم دیدن برمکیان را ندارد. اگر به او توصیه کنم که بگذارد به دیدن موسی بروی، بلافاصله این موضوع را به گوش هارون می رساند تا مرا از چشم خلیفه بیندازد.
مسلم چشمکی به جعفر زد وپرسید: یعنی راهی نیست؟ امروز چشم امید همه به کیاست و تدبیر شما برامکه است!
جعفر برخاست و به دعبل نزدیک شد.
_شاید بتوانم با یک تیر، دو نشان بزنم. هارون را نسبت به فضل بن ربیع بدگمان می کنم تا موسی را به ما بسپارد و تو بتوانی هر وقت مایل بودی، او را ببینی. شرطش آن است که هارون را مدح کنی و خشنودش سازی. برایش قصیده ای بساز و بیاور. خودم تو را نزد او می برم.
_کاش به جای این خوش خدمتی ها، در اندیشه جلب رضایت فرمانروایی بودی که حکومتش جاودان و قدرت و دارایی اش بی پایان است!
جعفر شانه دعبل را فشرد.
_حوصله موعظه را ندارم. هر چیز به جای خود. از موقعیتی که پیش آمده استفاده کن. در جوانی می توان نداری را تحمل کرد، ولی سالخوردگی و نداری، سخت است. نرمش و پختگی نشان بده و برای آن روزها چیزی بیندوز!
دعبل دفترها را از کنیز گرفت و به طرف در راه افتاد. برگشت و سری به تأسف تکان داد.
_از کجا معلوم که به سالخوردگی برسم! خدایی که اکنون روزی ام می دهد، در آن زمان هم فکری برای این بنده بی نوایش می کند. تو مراقب باش عمری بلند بیابی تا از آنچه به فراوانی اندوخته ای، بهره ببری.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت سی و پنج
✨جعفر رفت و خود را روی تخت انداخت.
_بس کن! موعظه هم اندازه ای دارد! اینجا می آیم که از آدم و عالم و بایدها و نبایدها دور باشم. به پیشنهادم بیشتر فکر کن. تصمیم دارم خانه ای و ماهیانه ای برایت در نظر بگیرم. این بار که نزدم آمدی می خواهم چون موم نرم باشی وگرنه نیایی بهتر است. امروز خلوتم را آشفتی و شعری هم نخواندی.
دعبل در را باز کرد.
_از همسایگی ابرها به زمین باز می گردم. فرصتی لازم است تا آن پایین، بیشتر به خودم و زندگی ام بیندیشم.
جعفر آرام آرام روی بالشی لم داد و نامه دیگری را برداشت.
_برو! پذیرایی باشد برای دیداری دیگر.
از برج که پایین آمدند، دعبل به اسب نزدیک شد تا نوازشش کند. غلام نگذاشت. چانه مسلم گرم شده بود. عصبانی بود و دست هایش را در هوا تاب می داد.
_من خیرخواهی رادر حقت تمام کردم! تو را به جایی بردم که بسیاری از شعرای دربار آرزویش را دارند! جعفر هر کسی را آن بالا راه نمی دهد. فرصتی طلایی بود که از دست دادی! می توانستی دلش را به دست آوری و به آلاف و اُلوف برسی، حیف که خیره سری! اگر پشت گوشت را دیدی، دیگر آن بالا را می بینی!
_همان عرش برین را می گویی! خوب آن مردک را بالا بردی و کنار خدا نشاندی! این کارها از من برنمی آید. جواب خدا را چه می دهی؟
_دست از یاوه گویی بردار! کمتر دیده بودم جعفر برای شاعری رافضی و پلیدزبان، این قدر بزرگواری و شکیبایی به خرج دهد! براستی که قدر نشناسی!
_باید استغفار کنم که با تو همراه شدم! عاقلانه نیست که به افول کنندگان آویزان شویم. خجالت نمی کشد که زنان را محافظ خودش قرار داده!
_خلوتسرای خودش است. خودش می داند. به کسی مربوط نیست. خدا می داند اگر تو جای او بودی چه می کردی! خدا شتر را می شناخته که به آن بال نداده. من شعری را که می خواهد برایش می سرایم و بدره ای را که وعده داده می گیرم. شعر است دیگر، هر چه مبالغه آمیزتر بهتر. خداوند دولت شان را مستدام بدارد! اگر دولت برمکیان همچنان برقرار بماند، من می توانم دیوار خانه ام را از خشت های طلا بسازم! تو هم برو و نان و کشکت را بخور و آروغ هایی بزن که زَهره اطرافیانت را بترکاند!
