گم شده ام! پیدایم کن مولا...
(بسم الله الرحمن الرحیم)
یا صاحب الزمان اندکی باید اندیشید در غیابت که چرا تا حالا نیامدی
مولای من نمی دانم می توانم شما را مولا خطاب کنم یا نه
ما که همش غرق در گناهیم و گناهانمان هر روز بیشتر از دیروز
مولای من نمی دانم این این چه انتظاری است انتظاری که با نیت خلوص نباشد
مولای من این انتظار عجیب است
ما هنوز خود را نشناخته ایم نمی دانم که چگونه می خواهیم شما را بشناسیم
مولای من غُربت شما آنقدر زیاد شده که از یادها داری می روی
مولای من یعنی تا به کی باید انتظار بکشیم
مولای من خودت ما را ببخش، در پیش خدا واسطه شو
مولای من کمکمان کن از این گناه بیرون بیاییم
دیگر خسته شده ام نمی دانم چرا؟
مولای من ببخش ما را
اللهم عجل لولیک الفرج
🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_هفتاد_دو
اسکن رنگی !
جواب بی عیب و نقص تمام سوالات من که گرفته شد چند روز بعد . اما کسی از جوابش به من حرفی نزد !
اما قطع داشتم که چندان حالم خوب نیست .
کسی نمیگفت چقدر زنده میمانم تا لااقل لبخند روی لب امیر را ببینم .
یا شاید طعم آغوشش را بچشم .
اما من منتظر جواب کسی نماندم .
دو روز بعد ، وقتی سکوت شبانه در خانه حاکم شد ...وقتی نرگس خانم قرصهای قندش را خورد و خوابید... وقتی من باز محبوس شدم در اتاق تنهاییهایم ، تصمیم گرفتم یکبار دیگر امتحان کنم .
سراغ کشوی لباس هایم رفتم و لباس خواب سرخابیام را برداشتم و پوشیدم.
روی صندلی کوتاه میز آرایش ،نشستم و رنگی به رخ زردم کشیدم و قرمزی خیره کنندهای به لبانم و سیاهی محوی به چشمانم .
موهایم را با تل به عقب راندم و عطر خوش بویم را زیر گلویم زدم .
نگاهم به رامش افتاد .
به رامشی که شاید یک ماه ، شاید دو ماه و شاید نهایتا یکسال دیگر ، بیشتر زنده نبود.
و هنوز عطش یک بار آغوش امیر در وجودش .
اگر این بیماری لعنتی که هنوز معلوم نبود از کجا پیدایش شده بود او را نمیکشت ، دوری از امیر و عشقش ، او را میکشت .
نگاهم در چشمان ملتمسم نشست .
اینبار امید داشتم که مرا رد نمیکند.
دو هفتهای شده بود ... دو هفته از ازدواجمان گذشته بود و در همان دو هفته من باید میفهمیدم که ریشههای تنومند سرطان در تنم تنیده شده ؟ این عذاب کدام گناهم بود؟حق داشتم یا نه ؟
حق داشتم که بخواهم لااقل یکبار طعم عشقم را بچشم یا نه ؟ مصمم شدم .
لبخندی به زور روی لبانم آوردم و از اتاق بیرون زدم .
پشت در اتاق امیر که ایستادم ، از ته دلم آرزو کردم اینبار تحقیرم نکند.
تغییر رفتار امیر در همان چند روز خودش به من امید میداد که ایندفعه موفق میشوم.
چند ضربه به در زدم :
_بله .
در را بیجواب باز کردم .
نگاهش را حتی لحظهای از روی برگههای زیر دستش برنداشت !
در را پشت سرم بستم و وارد اتاق شدم .
پشت میز تحریرش نشسته بود که بالای سرش ایستادم .
حضورم را حس کرد... شاید از همان عطر مخصوص من اما حرفی نزد !
من هم بیهیچ حرفی بالای سرش ایستادم ... کف دو دستم را روی شانههای مردانهاش گذاشتم که خودکار قرمز میان دستش از حرکت روی کاغذ زیر دستش ، باز ایستاد.
