eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
26 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام شبتون بخیر........ 🦋💖🌟✨🌙💖🦋
﷽❣ ❣﷽ به خودم مینگرم سخت دلم میرنجد به خودت مینگرم منبع خوبی هایی سـد راه تـو منـم کاش بمیـــــرم آقا بعد مرگم به گمانم که شما می آیی @shohada_vamahdawiat
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید السلام علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام.... فاطمه جان این روزا نه تنها به علی سلام نمی‌کنن بلکه جواب سلام علی رو هم نمی‌دهند......... 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🎗 🤹‍♀️ کنار در پارکینگ ایستاده بودم. تیام و ترانه وسایلشون را داخل ماشین می چیدند. بردیا به طور غیر عادی ای عصبی بود. تیام اخم هایش توی هم بود. ترانه قیافه ی برافروخته ای داشت و کافی بود بهش بگی بالای چشمت ابرو است که بزند زیر گریه.و اما خودم... نه...برای من فرقی نمی کرد. حالا بروند یا بمانند. صبح برای اولین بار شدم یک خانم به تمام معنا. 5:10 دقیقه بود که برای نماز بیدار شدم. نمازم را که خواندم دیگه خواب به چشمام نیامد. کمی میوه شستم ...کمی تخمه و اجیل داخل یک ظرف ریختم...دو تا شیشه شربت ابلیمو درست کردم و گذاشتم یخ بزنه ...یک فلاکس هم اب جوش درست کردم و داخل یک کیسه هم براشون بسته های تی بک و کافی میکس گذاشتم...خلاصه تو راهی حسابی براشون درست کردم که بخورند. یاد این چیزا که افتادم به سمت داخل ساختمان رفتم و همه را داخل ظرف پیک نیک گذاشتم و کشان کشان تا دم در اوردم. بردیا وقتی دستم را دید به سمتم امد و خواست که ازم بگیرد. دستم و کشیدم که با یه لحن ناله ای گفت: _ امروز با من بازی نکن باران...اعصابم ضعیف است. اونو بده بیاد... دلم به حالش سوخت...اوخی..داداشیم. سبد را به دستش دادم . وقتی به بچه ها رسیدم فهمیدم کارهاشان تمام شده و عزم رفتن کردند. ترانه در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت: باران جان خیلی خوش گذشت. بببخشید اگر زحمت دادم. به شوخی به شانه اش زدم و گفتم: برو بابا...چه لفظ قلمم برای من حرف میزند( ادایش را دراوردم و گفتم): " ببخشید اگر زحمت دادیم"... سری از روی تاسف تکان داد و دهانش را به گوشم نزدیک کرد: تو ادم نمیشی! _ اره عزیزکم...چون من فرشتم. ترانه بغلم کرد و در حالی که مثلا وا نمود می کرد دارد من را می بوسد گفت: باران مواظبش باش...خب؟ سرم را کمی عقب بردم و پلک هایم را محکم فشار دادم که یعنی چشم. توی چشمای خشگلش اشک حلقه زد ولی به روی خودش نیاورد و به سمت بردیا رفت: _ اقا بردیا بازم از زحمتاتون ممنون... _ این چه حرفیه...تو را خدا بازم بیاید ... قول می دیم بهتون بد نگذره!( این داداش ما هم چه التماسی می کند...بردیا جان التماسم نکنی خودش با کله میاد.باز شدم خواهر شوهر! وای وای من از اون خواهر شوهر ها میشم ها) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
💢وظیفه ای همانند عباس علیه السلام 🔹« شهید مجتبی عارف » در هنگ مرزی جکیگور واقع در استان سیستان و بلوچستان خدمت می کرد. وظیفه اش آبرسانی به برجک های مرزی بود  همانند حضرت عباس  علیه السلام.  🔹سی ام تیرماه ۹۷ در حین آبرسانی به یکی از برجک ها به علت صعب العبور بودن مسیر خودرو واژگون و وی به شهـادت میـرسد.  🔹اواخر مرداد ۹۷ قرار بـود مراسم ازدواجش برگزار شود. @shohada_vamahdawiat
