eitaa logo
شهداءومهدویت
6.9هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 «حضرت مهدی(عج)»: فَاِنّا یُحیطُ عِلمُنا بِأَنبائِكُم و لایَعزُبُ عَنّا شَیءٌ مِن اَخباركُم. ما از اوضاع شما کاملاً باخبریم و هیچ چیز از احوال شما بر ما پوشیده نیست. (بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥) ✨ «آسید حسن نامی» در نجف در فشار اقتصادی، تصمیم گرفت عریضه ای برای امام زمان(عج) بنویسد و تا 40 روز آن را تکرار کرده یا در آب بیندازد یا در گوشه اتاق جایی دیگر بگذارد تا روز چهلم. وی نقل می کرد: روز چهلم که شد فراموش کردم، دیدم از پشت سر به من خطاب شد: «آسید حسن» (در حالی که در خانه بسته بود و در خانه جز من کسی نبود)!، دوباره ندا آمد «آقای سیدحسن پسر سیدحسین!» فهمیدم این خیال نیست، اما کسی را ندیدم و به طرف صوت متوجه شدم. در عین اینکه کسی را نمی دیدم، شنیدم آن صوت گفت: شما گمان می کنید ما از حال شما مطلع نیستیم؟، شما خیال می کنید ما نمی دانیم شما در چه حالی هستید (این را شنیدم اما کسی را نمی دیدم). همین که این ندا را شنیدم رفع حاجتم شد گویی دیگر نیازی ندارم. معرفت ما ناقص است و الّا امام زمان(عج) ما را می بیند، چقدر فرق است بین این طایفه با طایفه ای که کفر می ورزند. @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ رفتار تیام هم همانطور بود. کم کم حتی اون تیکه ها را هم نمی انداخت. از هم خیلی دور شده بودیم و از دستم کاری بر نمی آمد. احساس کردم شانه هایم گرم شد. به سمتش برگشتم . لبخندی زد و گفت: دیدم چماله شدی کاپشن رو انداختم روت. پاسخ لبخندش را با لبخندی که از ته دلم بود دادم و گفتم: خودت سردت میشه؟! _ نمیخواد کوچولو...من پلیور دارم. کاپشن را بیشتر به خودم فشردم و دست هایم را در جیبش کردم. احساس کردم جسمی مربع شکل درون جیب کاپشن است. کنجکاو شده بودم تا ببینم آن شی چیست ولی از طرفی رویم نمی شد خارجش کنم تا حس کنجکاویم ارضا شود. _ تو چایی می خوری یا چیز دیگه. لبانم را با زبانم خیس کردم و با شوقی کودکانه گفتم: من آلوچه و ذغالخته میخوام... قهقهه ای زد و گفت: باران واقعا کوچولویی...من میگم چایی تو می گی آلوچه؟ لبی برچیدم و گفتم: اِ؟ خودت گفتی یا چیز دیگه! آروم روی بینی ام زد و گفت: باشه کوچولو. بر سر اعتراض بلند شدم و گفتم: اِ ؟ نامحرمیا.... قهقهه ی دیگری زد و بدون حرف ازم دور شد. بالاخره موقعیتی پیدا کردم و جعبه را از جیب کاپشن خارج کردم. یک جعبه ی جا انگشتری بود. بر سر دوراهی گیر کرده بودم و نمی دانستم باید آن را ببینم یا که نه. احساس می کردم دیگه خیلی کار زشتی است...ولی بالاخره طاقت نیاوردم و در جعبه را باز کردم. یک حلقه ی باریک طلا سفیدی بود که دور تا دور آن یک ردیف نگین بود.در عین سادگی و باریکی فوق العاده شیک و زیبا بود و نگاه را به خود جلب می کرد. نیشخندی زدم و با خودم گفتم« پس بگو چرا اعصاب نداره.... دیگه نمی تونه باهام ادامه بده...میخواد زن بگیره» در جعبه را با حرصی بستم و به داخل کاپشن برگرداندم. کمی به دریا خیره شدم. نمی فهمیدم چی می خوام. دیگه خسته شده بودم. هر دقیقه یک حسی داشتم. همیشه از این که احساسم به تیام هوس بوده باشه ترسیدم. اما حالا....! نمی دانستم چرا از اینکه می دیدم کیان می خواهد ازدواج کند ناراحتم ولی می دانستم که تحولاتی درونم ایجاد شده. دست به زمین بردم و سنگ بزرگی برداشتم و به سمت دریا پرت کردم و ناخوداگاه فریاد زدم: به درک که زن می گیره... همان لحظه چشمم بهش افتاد که کنارم ایستاده بود. احساس کردم چیزی درونم فرو ریخت. تمام ترسم از این بود که من را دیده باشد که سر آن جعبه رفتم. بدون این که نگاهم کند بسته های آلوچه رو به دستم داد و زیر لب گفت: باران خانم تا کی می خوای ادامه بدی؟...