اما باز هم حرفی نزد و حتی سر بلند نکرد که مرا ببیند !
حالا باید حرف میزدم .
_امیر .
مکثی کردم بلکه آن یک کلمه ، آن کلمهی پر انرژی که شاید جان دوبارهای به جان بیمارم میبخشید را به زبان بیاورد که نیاورد!
_نمیدونم خواستهی زیادی هست یا نه... ولی.. دلم میخواد قبل از مرگم ...
حرفم را فوری قطع کرد و گفت :
_قرار نیست بمیری .
پوزخند زدم :
_آره حتما...امید واهی بهم نده ...حتی یه احمق هم میتونه از روی عکس اسکن رنگی بفهمه که من دارم میمیرم ...اصلا اینا واسم مهم نیست ..مردن خیلی راحتتر از زندگی بدون عشقه ...فقط خواستم ...
باز گفت :
_گفتم قرار نیست بمیری .
عصبی صدایم بالا رفت :
_چرا انکار میکنی ؟! هنوز باور نکردی یا میخوای من باور نکنم ؟! ولی چه تو بگی یا نه، میدونم حالم چقدر بده... چون دارم حال هر روزم رو میبینم ... حالا هم چیز زیادی ازت نمیخوام جز اینکه ... یه شب کنارت باشم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
بزرگیمیگفٺ:
تڪیهڪنبهشهداء
شهدا تڪیهشان به خداست؛
اصلاڪنار گل بشینی بوی گل میگیری
پسگلستانڪنزندگیت
رابایادشهدا
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلامبرخورشید
#صفحهبیستسوم
حسين جان! اگر چه ساليان سال بعد از تو به اين دنيا آمدم، گر چه در كربلا نبودم تا تو را يارى كنم، امّا من هرگز خود را در بند زمان و مكان نمى بينم، كه هر روز عاشوراست و هر مكان، كربلاست!
گويا صداى تو را مى شنوم كه مرا به يارى مى خوانى... تو غريب و تنها مانده اى.
چگونه تمنّاى دل خود را پاسخ بدهم وقتى هنوز صداى تو را مى شنوم كه مى گويى: چه كسى مرا يارى مى كند؟
حسين جان! گريه من دست خودم نيست. اختيار اشك با من نيست.
تو در كربلا ايستادى و فرياد زدى: آيا كسى هست مرا يارى كند؟ در حسرت مانده ام كه آن روز نبودم تا ياريت كنم!
بارها حكايت غربت تو را شنيده ام و اشك ريخته ام، امّا باز هم اشك، مهمانِ چشمان من است. باز هم درياىِ دل، طوفانى شد، باز هم خورشيد رنگ خون گرفت...
عصر عاشوراست تو غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده اى. از پشت پرده اشك به يارانِ شهيد خود نگاه مى كنى. همه پر كشيدند و رفتند. چه با وفا بودند و صميمى!
غم بر دل تو نشسته است، تو اكنون تنهاى تنها شده اى. تو سوار بر اسب خويش جلو مى آيى. مهار اسب را مى كشى و فرياد تو تا دوردست سپاه كوفه، طنين مى اندازد: "آيا كسى هست تا از ناموس رسول خدا دفاع كند؟ آيا كسى هست كه در اين غربت و تنهايى، مرا يارى كند؟"
فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا...
تو قرآنى را روى سر مى گذارى و رو به سپاه كوفه چنين مى گويى: "اى مردم! قرآن، بين من و شما قضاوت مى كند. آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم؟ چه شده كه مى خواهيد خون مرا بريزيد؟"
هيچ كس جوابى نمى دهد. سكوت است و سكوت!
لشكر كوفه به سوى تو حمله مى برد. تو دفاع مى كنى و به قلب سپاه حمله مى برى.
فرصتى مى يابى تا بار ديگر با اين مردم سخن بگويى: "براى چه به خون من تشنه ايد؟ گناه من چيست؟"
صدايى به گوش مى رسد كه دل تو را به درد مى آورد و اشكت را جارى مى كند: "ما تو را مى كشيم چون كينه پدرت را در سينه داريم".
اشك در چشم تو حلقه مى زند. تو كه خود اين همه مظلوم هستى، اكنون براى مظلوميّت پدرت گريه مى كنى!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e
13.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه شهادت شهید مدافع حرم احمد غلامی که برای برگرداندن رفیق شهیدش به منطقه اعزام شده بود
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۲۱۵🌷
🌹... و معدن الرحمة...🌹
🔸زیارت جامعه کبیره🔸
🔷ﻃﻼ ﻭ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﻭ ﻋﻘﯿﻖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺍﺻﻞ ﺩﺍﺭﺩ و ﺑﺪﻝ.ﺍﺻﻞﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻧﻪ ﺑﺪﻝﻫﺎ.
🔷ﻣﺜﻼ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﺍﺻﻠﺶ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ. ﺧﺎﺻﯿﺖﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﯼ و ﻣﻌﻨﻮﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ.ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ولی ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻣﺎﺩﯼ ﺍﺵ ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﻋﻄﺶ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﮔﺮ ﺧﺎﺗﻢ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﻋﻄشش ﮐﺎﺳﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
🔷ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺧﺎﺗﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ.ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﺗﻢ ﺩﺍﺭﺩ.ﯾﻌﻨﯽ ﻋﻄﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
🔷ﯾﺎ ﻃﻼ ﺍﺻﻠﺶ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺪلش ﮐﻪ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ.ﺍﻵﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪﯼ ﻃﻼ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.
ﯾﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻼ ﺭﻭﯼ ﺟﺴﻢ ﻣﺮﺩ ﯾﮏ ﺁﺛﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ. ﺭﻭﯼ ﺟﺴﻢ ﺯﻥ ﯾﮏ ﺁﺛﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﺛﺎﺭ ﻣﺨﺮﺑﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺟﺴﻢ ﻣﺮﺩ ﺩﺍﺭﺩ، ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺛﺎﺭ ﻣﺨﺮﺏ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺟﺴﻢ ﺯﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﺣﺮﺍﻡ ﻧﯿﺴﺖ.
🔷ﻣﯽﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﯿﺌﯽ ﯾﮏ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﯿﺊ ﺩﯾﮕﺮﯼ خاصیت ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
🔷ﻣﺜﻞ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﯿﺎﻩ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺗﺎﺑﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﻣﯽﮐﻨﺪ.ﺑﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺻﻮﺭﺕ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺗﺎﺑﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺩﻭ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻣﻌﮑﻮﺱ. ﭼﻮﻥ ﺑﺎﻓﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺑﺎﻓﺖ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ.
ﭘﺲ ﺍﮔﺮ فلز یا سنگی ﺁﺛﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻝ ﺍﺻﻠﺶ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﻪ ﺑدلی اش.
🔷رحمت واقعی هم آن است که از معدن اصلی آن که وجود مقدس اهل بیت و امام مهدی علیه السلام نشأت گرفته باشد.این رحمت است که خاصیت دارد و اصیل است.
🦋🌹💖🦋🌹💖
#مهدی_شناسی
#قسمت_215
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_هفتاد_سه
خودکارش را روی کاغذش گذاشت و سکوت کرد...کاش حرفی میزد .
حرفی برای کسی که داشت جان میداد و نفسهای آخرش را میکشید شاید .
وقتی سکوتش را دیدم ، بغضم گرفت اینقدر سرسختانه داشت مقاومت میکرد که دلم شکست .
اینقدر از من متنفر بود؟!
سر خم کردم و با اثر همان بغضی که در گلویم خش میانداخت و صدایم را پر از بغض و آه کرده بود ، کنار گوشش زمزمه کردم :
_یه شب همسرم باش ..آرزوی منو برآورده کن بذار قبل از مردنم ....