از پیامبر صلی الله علیه وآله سوال شد: کدامیک از مومنین ایمانی کامل تر دارند؟ فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود قیام کند.( الحکم الظاهره ج 2 ص 280) سردار محمد کوثری( فرمانده اسبق لشگر حضرت رسول (ص) ) ضمن بیان خاطراتی از ابراهیم تعریف میکرد که: در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم: برادر هادی ، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح می دانی بیا وبگیر. در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی میری تهران؟ گفتم: آخر هفته. بعد گفت: سه تا آدرس رو مینویسم. تهران رفتی حقوقم رو دراین خونه ها بده! من هم این کار را انجام دادم. بعد ها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق و آبرودار بودند. @shohada_vamahdawiat
✍هستید ولی نیستید... و این غم انگیزترین نوع بودن است. راستش از اینکه به بودنی اینچنین عادت کنیم می‌ترسم. از عادت به ظلم و جنگ و بی‌عدالتی و از عادت به روزمرگی و دلخوش بودن به آن می‌ترسم. من اصلا از شاد بودن بی‌شما می‌ترسم! مگر نه اینکه امام حیّ و حاضرید؟ پس چرا ما شما را لا‌به‌لای شیرینی‌ها و تلخی‌های زندگیمان فراموش کرده‌ایم؟ یاد ما از خاطر شما نمی‌رود ولی من از اینکه یاد شما را از خاطر ببریم می‌ترسم. ➖ چه کنیم؟! ضعیفیم و فراموشکار... برگردید تا بیش از این بنده دنیا نشده‌ایم. ➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۴۸🌷 🌹السلام علی ائمة الهدی🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 💠بناها شاغول دارند و با شاغول ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ‌ ﻣﯽ‌ﺑﺮﻧﺪ.ﺍﮔﺮ ﺷﺎﻏﻮﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﺞ ﺑﺎﻻ‌ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ.ﮐﺞ ﻫﻢ که ﺑﺎﻻ‌ ﺭﻓﺖ،ﻓﺮﻭ ﻣﯽ‌ﺭﯾﺰﺩ. 💠 ﺷﺎﻏﻮﻝ ﺭﯾﺴﻤﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ که ﺍﻧﺘﻬﺎﯾﺶ یک ﻓﻠﺰ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺁﻭﯾﺰ ﺍﺳﺖ.ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﻧﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ. ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻭ ﮐﺠﯽ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ. 💠 ﻋﺮﺏ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﺷﺎﻏﻮﻝ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﻣﺎﻡ. ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻣﺎﻡ را ﺑﻪ ﭘﯿﺸﻮﺍ و ﺭﻫﺒﺮ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ. ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺟﻤﻪ‌ﯼ ﺩﻗﯿﻖ ﻭ ﻟﻄﯿﻔﯽ ﻧﯿﺴﺖ.ﺗﺮﺟﻤﻪ‌ﯼ ﺩﻗﯿﻖ ﺍﻣﺎﻡ ﺷﺎﻏﻮﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ. 💠 ﺷﺎﻏﻮﻝ ﮐﺎﺭﺵ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺁﻣﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﻭﺩ ﺑﺎﻻ‌.امام زمان عج الله فرجه ﺷﺎﻏﻮﻝ هستند،ﺑﺪﻭﻥ ایشان ﺑﻨﺎﯼ ﺷﺨﺼﯿﺖ ما و ﺑﻨﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ما ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﻻ‌ ﺑﺮﻭﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﻻ‌ ﻧمی رود.امروز نریزد،فردا فرو می ریزد. 💠امام ﺷﺎﻏﻮﻝ است ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎ ﺗﻌﺎﻟﯿﻢ ﺍیشانﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻨﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﻻ‌ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭ ﻭ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ِ 🌸‌ﺍﺋﻤﻪ ﺟﻤﻊ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺳﺖ.ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺍﺋﻤﺔ ﺍﻟﻬﺪﯼ ﻧﻤﯽ‌ﮔﻮﯾند.ﺍﺋﻤﻪ ﺍﻟﻬدی ﯾﻌﻨﯽ ایشان خود ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﻧﺪ. ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎ ﻫﺪﺍﯾتند. 🌸همان طور که اشاره شد، امام یعنی ﺷﺎﻏﻮﻝ(معیار اندازه گیری).شاغول ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ دیوار ﮐﺠﺎ ﮐﺞ و ﮐﺠﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﺍﺳﺖ.یعنی ﺍﯾشان ﺳﺮﺍﭘﺎ ﮔﻔﺘﺎﺭﺷﺎﻥ،ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﺎﻥ و ﮐﺮﺩﺍﺭﺷﺎﻥ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﺳﺖ. 🌸ﭼﺮﺍ حضرت ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ علیه السلام ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺭﮐﻮﻉ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﺎﺋﻞ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ؟ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺁﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ، ﯾﮏ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﮑﻨﺪ یا ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﺪ. 🌸ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺩﺭ ﺭﮐﻮﻉ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ؟ﭼﻮﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﺳﺖ. ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺑﮑﻨﺪ ﻣا ﺭﺍ. 🌸چون ﻓﻘﺮ و ﻧﯿﺎﺯ و ﻧﺎﺩﺍﺭﯼ و ﺗﻬﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺯﻧﻨﺪﻩ ﻭ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﺞ ﻭ ﻣﺨﺮﺏ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﻌﺶ ﮐﺮﺩ. 🌸شاید ﺣﺘﯽ در همین ﻓﺎﺻﻠﻪ‌ﯼ ﯾﮏ ﺩﻗﯿﻘﻪ‌ﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮﺭ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﯿﺎﺩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺒﺮﺩ. 🌸ايشان با این عمل می خواهند ما یاد بگیریم مصداق این بیت نباشیم که می گوید: یک زمان غافل شدم صد سال راهم دور شد... 💐💐💐💐💐💐💐💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
دوستان عزیز سلام عصرتون بخیر....... پست هايی که برای شما ارسال می شه با وسواس انتخاب می شه پس گاهی بخاطر طولانی بودن اونا رو از دست ندید..... 💐💐💐💐
مداحی آنلاین - بر همه عالم مبارک - امیر عباسی.mp3
1.6M
بر همه عالم تهنیت بادا جشن پیوندت یا رسول الله ذکر جان، کوثر و حمد و تبارک یا خدیجه یا محمد مبارک 🎤 سالروز پاکترین، زلالترین، شادترین و مقدس ترین پیوند هستی مبارکباد. 🎊🎉             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ داشتم با یک لبخند ژکوند اون دوتا را نگاه می کردم که صدایی کنار گوشم گفت: _ باران خانم انقدر این بردیا را حرص نده. میدونی که چقدر مغرور است. دوست نداره که دائما یکی باهاش یکی به دو کند. دوست نداره جلوی خواهری که دوسال از خودش کوچک تره کم بیارد. این چند وقت که من نیستم گیر بهش نده . _ حرفات بچه گانه است. _ باشه. حرفای من بچه گانه...ولی روشون فکر کن. خب؟ _ حالا یک کاری میکنم... بردیا و ترانه هم خیلی وقت بود که حرفشان را تموم کرده بودند و کنار ماشین ایستاده بودند. تیام به سمت بردیا رفت . فکر کنم داشت همان حرف ها را دوباره تکرار می کرد. چون یک بار صدای بردیا را شنیدم که می گفت: باشه بابا...