تا کی می خوای منتظر یه دوستت دارم از طرف اون باشی؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🔹 فقیری به مسجد آمده بود و کفش مناسبی نداشت، ابراهیم پیش او میرود و کفشهایش را به آن مرد هدیه میدهد. خودش در گرمای ظهر تابستان، با پای برهنه از مسجد تا خانه میرود. او واقعا مرد خدا بود. ‌ 🕋وَمَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَتَثْبِيتًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصَابَهَا وَابِلٌ فَآتَتْ أُكُلَهَا ضِعْفَيْنِ... (بقره/۲۶۵) ⚡️ترجمه و عمل کسانی که اموال خود را برای خوشنودی خدا، و پایدار ساختن فضایل انسانی در روح خود، انفاق میکنند، همچون باغی است که در نقطه بلندی و بارانهای درشت به آن برسد، و میوه خود را دوچندان دهد… ‌ @shohada_vamahdawiat
4 ـ تخلّف از لشكر اسامه: روز 23 ماه صفر، چهارشنبه اين صداى اذان بلال است كه در شهر مدينه طنين انداخته است، مردم، كم كم به سوى مسجد مى شتابند تا نماز صبح را پشت سر پيامبر بخوانند. آمدن پيامبر به طول مى كشد، به راستى آيا پيامبر براى خواندن نماز خواهد آمد؟ امّا گويا تب پيامبر بسيار شديد شده است، او نمى تواند به مسجد بيايد. ناگهان ابوبكر وارد مسجد مى شود، او مى خواهد به سوى محراب برود و امامِ جماعت بشود، همه تعجّب مى كنند كه او در اينجا چه مى كند؟ خبر به گوش پيامبر مى رسد، او مى گويد: "مرا بلند كنيد و به مسجد ببريد". پيامبر دستمالى را بر سر خود مى بندد و با كمك على(ع) و فضل بن عبّاس به سوى مسجد مى رود، پيامبر از ابوبكر مى خواهد از محراب بيرون بيايد. پيامبر نمى تواند روى پاى خود بايستد، براى همين مى نشيند و نماز را به صورت نشسته مى خواند. بعد از نماز، پيامبر رو به ابوبكر مى كند و مى فرمايد: "مگر من به شما نگفته بودم كه به سپاه اُسامه بپيونديد؟ چرا از دستور من سرپيچى كرديد و به مدينه بازگشتيد؟". ابوبكر در جواب مى گويد: "من به اردوگاه اُسامه رفته بودم امّا چون شنيدم حال شما بدتر شده است با خود گفتم بيايم و يك بار ديگر شما را ببينم". پيامبر رو به آنها مى كند و مى فرمايد: "هر چه سريعتر به سپاه اُسامه ملحق شويد و به سوى روم حركت كنيد، بار خدايا! هر كس كه از سپاه اُسامه تخلّف كند، لعنت كن". 5 ـ ماجراى قلم و دوات: روز 24 ماه صفر، پنج شنبه حدود سى نفر از مسلمانان در خانه پيامبر جمع شده اند. آنها براى عيادت پيامبر آمده اند، خيلى از آنها اشك حسرت مى ريزند و از اين كه قدر اين پيامبر مهربانى ها را ندانستند، غصّه مى خورند. پيامبر رو به ياران خود مى كند و مى فرمايد: "براى من قلم و دوات بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد". يك نفر بلند مى شود تا قلم و كاغذى بياورد كه ناگهان صدايى همه را حيران مى كند: "بنشين! اين مرد هذيان مى گويد، قرآن ما را بس است". سخن او ادامه پيدا مى كند: "بيمارى بر اين مرد غلبه كرده است، مگر شما قرآن نداريد؟ ديگر براى چه مى خواهيد پيامبر برايتان چيزى بنويسد؟". او عُمَر است كه چنين سخن مى گويد. ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷🖤🌷
🔹 فقیری به مسجد آمده بود و کفش مناسبی نداشت، ابراهیم پیش او میرود و کفشهایش را به آن مرد هدیه میدهد. خودش در گرمای ظهر تابستان، با پای برهنه از مسجد تا خانه میرود. او واقعا مرد خدا بود. ‌ 🕋وَمَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَتَثْبِيتًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصَابَهَا وَابِلٌ فَآتَتْ أُكُلَهَا ضِعْفَيْنِ... (بقره/۲۶۵) ⚡️ترجمه و عمل کسانی که اموال خود را برای خوشنودی خدا، و پایدار ساختن فضایل انسانی در روح خود، انفاق میکنند، همچون باغی است که در نقطه بلندی و بارانهای درشت به آن برسد، و میوه خود را دوچندان دهد… ‌ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
همسفرم! آيا موافقى با هم اندكى تاريخ را مرور كنيم. بايد به بيست و شش سال قبل برگرديم تا حوادث سال سى و پنج هجرى قمرى را بررسى كنيم. عثمان به عنوان خليفه سوم در مدينه حكومت مى كرد. او بنى اُميّه را همه كاره حكومت خود قرار داده بود و مردم از اينكه بنى اُميّه، بيت المال را حيف و ميل مى كردند، از عثمان ناراضى بودند. به مردم مصر بيش از همه ظلم و ستم مى شد، امّا سرانجام صبر آنها لبريز شد و در ماه شَوّال سال سى و پنج هجرى به سوى مدينه آمدند. آنها خانه عثمان را محاصره كردند و اجازه ندادند كه او براى خواندن نماز جماعت به مسجد بيايد. حضرت على(ع) براى دفاع از عثمان، امام حسن و امام حسين(ع) را به خانه عثمان فرستاد و به آنها دستور داد كه نگذارند آسيبى به عثمان برسد. محاصره بيش از دو هفته طول كشيد و در تمام اين مدّت، امام حسن و امام حسين(ع) و گروه ديگرى از اهل مدينه از عثمان دفاع مى كردند. جالب اين است كه خود بنى اُميّه كه طراح اصلى اين ماجرا بودند، مى خواستند كه با از ميان برداشتن عثمان به اهداف جديد خود برسند. روز هجدهم ذى الحجّه مروان منشى و مشاور عثمان، به او گفت از كسانى كه براى دفاع او آمده اند بخواهد تا خانه او را ترك كنند. عثمان هم كه به مروان اطمينان داشت و خيال مى كرد خطر برطرف شده است، از همه آنهايى كه براى دفاع از آنها آمده بودند خواست تا به خانه هاى خود بروند. او به همه رو كرد و چنين گفت: "من همه شما را سوگند مى دهم تا خانه مرا ترك كنيد و به خانه هاى خود برويد".219 امام حسن(ع)فرمود: "چرا مردم را از دفاع كردن از خود منع مى كنى؟" عثمان در جواب ايشان گفت: "تو را قسم مى دهم كه به خانه خود بروى. من نمى خواهم در خانه ام خونريزى شود". آخرين افرادى كه خانه عثمان را ترك كردند امام حسن و امام حسين(ع) بودند. حضرت على(ع) چون متوجّه بازگشت امام حسن(ع) شد، به او دستور داد تا به خانه عثمان باز گردد. امام حسن(ع) به خانه عثمان بازگشت، امّا بار ديگر عثمان او را قسم داد كه خانه او را ترك كند. شب هنگام، نيروهايى كه از مصر آمده بودند از فرصت استفاده كردند و حلقه محاصره را تنگ تر كردند. محاصره آن قدر طول كشيد كه ديگر آبى در خانه عثمان پيدا نمى شد. عثمان و خانواده او به شدت تشنه بودند، امّا شورشيان، اجازه نمى دادند كسى براى عثمان آب ببرد. آنها مى خواستند عثمان و خانواده اش از تشنگى بميرند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌹🌸سلام بر ابراهیم🌸🌹 گاهے بعضی نگاه ها ... چشـــــــم دل را رو بسوی خـدا بازمےڪند ! مخصوصاً اگر آن نگاه از قابِ چشمانی آسمانے باشد... 💟 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ رویم را ازش برگرداندم و به دریا خیره شدم. او حق داشت. هرچی نباشد اون هم آرزو هایی دارد. بالاخره باید زندگی خودش را داشته باشد. من فکر می کردم زودتر از این حرف ها تیام عکس العمل نشان می دهد. اما هرچه جلو می رفتیم تیام به سوده نزدیکتر می شد و از من فاصله می گرفت . _ نمی خوری؟...! با لبخندی که بیشتر شبیه به دهان کجی بود گفتم: نه...میذارم بعدا می خورم... _ چایی می خوری برم برات بگیرم؟ _ خودم میرم الان می گیرم! _ نمی خواد. بیا آلوچتو با چایی من طاق بزن. چطوره؟ همان کاری را که گفته بود را کردیم و هرکدام تغذیه ی باب میل دیگری را خوردیم. هردو در کنار هم بر روی ساحل نشته بودیم و هرکدام زانوی خود را در بغل گرفته بودیم. بعد از مدتی گوشیم به صدا در آمد. _ بله؟ _ باران کجایی؟ چرا دیر کردی؟ _ ساعت چنده؟ _ خسته نباشی....تازه میگی ساعت چنده؟ شیش و نیمه سر کار خانم. _ آخ ببخشید. اصلا متوجه گذر زمان نشدیم... _ مگه با کی هستی؟ _ با کیانم...اومدیم بیرون. _ اِ؟ سلام برسون. ولی زیاد هم دیر نکنیا. باشه؟ _ باشه داداشی. چیزی بیرون نمی خوای؟ _ نه....منو ترانه هم داریم میریم بیرون. شاید ماهم شب دیر بیایم. نگران نشو _باشه...مواظب خودتون باشین...خداحافظ. کیان_ داداشت بود؟ _ آره، سلام رسوند... می خواست بگه دارن با ترانه میرن بیرون. نگرانشون نشم... من منی کرد و گفت: تیام تنها خونه اس؟ فکری کردم و گفتم: نمی دونم...ولی اگه باشه آره دیگه. تنهاس... هردو سکوت کردیم و به غروب زل زدیم. نفس عمیقس کشید و زیر لب خواند: رو در دیوار این شهر همش از تو یادگاره توی این کوچه ی تاریک منو تنها نمیذاره یاد حرفای قشنگت که تو قلبم لونه می کرد یاد دلتنگی چشمات که منو بهونه می کرد میزنه آتیش به جونم پس کجایی مهربونم آخه من ترانه هامو واسه ی کی پس بخونم دل من هواتو کرده آخ کجایی نازنینم کاشکی بودی و میدی بی تو من تنها ترینم توی این بازی که ساختی من همه هستیمو باختم زیر پات گذاشتی آخر عشقی که من از تو ساختم اگه تو دوسم نداشتی از دلم خبر نداشتی دلت از سنگ شده انگار که منو تنها گذاشتی بدون هیچ آهنگی می خواند و تنها شعر را زمزمه می کرد. ولی واقعا قشنگ خواند. صورتش را به سمتم گرداند و در چشم هایم زل زد و با صدای آرومی گفت: باران خانم... بی خیال تیام شو... خواهش می کنم .... اما صدای گوشیم باعث شد حرفش را بخورد و ادامه ندهد. با دستانی لرزان بدون اینکه نگاهی به شماره ی تماس گیرنده بیندازم پاسخ دادم: سلام باران خوبی؟ _ سوده تویی؟ داری گریه می کنی؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🌟در این شب آرام ... 🌸دعایتان میکنم بخیر 🌟نگاهتان میکنم به پاکی 🌸یادتان میکنم بخوبی 🌟هرجا هستید 🌸بهترین‌ها را برایتان آرزو دارم 🌟شبی زیباو سراسر آرامش 🌙در آغوش مهربانی های خدا داشته باشید 💜شبتون بخیر و سرشار از آرامش💜 🦋🌹💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ تقصیر ماست غیبت طولانی شما بغـض گلو گرفته پنهانـی شما بر شوره زار معصیتم گریه می کنی جانـم فدای دیده نورانـی شما 😞 @shohada_vamahdawiat
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌸ای آفتاب زهرا عَجّل علی ظهورک تنهای شهر و صحرا، عجّل علی ظهورک 🌸گم گشته وجودی، هم غیب و هم شهودی در دیده و دل ما، عجّل علی ظهورک 🌸بی تو غریب، قرآن، بی تو اسیر، عترت بی تو علی است، تنها، عجّل علی ظهورک 🌸نه طاقتی نه صبری، تا چند پشت ابری؟ ای مهر عالم آرا عجّل علی ظهورک 🌸دنیا در انتظار است، خون قلب روزگار است پا در رکاب بنما، عجّل علی ظهورک 🌸حیدر کند دعایت، زهرا زند صدایت الغوث یابن زهرا! عجّل علی ظهورک 🌸زخمِ به خون نشسته، پیشانیِ شکسته دارند با تو نجوا، عجّل علی ظهورک 🌸خون دو دیده گوید، دست بریده گوید بر انتقام بازآ، عجّل علی ظهورک 🌸هم عمّه ها پریشان، هم جدّ توست عطشان هم چشم ماست دریا، عجّل علی ظهورک 🌸بر "نوکرت" نگاهی، از لطف گاه گاهی ای چشم حق تعالی! عجّل علی ظهورک @shohada_vamahdawiat