_بنی عباس و اعوان ایشان، اهل خدعه اند. جایی یک درهم خرج می کنند که بدانند دیناری سود می برند. من حق دارم محاسبه کنم که قرار است از کجای خودم بِبُرَّم و جلوشان بیندازم.
_چهار بیت شعر، این حرف ها را ندارد!
_برای چه می خواهد شعرت را به دیوار بیاویزد؟
_تا ببیند و لذت ببرد.
_من و تو و جعفر و هارون می میریم، اما شعر نمی میرد. آیندگان در آیینه شعرمان، ما و روزگارمان را می بینند.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت سی و شش
✨مسلم در سرسرا، یکی از شاعران نامدار دربار را که ابوالعتاهیه نام داشت دید و به سویش راه افتاد. دو سه قدم که رفت، روی برگرداند و گفت: اگر بگذارند شعری از تو بماند و یا شعرهایی را به تو نبندند که می خواهند.
دعبل پیش رفت و به ابوالعتاهیه سلام کرد و دستش را فشرد. ابوالعتاهیه که لاغر و زشت بود، از مسلم پرسید: این مرد بلندبالا و درشت اندام کیست؟ چه چهره بامَهابت و گیرایی دارد!
مسلم آهی کشید و گفت: خرفت شده ای استاد؟ ملک الموت من، دِعبِل خُزاعی!
ابوالعتاهیه با دندان های نامرتب و زردش خندید و دعبل را در آغوش گرفت.
_شعرهای خوبی از تو شنیده ام. سبک سُرایش تو را می پسندم. بیش از آن، از آزادگی ات خوشم می آید. کاش من هم می توانستم مثل تو باشم! می خواهم بیشتر ببینمت.
به مسلم گفت: سه شنبه شب، خانه ام محفلی است. ابونواس هم می آید. دعبل را بیاور.
دعبل از قصر جعفر بیرون آمد و نگاهی به برج و گنبدهای مارپیچ و قرمز و آبی اطراف آن انداخت. برج از بیرون چندان بلند و با اُبهت نبود.
آنچه را در آن ساعت از سر گذرانده بود، برایش مثل خوابی کوتاه و گذرا جلوه می کرد. دیدن کنیز جعفر او را به یاد زلفا انداخته بود. از نبود او خلائی در خود می دید که جایش را چیزی جز با او بودن پر نمی کرد.
نمی دانست او در چه شرایطی است. آیا باز حبسش کرده بودند؟ باز مجبورش کرده بودند آن لباس ها را بپوشد؟ تا کی می توانست مقاومت کند؟ آنها هزاران راه و حیله برای فریب و اجبار در اختیار داشتند. کسانی بودند که شیطان را درس می دادند، چه رسد به فرشته ای ضعیف و بی پناه.
پاهایش او را به سوی قصر موصلی می کشاند. تا به خود آید و بایستد، صد قدمی رفته بود. ایستاد. آن قصر با دیوارهای بلندش، مانند آهن ربایی، او را به سوی خود می کشید. شمشیرش را همراه نداشت. حتی خنجری با خود نیاورده بود. اگر نگهبان های قصر او را می دیدند می شناختند و به خدمتش می رسیدند. جلوتر نرفت.
پای بازگشت هم نداشت. میان چهارراهی ایستاده بود. اسب و گاری ها از کنارش می گذشتند و او آنها را نمی دید.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت سی و هفت
✨از مدرسه که بیرون آمد، بی اختیار به میوه فروشی رفت. ثقیف که کتاب ها را در بغل داشت، خیره نگاهش می کرد. سر در نمی آورد.
دور یکی از چشمان میوه فروش سیاه بود، با دیدن دعبل خشکش زد. به خود که آمد دست کرد و چوب دستی را برداشت و به سختی از روی چارپایه اش برخاست. دعبل مانند خواب زده ها رفت و نگاهی به پستو و خمره انداخت.
لحظه به لحظه آنچه را گذشته بود به خاطر می آورد و باز مرور می کرد تا چیزی فراموش نشود. میوه فروش چوب دستی را بالا برد. دعبل توجهی به او نداشت. میوه فروش دست نگه داشت و از نزدیک به او نگاه کرد. دعبل به در تکیه داد و همراه با آهی، زیر لب گفت: همسفر!
میوه فروش پوزخندی زد و به ثقیف گفت: اینکه پاک دیوانه شده! بیا ببرش.
ثقیف آستین دعبل را گرفت و کشید. دعبل به خود آمد و از دکان بیرون رفت. میوه فروش برگشت نشست وبا خودش گفت: بیچاره! خودش مجنون شد، مرا هم ناکام گذاشت. هم خودش تازیانه خورد، هم من.
لب ها را در هم کشید.
_باید همان موقع با این چماق ناکارش می کردی که نقشه ات را خراب نکند. حالا گیرم که زدی و این مردک مزاحم را کشتی، فایده ای که ندارد. این بار می گیرند و گردنت را می زنند.
دعبل پا سست کرد تا خودگویه های میوه فروش را بشنود.
_حقا که عجب لُعبتی بود! مثل گنجی رفت توی خمره و من در را به رویش بستم؛ مثل غزالی که به دام می افتد.
انگشت ها را مقابل صورتش از هم باز کرد و تکان داد.
_در چنگم بود؛ اما مفت از دستم رفت... ای بی لیاقت! تا صد سال دیگر هم چنین شانسی درِ خانه ات را نمی زند! قسمت نبود... شاید قسمت بود و نصیبت نشد... هر چه شد و هر چه نشد، آن ماهرو از چنگم رفت. پرنده از قفس پرید و رفت. رفت که رفت. افسوسش ماند برای همیشه. کاش از یادم می رفت که چه گوهری را از دست دادم! فکر و خیالش مرا خواهد کشت. شک ندارم که می کشدم.
دعبل راه افتاد و به ثقیف گفت: ازش خوشم نمی آید؛ ولی درکش می کنم.
ثقیف اخم کرد و انگشت اشاره دست آزادش را تکان داد.
_اگر این گُنده، ثمن را دزدی می کرد تا حالا کشته بودم.
دعبل ایستاد.
_برگردیم کارش را بسازیم؟
ثقیف آستینش را کشید.
_حالا که ندزدیده، درکش کنیم راحت تر نیست؟
_من هم همین را گفتم.
راه افتادند و رفتند.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت سی و هشت
✨هوا رو به تاریکی می رفت. دعبل توی اتاق تلو تلو می خورد و کتاب و دفترها و آنچه جلوی پایش بود را لگد می کرد. شعرهایی را که می سرود، آهسته با خود می خواند.
وقتی می پسندید، قلم در مرکب می زد و روی طاقچه پشت پنجره، توی دفتری می نوشت. روی حرکاتش تمرکز نداشت.
_کسی می تواند بار دیگر مرا به آن کاروان برساند که سفرش را ماه پیش به پایان برده است؟ آیا کنار آن چاهِ بین راه، هنوز سلما در باد ایستاده است و برای وضو، آب می خواهد؟
دستش می لرزید. نوشتن در آن نور کم برایش سخت بود. قلم روی کاغذ، آرام نمی گرفت. تنگ خالی روی طاقچه بود و پیاله ای روی فرش.
ثقیف پیه سوزی آورد و کنار دفتر گذاشت. بی آنکه حرفی بزند و یا به صاحبش نگاه کند، مشغول جمع کردن دفترها و کتاب ها شد. دعبل به آنچه نوشته بود، نگاه کرد. از خط های کج و کوله و چکه های مرکب خوشش نیامد. برگ را از دفتر کَند و روی شعله پیه سوز گرفت. کاغذ که شعله ور شد، آن را از پنجره بیرون انداخت. دستش اندکی سوخت. به روی خود نیاورد. به ثقیف زل زد.
_کدام گوری بودی تا حالا؟
_ذغال از بازار و علف برای اسب. حالا رسیدم خانه.
_پس ثمن کدام گوری است؟
_توی مطبخ. در را بسته. ترسیده از شما.
دعبل دست ها را بالا برد و چرخید.
_من ترس دارم؟ چه چیزی در من بیچاره، ترسناک است جز زبانم؟
باز تلو تلو خورد. به طاقچه تکیه کرد. با چانه به تنگ اشاره کرد.
_پُرَش کن و بیاور و خودت گورت را گم کن.
ثقیف ایستاد و قدمی عقب گذاشت.
_هر چی دیگر گفتید زود آوردم. این نه.
دعبل تلو تلو خوران خود را به طاقچه مقابل رساند و تنگ را برداشت. به دهان برد. قطره ای باقی نمانده بود. سعی کرد چشمانش را کامل باز کند و با هوشیاری حرف بزند.
_هر چیز دیگر که گفتم؟ آفرین به تو! پس چندان هم ناسپاس و فرومایه نیستی! بی معطلی به قصر جناب ابراهیم موصلیِ بد قواره برو... پیرمردی است که پشت لبش خیلی بلند است. شاید یک وجب. بوی غذایی که به دهان می بَرد به خیمه دماغش نمی رسد!