کاریش ندارم که. من و بردیا با هم بد نبودیم. ولی بعضی مواقع بردیا خیلی بد می شد. و اساسا هر موقع از دست یکی دیگه قاطی بود سر من خالی می کرد. کلا این عادت از بچگی باهاش بود. بالاخره تیام و ترانه هم دل کندن و رفتند. من و بردیا هم هر کدوم به سمت اتاق هامون رفتیم. در لحظه ی اخر قبل از اینکه بردیا برود داخل اتاقش گفتم: تازه ساعت 8 است. من خیلی خوابم میاد.میخوام بخوابم...ناهار چی میخوری که میخوام ساعت بذارم بدونم چه ساعتی بذارم که بشود اماده کنم. _ بگیر بخواب. زنگ میزنم از بیرون یه چیزی بیارند. با لحن بی تفاوتی گفتم: هرجور راحتی. یکی نبود بگه خدا از ته دلت بشنوه...واما ته دلم مگه چه خبر بود؟ ( اخ جووووووون. به افتخار داداشیم. ) انقدر ذوق کرده بودم که حد نداشت. حالا می تونم تلافی این چند وقت که کم خوابی داشتم را در بیارم. به به ...امروز هم که کلاس نداشتیم پس حل حل بود. با این فکر ها یک شیرژه داخل تخت زدم و یک وجب مانده به بالشت بیهوش شدم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا امیرالمؤمنین شبتون بخیر 🌸✨💫🌟⭐️🌸
﷽❣ ❣﷽ آقا ببخش که دعاهایمان دعا نشد قلب سیه ز معصیت خود، جدا نشد مارا ببخش یوسف‌ زهرا، به مادرت این رسم عاشقی، به درستی ادا نشد! @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ از ویبره ی گوشیم که صدای میز ارایشم را دراورده بود بیدار شدم و با هزار و یک فحش و بد و بیراه رفتم و گوشیم و برداشتم. _الو... _ دختر لنگ ظهره...خجالت نمی کشی؟ میدونی ساعت چند است؟ _ نه...چنده؟ _ 2:20 دقیقه است...هنوز خوابی؟ اره دیگه. من نمی دونم تو رفتی اونجا درس بخونی یا اینکه بخوابی. _مامان تو رو خدا شروع نکن. اه.. _ اه و کوفت...بی تربیت. یک دختر متشخص.. نذاشتم حرفشو تکمیل کند.: مامان من الان از خواب بیدار شدم هاپو هاپو ام . بی خیال دختر متشخص شو. چه گیری کردیم اا. _ واقعا که. پس یک وقت دیگه زنگ میزنم. وگرنه ابرومون را می بری. _ مامان... _ خیلی خب..بهت رحم میکنم. گوشی گوشی... _ اه...مامان داری چی کار میکنی. خب کار داری یک وقت دیگه زنگ بزن بذار منم مثل ادم بخوابم. _ سلام خشگله... خدای _ سلام خشگله... خدای من...یاشار بود. عزیزم...باورم نمی شد. زبونم از کار افتاده بود و هیچی نمی توانستم بگم... _ یاشارم بی معرفت...به همین زودی صدام و یادت رفته؟ بالاخره تونستم فکرم و سر و سامان بدهم...: به همین زودی؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟ درست3 ساله. _اره...راست میگی. دلم خیلی برات تنگ شده. _ منم همین طور. اخه چرا رفتی و دیگه خبری هم ازت نشد؟ _ به من چه؟ تقصیر اون باباته که گفت باید برم و دیگه پشت سرمم نگاه نکنم. یهو یک فکری مثل جرقه سیتم مغزیم را فعال کرد: یاشار تو خانه ی ما چی کار می کنی؟ قهقه ای زد و گفت: تازه یادت افتاد دختر؟ نترس بابات خانه نیست. الانم پیش دنیا جونم. _ مامان گفت دیروز بهش زنگ زدی. ولی نگفت که امدی ایران. _ اره برام تعریف کرد که جیگر من چقدر اذیتش کرده و ان هم برای تلافی بهش نگفته. _اره دیگه...حالا طرفدار مامان شدی؟ _ من غلط بکنم...چه حرفا؟! _ یاشار!!! _جانم؟ _ تو را خدا بیا شمال..خیلی دلم برات تنگ شده. _ بگذار اول تکلیفم و با بابا جونت مشخص کنم بعد... _ نه اتفاقا...فعلا صبر داشته باش _ سه سال صبر کردم بسه..میخوام ببینم اصلا جایی توی این خانه دارم یا نه. _ ان موقع هم نه به حرف من گوش کردی نه به حرف مامان و بردیا. پاتو توی یه کفش کردی و گفتی میخوای بری. حداقل الان به حرفم گوش کن. _ دلیل ؟! _ اینکه اگر صبر کنی و بیای اینجا بعد توی یک فرصت عالی وارد عمل میشیم و همه با هم می رویم و با بردباری بزرگ حرف می زنیم. _ نمی دانم چی بگم. _ جان من... _ باشه بابا. قسم نده. _ کی راه میفتی؟...؟ _امشب با هتل تسویه حساب می کنم و برای فردا هم اژانس می گیرم و راه میفتم. خندیدم و گفتم: یادت باشه ادرس و از مامان بگیریا ا ا. به قول بابا ( صدام و مثل بابا کلفت کردم) یاشار خیلی حواس پرته...کاراش غیر قابل تحمله! _ هر هر...تو از کی اینقدر با مزه شدی؟ _ از وقتی ایرانسل اومده! _ بردیا چطوره؟ اون چی کار می کند؟ _ اونم بد نیست اقای مهندس. _ ای قربون مهندس گفتنت برم. _ زود تر...تازه جنابعالی هم باید از این به بعد به من بگی مهندس ااا. _ اوهو. تو گلوت گیر می کند. بگذار 1 سال از تاریخ روزنامه ی اعلان نتایج بگذره بعد. حالا چه رشته ای می خونی؟ _ معماری...جناب مهندس هم رشته ایم. _ ایول. پس اگر این بابا جانت باهام کنار بیاد دوتایی پیاده اش می کنیم و یک شرکت می زنیم. _ ایشالله...با من دیگه کاری نداری؟ _ ای بی معرفت. خسته شدی از حرف زدن؟ _ نه...ولی کار دارم. بگذار برم دیگه! _ نچ...نمیشه! باید بگی چی کار داری؟ ای بابا...شیطونه میگه یه چی بهش بگم به غلط کردن بیفته هاااا. لابد کار دارم دیگه. _ کاررررردارمم. _ چی کااااار؟ _ بابا یه کار مهم....یاعلی منتظر پاسخش نشدم و تماس رو قطع کردم... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
💢محمد مرد خانه 🔹جانباز شهید محمد امیدزاده به سن نوجوانی که رسید، آرام آرام در کنار درس و مدرسه برای امرار و معاش خانواده کارگری هم می‌کرد.وی در سال 1376 به خدمت سربازی عزام شد و به منطقه سراوو واقع در استان آذر بایجان غربی شهر ارومیه منتقل شدند.ده ماه از خدمت مقدس سربازی محمد، در یکی از روز‌ها در حین جابجایی مین‌های پاک سازی شده زمان جنگ که توسط مرزبانان کشورمان ظاهراً پاکسازی شده بود، یکی از مین‌ها منفجر می‌شود از ناحیه دو چشم و دو دست دچار مجروحیت شدید می‌شود سرانجام پس از مدت 18 سال و چند ماه مجروحیت و سوختن و ساختن، در سال 1396 به علت تشدید جراحات به درجه رفیع شهادت نائل آمد. @shohada_vamahdawiat
اهل نماز و روزه خواستگارها آمده و نیامده، پرس وجو می کردم که اهل نماز و روزه هستند یا نه؛ باقی مسائل برایم مهم نبود. حمید هم مثل بقیه؛ اصلا برایم مهم نبود که خانه دارد یا نه؛ وضع زندگیش چطور است یا درآمدش چقدر است؛ اینها معیار اصلیم نبود. شکر خدا حمید از نظر دین و ایمان کم نداشت و این خصوصیتش مرا به ازدواج با او دلگرم می کرد. حمید هم که به گفته خودش حجاب و عفت من را دیده بود و به اعتقادم درباره امام و ولایت فقیه و انقلاب اطمینان پیدا کرده بود، در تصمیمش برای ازدواج مصمم تر شده بود. شهید حمید ایران منش چریک، ص34 رسول خدا ص بهترين زنان شما، زنانى هستند كه عفيف و پاكدامن باشند. مستدرك ‏الوسائل، ج14، ص159 @shohada_vamahdawiat
غفلـت از یـــار گرفتـــار شـــدن هم دارد  |  از شما دور شدن ، زار شدن هم دارد  هر که از چشم بیفتاد، محلش ندهند  |  عبد آلوده شده خوار شدن هم دارد  عیب از ماست که هر صبح نمیبینیمت  |  چشم بیمار شده تار شدن هم دارد  همه با درد به دنبال طبیبی هستیـــم  |  دوری از کوی تو بیمار شدن هم دارد  ای طبیب همه انگار دلـــــت با ما نیـست  |   بد شدن، حس دل آزار شدن هم دارد  آنقدر حرف در این سینه ی ما جمع شده  |  این همه عقده تلنبار شدن هم دارد  از کریمان، فقرا جود و کرم می خواهند  |  لطف بسیار طلبکار شدن هم دارد  نکنــــد منتــــــظر مــــردن مـــــایی آقـــا  |  این بدی مانع دیدار شدن هم دارد  ما اسیریم اسیر غم دنیا هستیــــــــــم  |  غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد ❤️🦋🌹 @shohada_vamahdawiat