باز محکم و جدی، همان جملهی تکراری را تکرار کرد:
_تو قرار نیست بمیری .
عصبی صدایم بلند شد:
_کاش بگی بمیرم ولی اینجوری منو از سرت وا نکنی ... مگه من چی ازت خواستم ؟! دلم خواست فقط یه شب حس کنم که دوستم داری ... تورو خدایی که میپرستی این یکبار بهم دروغ بگو ... به دروغ بگو ... به دروغ بگو دوستم داری ... یه بار ... بگو عاشقم هستی ... یه دروغ مصلحتی !...حتی دروغش هم منو آروم میکنه .
جوابش تماما سکوت بود...انگار بیخودی خودم را باز له کرده بودم زیر پاهای محکم غرورش که ،جفت پا روی همان خردههای غرورم ایستاد و گفت :
_لازم به دروغ گفتن نیست .
اشکم روی صورتم جاری شد ...آره ..لازم به دروغ گفتن نیست چون چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است ...وقتی آنقدر متنفر بود از من که اگر به دروغ هم میگفت دوستم داره ،من از نگاه سردش میفهمیدم که چقدر قلبش از شعلههای تنفر از من زبانه میکشد، چرا باید دروغ میگفت !
دستانم را از روی شانههایش برداشتم و با بغضی که هر لحظه در حال انفجار بود گفتم :
_باشه ...نگو ...من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم ...نه عمری دارم که بخوام صبر کنم تا اثر نگاه و محبتم روی قلبت اثر کنه نه امیدی ...ببخشید وقتت رو گرفتم .
چرخیدم سمت در بدون اینکه حتی قدمی بردارم ،که گرمای دستش دور مچ دستم را گرفت...اشکانم تند شد اما برگشتم :
_رامش .
حالا به پاهایم هم قفل زده بود برای ایستادن برخاست و من فقط در سکوت و نفسهایی که پشت سر هم حبسشان میکردم در سینهی پر دردم منتظر کلامی از او بودم که درحالیکه پشت سرم ایستاده بود مرا چرخاند سمت خودش .
باید از نگاهش میخواندم که چه حالی دارد اما فرصت نشد .لبانش به داد لبانم رسید و بوسهاش به جان جانم افتاد .
عمیق مرا بوسید ...آنقدر که انگار حریصانه طلب بوسهای داشت که آنهمه مدت انکارش کرده بود !
دستم دور کمرش حلقه شد و چشمانم ...چشمانم لعنتیها باور نکردند و مدام اشک ریختن تا نتوانم خوب صورتش را ببینم ، اما وقتی دستان او هم دور کمرم حلقه شد ، دیگر چشمانم در تعجب فرو رفت و اشکانم خشک شد .
بعد از یک بوسهی طولانی سرش را از روی صورتم بلند کرد و همراه نفسهای پیاپی گفت :
_دوستت دارم ....دروغ نیست ،حقیقته.
با صدای بلندی زدم زیر گریه و محو شدم در آغوشش .
انگار آنشب از عطری ،که برایش خریده بودم ، زده بود!
و من حریصانه مشامم را از آن عطر پر میکردم و چقدر نفسهایم منظم شد از...
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم
از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که میزنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی تابیم
بی تو یک روزِ خوش نبود و نرفت آبِ خوش از گلویمان پایین
یا سرابیم بی تو در پوچی یا که در خواب خویش مردابیم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
💖🌹🦋💖🌹🦋
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_هفتاد_چهار
سردم بود ، اما چقدر حالم خوب بود.
نمیگذاشت نگاهش کنم ، نمیدانم چرا !و من اصلا نمیخواستم به وسوسهها اجازهی ورود به حریم عشقی را بدهم که امیر وجودش را اثبات کرده بود .
پشتم به او بود و او در حالیکه دستش را دور کمرم انداخته بود مرا سمت سینه اش کشید ...چقدر وجودش آرامش داشت و چه گرمایی!
لبخند زدم و دعا کردم هیچ وقت صبح نشود... آرام دستش را روی شکمم حرکت داد و گفت :
_خوبی؟
حال مرا میپرسید !
آنقدر ذوق زده شدم که سرم اندکی چرخید به عقب :
_با منی !
با لبخندی پر از تعجب پرسید :
_پس با کیام ؟ ... غیر از تو مگه کسی دیگه هم توی آغوشم هست ؟
باز لبانم لرزید و چشمانم پر شد از چشمههای اشک که با اخم گفت :
_توروخدا دیگه گریه نکن ...
لبخند زدم به زور و چرخیدم سمتش بوسهای روی پیشانیم زد و باز پرسید :
_نگفتی خوبی یا نه؟
_خوب؟! عالیم ...تو کنار من باشی و من بد باشم ؟! حتی اگه ترحمم باشه دوستش دارم .
آهی کشید که میخواست بیشتر شبیه نفس عمیقی جلوه کند ولی آه بود.
_فردا وقت دکتر داری .
_نریم امیر.
_یعنی چی نریم ؟!
نگاهم روی گره اخمش بود و دستم روی گونههایش . آرام و آهسته با سر ناخنهایم گونههایش را خراشیدم .
ریش نرم و سیاهش از زیر ناخنم رد میشد که گفتم :
_عوضش بریم مسافرت ..بریم مشهد ...
_عوض نداره...دکتر رو میریم مشهد هم میریم .
_نه...مشهد رو بریم دکتر رو نه.
نگاهش تند شد که فوری سرم را چسباندم به زیر گردنش تا نه نگاه تندش را ببینم نه اخمش را .
_اول مشهد بریم ...میخوام با امام رضا حرف بزنم .
_رامش !
_جانم .
نگفت ...سکوت کرد! حتی نگفت که حرفم را پذیرفته یا نه ! فقط سکوت کرد!
عطرش را یک نفس به سینه کشیدم و آهسته زمزمه کردم :
_میدونی قد عشقت چقدره؟
جوابی نداد و من آهسته گفتم :
_به اندازهی جانم ..دوستت دارم امیر جان .
نفس هایش تند شد .خواستم سربلند کنم و صورتش را ببینم که نگذاشت .
با دودست مرا سمت خودش کشید و در دایرهی تنگ دستانش اسیرم کرد.
بوسهای روی موهایم زد که قند در دلم آب کرد.
انقدر آنشب قند در دلم آب شده بود که حتم داشتم فردای آن روز ، قندخونم افت میکند .
چشمانم حالا که خود ارامش مرا در آغوش کشیده بود به خواب احتیاج داشت .
خوابم برد و چه خوابی ! سراسر رویای صادقه .
سراسر آرامش ...دردی نبود ، زجری نبود، عذابی نبود ... بهشت آغوشش را برایم گشوده بود تا من هر نفسم را به عطرش پر کنم .
آنشب با دنیای رامش گذشتهها خداحافظی کردم .
خوشبختیام گرچه کوتاه بود به قد عمر کوتاه من ... اما بود.
هرلحظه از شب که چشمم اندکی باز شد و دیدم باز دست امیر همراهم است ، با خوشحالی چشم بستم .
تمام شب را با من به صبح رساند...حالا رسما همسرم بود!
نفسم بود...جانم بود ، نوش داروی دردم بود...اصلا تمام دنیایم بود.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#خاطرات_شهید
💠 حق الناس
●وارد غذاخوری شدم. به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود.
دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت.
●و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
📎پ ن:نماینده مردم مشهد در اولین دوره مجلس
#شهید_سید_عبدالحمید_دیالمه
●ولادت : ۱۳۳۳/۲/۴ - تهران
●شهادت : ۱۳۶۰/۴/۷ - تهران ، توسط گروهک صهیونیستی منافقین
●آرامگاه : قم - حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>