خندید.
_باید ببینی اش! اعجوبه ای است برای خودش! باید قصرش را ببینی. بگو دعبل گفت سلما را بی معطلی بدهید ببرم. بگو دو برابر پولی که داده می دهم... قول می دهم.من زیر حرفم نمی زنم... بگو جای او آنجا نیست.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت سی و نه
✨دست روی سینه اش کوبید.
_جای او اینجاست... بگو او نیمه گمشده دعبل بیچاره است. بگو اگر خدا او را برای من آفریده، خانه آن مردک بی قواره چه می کند؟ نه، این را نگو می رنجد... بگو تو که سپاهی از دختران مُغنّیه داری، بگذار این یکی، مرغ خوش خوانِ خلوتِ دعبل باشد که در هفت آسمان، یک ستاره هم ندارد. برو و زود او را بیاور. او را با کجاوه بیاور. نمی خواهم نگاه نامحرم به او بیفتد.
خندید. ثقیف مبهوت مانده بود.
_زیاد گفتید. یادم رفته... بگویم او چند تا دختر داری؟ تو در هفت تا آسمان ستاره نداری... بنویسید. نامه را بدهم آن مردک بی قیافه.
دعبل از چرت بیرون آمد و پوزخند زد.
_ابله! جعفر هم بنویسد فایده ای ندارد.
_همین. فایده ندارد، کتک هم خوردم. پس تمیز کنم اینجا تا شام خوشمزه که درست کرده ثمن بخوریم. بوی خوبی آمده.
دعبل به تنگ خیره شد.
_آتش در سینه دارم. هر چه بخورم می سوزاند. دودش از گوشم می زند بیرون. اول باید آتش را خاموش کنم.
خود را به تنگ رساند. برداشت و به سوی ثقیف گرفت.
_پرش کن بیاور تا خفه ات نکرده ام!
ثقیف باز قدمی عقب گذاشت و انگشتش را تکان داد.
_نه، زیاد خوردی. دو تا آفتابه.
_ای غربتیِ بی استعداد! هنوز به تنگ می گویی آفتابه؟
دعبل تنگ را پرتاب کرد. ثقیف به موقع به سوی در پرید. تنگ به دیوار خورد و شکست. ثقیف خود را به حوض رساند و پشت دیواره اش پناه گرفت. ثمن سراسیمه از مطبخ بیرون دوید. ثقیف اشاره کرد برگردد.
ثمن برگشت و از کناره در به تماشا ایستاد. دعبل تلو تلو خوران آمد کنار حوض. سعی کرد توی حوض نیفتد. لباسش را مرتب کرد.
_خودم می روم دنبالش. یک لحظه ببینمش، برای یک هفته ام... نه برای دو روزم بس است... وای به حالت اگر تعقیبم کنی. این بار دیگر می کشمت. شوخی نمی کنم. ثمن را هم می فروشم.
_شام بخوریم برای بعد.
ثمن از کنار در گفت: ماهی.
ثقیف هوا را بو کشید.
_ماهی، سیر، زیتون، لیمو، دارچین.
_تو و ثمن بخورید و خوش باشید! خدای من و سلما هم بزرگ است!
دعبل به سمت درِ خانه رفت. قرص ماه بالای دیوار بود. خندید.
_ماه بیرون ایستاده تا راهم را روشن کند. می بردم پیش ماهِ خودم.
از خانه بیرون رفت و در را به هم کوبید.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت چهل
✨مهتاب بود و دعبل با گام های نامرتب و نااستوار از کوچه ها و محله ها می گذشت. هرکجا مشعل و فانوسی روشن بود و یا صدای پای اسب مأموران شبگرد به گوش می رسید، خود را کنار می کشید و احتیاط می کرد.
با خود می اندیشید که اگر نتواند برای لحظه ای هم شده او را ببیند خواهد مرد. انگار جان به فاصله میان سینه و گلویش رسیده بود و به دنبال بهانه ای بود تا چون حبابی بترکد و بیرون آید.
از پل می گذشت که ایستاد و دقایقی به بازی دجله و مهتاب نگاه کرد. اطراف پل شلوغ بود و کسی به او کاری نداشت. یکی عود می زد و دیگری شعری عاشقانه می خواند. زنان ولگرد وقتی چشم مأموران را دور می دیدند، خود را به پل و رهگذران نزدیک می کردند و با دیدن آنها پنهان می شدند.
زنی به او آویخت. مست بود.
_خانه ات کجاست بلندبالای زیبا؟
دعبل او را از خود دور کرد و از پل دور شد. این بار خود را به خلوت کوچه ها و محله های آن سوی پل سپرد. به حوالی باغ ها و قصرها رسید. باد خنکی می وزید. گاهی سرش را بالا می گرفت تا به نسیم گوش بسپارد و خواب از سرش بپرد.
چند لکه ابر نقره ای در آسمان بود که همه جا همراهش بودند. به آنها لبخند می زد. بودن شان دلداری اش می داد. به ماه گفت: تو می بینی اش؟ خوش به حالت که آن بالایی! کاش دست ما را می گرفتی و از چاه زمین بالا می کشیدی تا روی تشک ابری بنشینم و لختی بیاسایم!
به جایی رسید که گنبدهای قصر ابراهیم موصلی را در مقابلش می دید. جلوتر که رفت، دیوارهای بلند قصر، ماه و ابرها را پشت خود پنهان کرد. تنها یک لکه ابر کوچک و سرگردان برای او باقی ماند. بخشی از دیوار قصر را دور زود. جایی که شاخه های درختان از باغ به بیرون سرک می کشیدند، دیوار از همه جا کوتاه تر بود و زمین دامنه آن بلندتر.
به ذهنش رسید که زلفا باید از همین جا به پایین پریده باشد. مدتی به شاخه های بالای دیوار نگاه کرد تا شاید دوباره زلفا از آن سو، خودش را بالا بکشد و رخ نشان دهد و بخواهد پایین بپرد و با هم فرار کنند. خبری نشد. خواست از دیوار بالا برود. هیچ دستاویزی نبود. به اطراف نگاه کرد تا شاید نردبانی ببیند که ندید. چند باری پرید تا دست به لبه دیوار یا شاخه ها بَند کند. شاخه ها و لبه دیوار، دور از دسترسش بودند.
باز راست دیوار را گرفت و رفت و رفت تا به در بزرگ قصر رسید. با تعجب دید که در باز است. نگهبانی کنار در ایستاده بود. مردی سوار بر اسب آمد و وارد شد. نگهبان عکس العملی نشان نداد. انگار او را می شناخت. دعبل سر و وضع خود را مرتب کرد و پیش آمد. لبخندی تحویل نگهبان داد و از در گذشت. نگهبان پرسید: سرورم! سازتان کجاست؟ چرا پیاده آمده اید؟
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت چهل و یک
✨دعبل می دانست که ابراهیم موصلی برای درباریان و ثروتمندان، موسیقی تدریس می کند.
با خنده گفت: این ساز نازنین است که مرا می نوازد و آن، نزد ابراهیم است. امشب کمی زیاده روی کردم. با خود گفتم ساعتی پیاده روی کنم تا مستی از سرم بپرد و در محضر استاد از حال نروم. به نظرت چطور می آیم؟
دعبل راست ایستاد؛ اما هر چه کرد نتوانست از پیچ و تاب گردن و کمرش جلوگیری کند.
_مشتی آب به صورت بزنید تا هشیار شوید. اسحاق اگر شما را در این وضع ببیند نمی گذارد وارد کلاس شوید.
_اسحاق دیگر کدام خری است؟
_فرزند استاد.
دعبل خندید.
_با او رفیق گرمابه و گلستانم.
نگهبان به جای خود بازگشت. دعبل چرخید و به حیاط زیبا، عمارت مجلل مقابلش و باغ پلکانی و باشکوه دو طرف حیاط نگاه کرد که آب نماهایی و نیمکت هایی سنگی در هر گوشه داشت. چند طاووس در باغ بود و طوطیانی از شاخه ای به شاخه ای می پریدند.
ماه در حوض بزرگ میان حیاط، آبتنی می کرد. کسی که می خواست خود را به حوض برساند باید از پله هایی مرمرین و باغچه هایی پر از گل که به دور آن، حلقه زده بودند بگذرد.
گوشه ای اصطبل بود. هر سواری که وارد حیاط می شد به آن سو می رفت و اسبش را به اصطبل دار می سپرد.
دعبل به سختی از پله ها پایین رفت. شانس آورد که نیفتاد. گلی از باغچه را بو کشید و روی دیواره حوض نشست. بر قسمتی از لبه حوض، مجسمه های کوچکی بود از پرندگان که انگار برای آب خوردن فرود آمده بودند.
اولین مشت آب را که به صورت زد، کنیزی پیش آمد و سبدی میوه مقابلش گرفت. دعبل خوشه انگوری برداشت. کنیز، سبزه اما زیبا و ظریف بود و موی مجعد فراوانی داشت. سعی کرد دعبل را به یاد آورد. دعبل پیش دستی کرد و گفت: شما را شب های پیشین ندیده بودم.
کنیز گفت: من بیشتر در لباس خانه خدمت می کنم.
_کاش من هم آنجا خدمت می کردم!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت چهل و دو
✨کنیز لبخند زد و بر لبه حوض نشست. دعبل تلاش کرد هوش و حواسش را جمع کند.
_شنیده ای که چند روز پیش، کنیزی از اینجا فرار کرد و مأموران او را گرفتند و باز آوردند؟ همان که از درختی بالا رفت و از دیوار پایین پرید و گریخت.
_کیست که نداند! اینجا خدمتکاران به دنبال بهانه ای می گردند تا درباره اش یک کلاغ چهل کلاغ کنند. چند نگهبان و خدمتکار به خاطر او شلاق خوردند.
_او را هم تنبیه کردند؟
_ابراهیم و اسحاق خیلی هوایش را دارند. دست به او نزدند. راست گفته اند هر غزالی که گریزپاتر باشد، بیشتر خریدار دارد و نازش را می کشند!
_به نظر می رسد کنیزی معمولی نیست وگرنه سرش را می تراشیدند و شلاقش می زدند و می فروختنش.
_اما در اتاقی زندانی است و به سختی از او مراقبت می شود.
_او را دیده ای؟ شنیده ام خیلی زیباست.
کنیز سبد میوه را جلوی دعبل گذاشت.
_من فقط می توانم زیبایی مردان را تشخیص دهم. زنان از چشم من، لوس و بدقواره و غیرقابل تحمل اند. تنها از شجاعت و زرنگی آن کنیز خوشم آمد! می گویند رافضی متعصبی است و ابراهیم می خواهد از او گربه ای مطرب و ملوس بسازد که برای صاحبش می خرامد و دم تکان می دهد.
_اگر ترتیبی بدهی که او را برای لحظه ای هم که شده ببینم، انعام خوبی به تو خواهم داد.
کنیز ایستاد و سبد را با طنازی برداشت.
_برای چه می خواهی ببینی اش؟ او هم زنی است مثل زنان دیگر.
_کنجکاو شده ام ببینم آیا همانطور که از اسحاق شنیدم، از زیبایی کم نظیری برخوردار است یا همه اش مشتی حرف های مفت خدمتکاران است.
کنیز راه افتاد تا از پله ها بالا رود.
_به اسحاق بگو تا نشانت دهد. من یک خدمتکار ساده ام.
_یک خدمتکار ساده، ولی زیبا!
کنیز روی سومین پله چرخید.
_ممکن است بگویی کجا حبسش کرده اند؟
دعبل سکه ای برایش انداخت. کنیز سکه را گرفت و به طبقه بالای عمارت اشاره کرد.
_طبقه سوم، زیاد بزرگ نیست. چهل اتاق و چند سرسرا بیشتر ندارد. پای ما به آنجا نمی رسد. خدمتکاران مخصوص دارد. کنیزهای مغنیه که دوره تعلیم شان تمام شده، آنجا هستند. او هم آنجاست با آنکه هنوز تعلیماتش شروع نشده. شنیده ام تصمیم گرفته لب به غذا نزند تا بمیرد و یا آنکه دست از سرش بردارند. دختر عجیبی است! نمی دانم چه مرگش است! چه می خواهد که ندارد! طبیبی مراقب سلامت اوست. مرتب به او سر می زند. می گویند خاطرخواهش شده. طبق دستور او، در مطبخ برایش خوراکی از گوشت و سبزیجات می پزند و کنیزان عصاره اش را به خوردش می دهند. باید دیوانه باشد. خود را از مردان پنهان می کند و نماز و دعا می خواند. این کارها برای زمان پیری است نه جوانی.
کنیز خندید و به سوی مردانی رفت که کنار آب نمایی روی دو نیمکت سنگی، مقابل هم نشسته بودند.
دعبل به پنجره های بالایی قصر که زیر گنبدهای کوچک و بزرگ بود نگاه کرد. راه زیادی آمده بود و فاصله زیادی تا زلفا نداشت؛ اما می دانست همین فاصله اندک، چون دره است که به سادگی نمی شد از آن گذشت.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت چهل و سه
✨بدون آنکه جلب نظر کند، عمارت را دور زد. به دنبال جای خلوت و جای پایی می گشت که از آن ساختمان سنگی و هیولا مانند بالا رود و خودش را به پنجره های طبقه سوم برساند.
معمار را دشنام داد که برای اوقات اضطراری فکری نکرده بود. با خود گفت: حتی یک میمون هم نمی تواند از این دیوارها بالا برود!
به سبکبالی طوطیان و خوشبختی خدمتکاران طبقه سوم غبطه خورد.حتی پنجره های بی شمار زیرزمین چنان استحکامی داشتند که گربه ای نیز نمی توانست درزی بیابد و از آنها عبور کند. آن ساختمان زیبا و پر نقش و نگار، مثل دژی نفوذناپذیر بود.
درِ ورودی عمارت، همانند درِ قلعه، بزرگ بود. دو نگهبان، دو طرف در ایستاده بودند و هر رفت و آمدی را زیر نظر داشتند. دعبل برای رسیدن به در، دو بار از سه پله عریض بالا رفت. خواست مانند دفعه پیش، سرش را بالا بگیرد و از در منبت کاری شده بگذرد که یکی از نگهبان ها با دست اشاره کرد بایستد.
_با چه کسی کار داری؟
دعبل ایستاد. سعی کرد سرش را ثابت نگه دارد.
_با صاحب این خانه.
نگهبان اندکی چرخید و به سر و وضعش نگاه کرد. دعبل نگاهی به خود انداخت. لباس مناسبی نداشت. کسانی که رفت و آمد می کردند، لباس هایی اشرافی به تن داشتند.
_اگر کاری داری به من بگو.
_تو صاحب این بنای عظیمی؟
_معلوم است که حالت خوب نیست. کارت را بگو یا برو.
_اشعاری دارم. می خواهم برای موصلی بخوانم تا برایشان موسیقی بسازد.
_چیزی که در این شهر درندشت فراوان یافت می شود، شاعر است. هر کدام هم دیوانی دارند. صاحب این عمارت، گوش شنیدن هر شعری را ندارد. باید با بزرگترت بیایی.
دعبل خوشه انگور را در دست نگهبان گذاشت و چشم در چشمش دوخت.
_من هم حوصله شنیدن یاوه های یک سگ پاسبان را ندارم. این خوشه انگور به جای یک تکه استخوان.
پشت یقه نگهبان را گرفت و به داخل هُلش داد.
_برو بگو بزرگترت بیاید!
نگهبان به دیوار خورد و دوید تا کمک بیاورد. دعبل به نگهبان دوم اشاره کرد که دست از پا خطا نکند. او تکان نخورد؛ ولی گفت: خودت را توی دردسر انداختی غریبه! بهتر است مانند برق و باد فرار کنی! اگر گرفتار شوی، حدّ نیز خواهی خورد.
_بنای بر حد خوردن باشد، خلیفه مقدم است.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت چهل و چهار
✨دعبل از در گذشت. از دو پله سنگی و درخشان بالا رفت. در برابر خود باز حیاط وسیعی دید که دور تا دورش، در چند طبقه، ایوان ها و اتاق هایی بود و بالاتر از آن، گنبدی که بزرگتر از آن ندیده بود. همه جا گل و گیاه بود و نقش و نگار و مجسمه هایی مرمرین و فانوس هایی در شکل هایی گوناگون با نوری ملایم و سحر انگیز، کف حیاط تا کنار حوض های چند طبقه و باغچه هایی لبریز از گل، با فرش هایی از ابریشم پوشیده بود.
آب از آب نماها توی جام هایی بزرگ فرو می ریخت و فواره هایی دوباره آب را به حوض کوچک بالایی برمی گرداندند. گل های رونده از ستون های مارپیچ ایوان ها بالا رفته بودند.
هر کجا تختی بود و سکویی و پشتی ها و بالش هایی. کنیزان زیبارو از کسانی که روی تخت ها و سکوها لمیده بودند پذیرایی می کردند. در ایوان طبقه های بالا نیز رفت و آمدهایی بود و دخترانی که به نرده ها تکیه داده و یا کنار ستون ها و در راه پله ها ایستاده بودند با هم می گفتند و می خندیدند.
بوی مشک و عنبر پیچیده بود و از گوشه و کنار، نوای موسیقی و آواز شنیده می شد. شکوه بی مانند آن سرسرای عظیم چنان او را گرفت که مستی از سرش پرید. در خواب هم چنین منظره ای ندیده بود! در آن سوی حیاط، بالای پله هایی هلالی، تالار بزرگی بود. بزرگان آنجا جمع بودند. مقابل شان جمعی از دخترکان سپیدپوش در دایره ای روی کرسی هایی کوتاه و بلند نشسته بودند و برای نواختن و خواندن آماده می شدند. در دست هر گروه،سازی بود.