🌹|شهید احمد عطایی ✍️ وسایل رو جمع کن برو ▫️در خانه مشکلی برایم پیش آمده بود با ناراحتی رفتم سرکار، حـاج احمـد بلافاصله گفت: چی شده چرا ناراحتی؟ من هم گفتم با مادرم حرفم شده. جزئیات ماجرا را توضیح دادم. خیلی از دستم عصبانی شد و گفت وسایلت را جمع کن و برو کسی که با مادرش دعوا کرده کار خیرش در مسجد هم قبول نیست. بعد هم گفت من هر چه دارم به برکت دعای مادرم است. واقعا هم همین طور بود خیلی به مادرش ارادت داشت و با احترام خاصی با او برخورد می‌کرد. می‌گفت: برای جذب در سپاه در روند کار اداری‌ام به مشکل برخوردم و کلاً ناامید شدم. اگر مادرم دعا نمی‌کرد پاسدار نمی‌شدم. به من سفارش کرد اگر می‌خواهی در دنیا و آخرت عاقبت به خیر شوی حتما باید دم مادرت را ببینی. 📚 پروانه‌های شهر دمشق 🌿 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ بعد از اینکه چشمام باز شد و توانستم یک نفس عمیق بکشم به طبقه ی پایین رفتم. صدای اهنگ ارمین میومد. می دانستم بردیا عاشق اهنگ مبارک باشه است. البته هر وقت حالش زیاد گرفته بود این را گوش می کرد. خودش روی مبل دراز کشیده بود و گوشیشم روی شکمش گذاشته بود. دستش را به حالت نود درجه روی چشماش گذاشته بود. بهترین موقع بود. باید از زیر زبانش حرف می کشیدم. _ بردیا...( جوابی نداد برای همین دوباره صداش کردم) _ غذاتو توی مکروفر گذاشتم. نمی دانستم چی میخوری برای همین مخلوط برات سفارش دادم. _ باشه...ممنون. چند دقیقه بی حرکت نشستم و بهش خیره شدم. بعد از یک مدت نتوانست سنگینی نگاهم را تحمل کند. : چیه باز؟ چی میخوای؟ _ هیچی ..من که چیزی نگفتم. مگه حرفی زدم؟ _ این بر و بر نگاه کردنت از 1 ساعت حرف زدنت بیشتر اعصاب خورد می کند. سرم را انداختم پایین و با مظلومیت ظاهری ای گفتم: چشم. نگاهت نمی کنم. پلیتیکی که زدم موفقیت امیز بود. سر جایش نشست و دست هایم را توی دستش گرفت و گفت: یه دونه اجی من چی میخواهد که صداش در نمیاد؟ سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. تا ان موقع چشم هایش را ندیده بودم. سرخ سرخ بود. بغضی که بی وقت و بی علت امد سراغم باعث شد اشک هایم روی صورتم راه بیفته. بی طاقت سرم را به سمت خودش کشید و در اغوش گرفت. _ چرا گریه می کنی؟ می دونی که چقدر دوستت دارم. اصلا غلط کردم دیروز سرت داد زدم. ببخشید. گریه نکن دیگه. _ بردی..ا ...من...من... _ تو چی؟ تو چی عزیزم؟ بگو! چی می گفتم؟ می گفتم تنها شدم؟ می گفتم عاشق دوستت شدم ولی نمی دوانم اون اصلا من و دوست دارد یا نه؟ می گفتم میخوام بدونم تیام کسی را دوست دارد یا نه؟ وای...چه گیری کردم ااا. صورتم و پاک کردم و گفتم: هیچی. چیز جدی ای نیست. ببخشید ناراحتت کردم. دلم برای مامان تنگ شده. _ میخوای اخر این هفته را بریم تهران؟ _ بهتر از این نمیشه. خدایا پرت تر از من هم افریدی؟ یاشار دارد فردا میاد اینجا ما اخر هفته کجا بریم؟ اما بهتر از این نمیشه. تا الان به بردیا نگفتم از الان هم نمیگم. فردا سوپش میریزونم. نهارم را دیگه گرم نکردم. هول هولکی خوردم و به اتاقم پناه بردم. توی این مدتی که ترانه امده بود خیلی از درس هایم روی هم انباشته شده بود. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
السلام علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام........ شبتون بخیر 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ سه شنبه شده یک نگاه کن فکری به حال و روز من بی پناه کن یوسف ندیده ها همه جمع اند دور هم... فکری برای آمدن از عمق چاه کن 💚 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا