eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ آرزویم همه این است که در خیمه‌ی تو بنگــرم از کرمت بنده ی خدمتکارم #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 غوطه در افکار ضد و نقیصم بودم که در خانه باز شد ، با آن صدای جیرجیر لولای خشکش ، سرم برگشت. _چقدر شلوغ بود ای نونوایی ... سلام‌علیکم ..شما کی اومدی ؟ با دو انگشت اشاره و وسط ،خطوط افقی پیشانیم را مالش دادم و گفتم : _نیم ساعتی می‌شه . مادر بلند صدا زد : _رامش جان ...رامش ....بیا شوهرت اومده . _لازم نیست بیاد. _لازمه. گفت و چشم غره‌ای نصیبم کرد: _رامش ...رامش جان . حتم داشتم که جلوی چشم مادر ظاهر نمی‌شود ولی اشتباه کردم ! صدای پاهایش سرم را بلند کرد. لباسش را عوض کرده بود . تونیک بلند سرخابی رنگی به همراه شلوارش پوشیده بود و از پله‌ها پایین آمد . مادر داشت نان‌های لواشی که خریده بود را روی سفره پهن می‌کرد تا کمی باد بخورد که سر بلند کرد سمت رامش و گفت : _یه چایی واسه شوهرت بریز. _نمی‌خوام . و مادر باز اصرار کرد: _یکی هم برای من بریز. و رامش با یک سینی چای آمد. سینی را اینبار روی میز گذاشت و بی آنکه نگاهم کند رفت کمک مادر که کاش نمی‌رفت . _دستت درد نکنه دخترم ...لبت چی شده ؟! چشمانم را تحریم کردم تا نبیند ولی گوش‌هایم را نه .سکوت رامش خودش جواب مادر شد. _کار ...امیره ؟! قبل از آنکه رامش تایید کند بلند گفتم : _بله ...زدم تا مراقب زبونش باشه . همان یک کلمه ، سکوت قبل از طوفان را رقم زد .مادر از جا برخاست و دوید سمت پله‌ها .نگاهش نکردم . رامش نان‌ها را جمع کرد و طولی نکشید که مادر شال و کلاه کرده با یک ساک کوچک از پله‌ها پایین آمد. صدای رامش مرا متوجه‌ی مادر کرد: _مادر جون کجا ؟! _قربونت برم مراقب خودت باش ...من دیگه بمونم دق کردم . _کجا آخه ؟! جدی جدی داشت می‌رفت . کفش‌هایش را از جاکفشی درآورد و محکم انداخت روی موزاییک‌های حیاط که برخاستم : _کجا نرگس خانوم ؟! عصبی و بلند گفت : _لا اله الا الله ..برو کنار امیر که می‌ترسم منم شیطون وسوسه کنه و یکی بزنم توی گوشت. _می‌گم کجا ؟! فریاد زد: _می‌رم یه جایی که تورو آدم کنم . چادرش را محکم گرفتم : _کوتاه بیا ..بیا تو ...الان ناراحتی . چرخید سمتم و محکم چادرش را از چنگم کشید : _آره ناراحتم ...از تو...از تویی که بیشتر از اینا ازت توقع داشتم . _حالا داری کجا می‌ری ؟ _چند روزه اقدس خانم بهم می‌گه یه نفر توی کاروان زیارتی‌شون به مشهد جا خالی داره ، می‌گم نه ، می‌خوام پیش عروس و پسرم باشم ، اما امروز دیدم نه ... باید برم از خود همون امام رضا بخوام تورو آدمت کنه . همراه با آه بلندی گفتم : _باشه آدم می‌شم حالا بیا تو . ساک میان دستش را محکم کشیدم که فریاد زد : _می‌گم نه بگو چشم ...بده به من ساک رو . _عصبی هستی الان کوتاه بیا . فریاد زد : _کوتاه نمی‌آم ، که اگه بیام باید جواب خدای بالای سرم رو بدم ...برات متاسفم که پسر حاج صابری هستی و حرفاش از سرت پاک شده ..برات متاسفم که توی ماه حرام زدی توی دهن زنت که مردونگیتو ثابت کنی ...برو خودتو درست کن تا آروم بگیرم . و بعد یک لنگه کفش رو پا کرده و نکرده رفت ! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
3. محبّت آبرومندانه‌ی حضرت رضا(ع) به مسافر درمانده یَسع ‌بن حمزه می‌گوید: من در مجلس حضرت رضا (ع) بودم، و با آن حضرت گفتگو می‌کردم، جمعیت بسیار در محضرش بودند، و از مسائل حلال و حرام می‌پرسیدند، در این هنگام ناگاه مردی بلند قامت و گندمگون وارد شد و گفت: «اَلسَّلامُ عَلَیکَ یَابنَ رَسُولِ اللهِ: سلام بر تو ای پسر رسول خدا(ص)»، من یکی از دوستان شما و دوستان پدران و اجداد شما هستم، از سفر حج می‌آیم، ولی اندوخته‌ام تمام شده، به گونه‌ای که آنقدر ندارم تا با آن به اندازه‌ی مسیر یک منزلگاه راه بروم، اگر صلاح می‌دانید، مقداری از توشه‌ی راه را، که مرا تا وطنم برساند به من بدهید، خداوند به من نعمت داده (و در شهر خودم ثروتمند هستم) وقتی که به شهر خودم رسیدم، معادل همان مقدار، صدقه خواهم داد، خودم فقیر و مستحق صدقه نیستم. امام رضا(ع) به او فرمود: «بنشین»، سپس به طرف مردم رو کرد و با آنها به گفتگو پرداخت تا همه رفتند، و فقط آن حضرت و سلیمان جعفری و خیثمه و من ماندیم، در این هنگام امام رضا(ع) فرمود: «اجازه می‌دهید به اندرون بروم؟»