دل از آن همه دیدنی کند و به طبقه بالا نگاه کرد. باید پیش از آنکه نگهبان باز می گشت و او را به همراهانش نشان می داد، خود را به بالا می رساند. سرش گیج می رفت و تیر می کشید. می دانست حال خوشی ندارد. نزدیکترین پلکان را نشان کرد و راه افتاد.
پله ها تا طبقه بعد، چرخ کاملی می خورد. دست به نرده سنگی آن گرفت و از چند پله بالا دوید. دخترکانی بزک کرده که قاشقک به دست داشتند، سر راهش قرار گرفتند. آنها با دیدن چشمان گشوده اش راه باز کردند تا بگذرد. دعبل همراه با پله ها می چرخید و آن سرسرای عظیم نیز دور او می چرخید. سرش به دَوران افتاد. احساس کرد دارد از حال می رود. کرختی عجیبی به جانش ریخت و بدنش سوزن سوزن شد.
نفسش بند آمده بود. در آخرین پله ها سر بلند کرد تا در آن طبقه، پله های بعدی را ببیند. جلوی خودش چکمه هایی را دید و غلاف های شمشیر و لباس هایی تیره و چرمین و چهره هایی عبوس. در آن میان شرطه هایی را که کنار پل دستگیرش کرده بودند شناخت. بزرگترشان همچنان تازیانه اش را در دست داشت. او هم دعبل را شناخته بود.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت چهل و پنج
✨جلوی چشمان دخترکان وحشت زده و مردان خوش پوش و متعجب، او را از پله ها پایین کشیدند و از عمارت بیرون بردند. مهتر نگهبانان کنار اصطبل از او پرسید: برای چه با این سر و وضع پریشان به اینجا آمده ای؟
_من شاعری هستم که با جعفر برمکی دوستی دارم. امشب آمدم موصلی را ببینم. البته لباسم مناسب چنین مجالسی نیست.
_ضرب و شتم نگهبان برای چه بود؟
_کدام ضرب و شتم؟
_او را هل ندادی؟
_اگر بنیه ای داشت به در و دیوار نمی خورد.
_چرا از پله ها بالا می رفتی؟
_از پله بالا رفتن، جرم است؟ مزاحم کسی شدم؟ می خواستم از بالا، سرسرا را تماشا کنم. شایسته نبود به خاطر لباسم با من چنین برخورد کنید. اگر موصلی بفهمد با من چنین کرده اید، می رنجد.
_یاوه نگو! تو امشب را در این اصطبل، صبح می کنی. فردا به زندان خواهی رفت تا حد بخوری و تعزیر شوی. برای آنکه بی شام نخوابی، می دهم سرگین بخوردت دهند و گرد و غبارت را بتکانند تا دهان باز کنی و بگویی چه نقشه ای در سر داشتی.
دعبل خواست خود را از چنگ نگهبان ها خلاص کند که نتوانست. فریاد زد: کافی است به آن پیر خرفت بگویی که دعبل اینجاست.
در همین موقع سواری که از راه رسیده بود، نزدیک آمد و در پرتو مشعل به دعبل خیره شد. او ابوالعتاهیه بود.
_تویی دعبل؟
نگهبان ها دست بر سینه گذاشتند و احترامش کردند. دعبل از دیدن او خوشحال شد؛ اما به روی خود نیاورد. تنها سری تکان داد. ابوالعتاهیه با خشم از اسب پیاده شد.
_برای چه او را گرفته اید؟ رهایش کنید!
چهار نگهبانی که به دعبل چسبیده بودند رهایش کردند. مهتر گفت: به زور می خواست خود را به کنیزی که محبوس است برساند.
دعبل گفت: البته سر و وضعم مناسب نیست. گفتم می خواهم شعری برای موصلی بخوانم که کار به اینجا کشید.
ابوالعتاهیه به مهتر گفت: خلیفه عباسی در آرزوی آن است که این مرد نزدش برود و با شعر خود مدحش کند، آن وقت شما او را به جرم آنکه می خواسته موصلی و یا کنیزی را ببیند، دستگیر کرده اید؟ بی شرمی است! زود بروید و از لباس خانه، جامه ای درخور برایش بیاورید. به موصلی و اسحاق و شاگردان زبده شان خبر دهید که امشب، میهمان ویژه ای داریم.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5