، سلیمان عرض کرد: «خداوند کار شما را پیش ببرد.» امام رضا(ع) برخاست و به اندرون خانه رفت و پس از ساعتی بیرون آمد، و درِ اطاق را بست و دستش را از پنجره‌ی بالای در، بیرون آورد و به آن حاجی درمانده فرمود: «این دویست درهم را بگیر، و مخارج سفر را با آن تأمین کن، وقتی که به وطن رسیدی، لازم نیست که آن را از جانب من به فقرا، صدقه بدهی، آن را به تو بخشیدم، برو که نه من تو را ببینم، و نه تو مرا ببینی.» آن شخص به سوی وطن بازگشت، سلیمان به امام رضا(ع) عرض کرد: «فدایت گردم، لطف و مرحمت فراوان نمودی، ولی چرا پول را از بالای پنجره دادی و خود را از آن مسافر پوشاندی؟» امام رضا(ع) در پاسخ فرمود: از آن ترسیدم که مبادا وقتی که با او رخ به رخ شدم، خواری سوال کردن را در چهره‌اش مشاهده نمایم، آیا نشنیده‌ای که رسول خدا (ص) فرمود: «اَلمُستَتِرُ بِالحَسَنَةِ تَعدِلُ سَبعِینَ حَجَّةً وَ المُذِیعُ بِالسَّیِّئَةِ مَخذوُلٌ، وَ المُستَتِرُ بِها مَغفُورٌ: آن کسی که احسان خود را (برای حفظ حریم اخلاص) بپوشاند، پاداش او، برابر پاداش هفتاد حج (مستحبی) است، و آن کسی که آشکارا گناه کند، درمانده‌ی بیچاره است، و آن کس که آن را بپوشاند، زیر پوشش آمرزش خدا است.» و آیا سخن یکی از پیشینیان را نشنیده‌ای که (در تمجید محبوبش) گوید: مَتی آتِهِ یَوماً لِاَطلُبَ حاجَهً رَجَعتُ اِلی اَهلِی، وَوَجهِی بِمائِهِ «هرگاه برای رفع نیازی، نزد او بروم، به سوی اهل خانه‌ام باز می‌گردم، در ‌حالی‌ که آبرویم به جای خود باقی است.» 💖💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
حضرت صاحـب الزمان(عج)،خدابه شما صبر دهدزیرا او منتظر ماست نه ما منتظر او هنگامی میشودگفت منتظریم که خود را اصلاح کنیم… شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
Banifateme_Babolharam_net_1.mp3
4.27M
|⇦•سفر خوبه.... ویژۀ ایام ولادت علی ابن موسی الرضا علیه السلام و دهۀ کرامت به نفسِ سید مجید بنی فاطمه•✾• ┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅ کرامات از ضریح علیه السلام بیشتر از ضریح علیه السلام ظاهر می‌شود. بنابراین، ایرانی‌ها باید حرم حضرت امام رضا علیه السلام را که زیارت آن برایشان فراهم است، بشمارند. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
✅ نذر در قرآن (5⃣) ✅✅ نذر امام علی (ع) و حضرت زهرا (س) در قرآن 💐✨ امام حسن (ع) و امام حسین(ع) در کودکی بیمار شدند و پیامبر اکرم(ص) به همراه برخی صحابه از آنان عیادت کردند. پیامبر (ص) به علی(ع) توصیه کردند که برای بهبودی آنها نذری کنند. 💐✨ علی(ع) برای شفای آن دو، سه روز روزه شکر نذر کردند. حضرت زهرا(س) و خدمتکارش فضه نیز به مانند حضرت علی(ع) نذر کردند. پس از بهبودی امام حسن (ع) و امام حسین (ع)، اهلبیت به روزه نذر خود را بجا آوردند و آیه زیر نازل شد: 💐💫 يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَيَخَافُونَ يَوْمًا كَانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيرًا (آیه 7 سوره انسان) آنها به نذر خود وفا می‌کنند، و از روزی که شرّ و عذابش گسترده است می‌ترسند! @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
صد شکر.....🕊🌱 التماس دعاے شهادتـــ🌹 🙏🏻🇮🇷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 ﷽ 🍀 🍁 مادر رفت و نفس حبس شده‌ی من از رفتنش که انگار راهی برای ممانعتش نبود ، از سینه بیرون زد . چرخیدم سمت خانه که رامش نگاهم کرد و قبل از آنکه حرفی بزنم ،سرش را پایین گرفت و نان‌ها را جمع کرد و برد سمت آشپزخانه . کلافه باز نشستم روی همان مبل و از درد مرموزی که داشت در سرم پا می‌گرفت ،چشم بستم و سرم را تکیه دادم به پشتی مبل و گفتم : _یه چایی بریز. شاید مادر حق داشت ! لطفا و خواهشا را دیگر خط زده بودم و تماما دستور روی دستور . صدایش را شنیدم که گفت : _چایی روی میزه . و من چشم گشودم ! راست می‌گفت سینی چایی که آورده بود و نه مادر چایش را خورده بود و نه من ،هنوز روی میز بود. دست دراز کردم لیوان چایی برداشتم و کمی نوشیدم اما حتی چایی هم دوای سر دردم نبود . درد همان عذاب وجدانی بود که داشت روحم را می‌جوید . از گوشه‌ی چشم آن سایه‌ی سرخابی توی آشپزخانه را دنبال کردم . معلوم نبود داشت چکار می‌کرد که صدای فین فینش می‌آمد و دستمال کاغذی‌هایی که تند و تند از روی کابینت برمی‌داشت . توجه‌ام کم شده بود یا می‌خواستم بی‌تفاوت باشم ؟! برخاستم .ریختن چای بهانه‌ی خوبی بود. وارد آشپزخانه شدم و درحالیکه مثلا دنبال قوری چای می‌گشتم نگاهم بین ریخت و پاش توی آشپزخانه چرخید . یک طرف رنده و طرف دیگر یک قابلمه و دستمال که مچاله شده بود توی سینک ظرفشویی .داشت هنوز توی آشپزخانه می چرخید که یکدفعه مرا دید و انگار جن دیده ، ماتش برد ! مادر راست می‌گفت ، لبش ورم کرده بود . و قلب من ، درست مثل بادکنکی که کنار تیزی سر یک سوزن برای منفجر نشدن ، تلاش می‌کنه ، از درد عذاب وجدان ، ورم کرد : _قوری کو ؟ بی حرف دست دراز کرد و لیوانم را گرفت . دست برد سمت قوری که دستمال دور انگشت دستش را دیدم و سرکی دیگر سمت سینک کشیدم . لکه‌های قرمز خون روی دستمال‌های مچاله شده توجه‌ام را جلب کرد. لیوان چایم را سمتم گرفت و من هنوز نگاهم روی آن انگشتی مانده بود که دستمال سفید کاغذی دورش خودنمایی می‌کرد! بالاخره لیوان را گرفتم و به چه رمزی قفل زبانم باز شد ،نفهمیدم : _دستت چی شده ؟ درحالیکه ماهیتابه را روی شعله ی بزرگ گاز می‌گذاشت به سختی بغضش را فرو میخورد ، جوابم را داد: _به اندازه‌ی گوشه ی لبم درد نداره . یا می‌دانست یا نمی‌دانست اما بدجوری با همان جمله‌اش آتش وجدان منفعل شده‌ام را شعله‌ور کرد. مقداری روغن کف ماهیتابه ریخت که گفتم: _ببینم . خونسرد اما با همان بغضی که هنوز نشکسته بود گفت : _چیزی نیست . آن روزها زود عصبی می‌شدم ! آنقدر زود که با همان دو کلمه فریاد زدم : _گفتم ببینم . دایره‌ی سیاه چشمانش تا صورت من بالا آمد و زیر زیرکی نگاهم کرد. دستش را آهسته جلو آورد که دستمال کاغذی روی انگشت اشاره‌اش را برداشتم . گوشت و پوستش را با هم برده بود و حتم داشتم کار همان رنده‌ی تیز فلزی درون سینک است . همانی که مادر هم هر وقت با آن سیب زمینی‌های شامی را رنده می‌کرد ،گاهی دستش را بدجوری می‌برید. اما رامش ... دختر نازپروده ای که شرط می‌بستم تا آنروز حتی شامی هم درست نکرده نبود چه برسه به اینکه دستش به رنده بخورد ، حالا آنچنان انگشتش را زخمی کرده بود که بعید می‌دانستم بتواند باقی شامی‌ها را حتی سرخ کند . دستم را از آرنج خم کردم کنار صورتم و درحالیکه دکمه‌ی روی مچ آستینم را باز می‌کردم با اخمی که می‌خواستم هنوز نشان از عصبانیتم باشه تا منت کشی گفتم : _خودم سرخ می کنم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با صدا ببینید فوق العاده آرامشبخش🔈 🌧کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند ⭐بگذرد از هفت بند ما ، صدا را تر کند 🌧قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها ⭐رشته رشته مویرگ های هوارا تر کند 🌧بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را ⭐شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند 🌧از خدای مهربون میخوام ⭐بارونش فقط برای شستن غم هاتون باشه 🌧الــــهــــی آمـــیــــن🙏 ⭐شبت آرام و در پناه خداوند مهربان🌙 💖🌹🌟✨🌟🌙🌹💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>