eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
           ﷽ 💙 :) 🌱 ازدحام يك مسير مستقيم چشم هام رو بستم ... حتي نفس كشيدن آرام و عميق، آرامم نمي كرد ... ثانيه ها يكي پس از ديگري به دقيقه تبديل مي شد ... و من هنوز توي همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه مي كردم ... حرف هايي كه توي سرم مي پيچيد لحظه اي رهام نمي كرد ... ـ چطور بهش اعتماد كردي؟ ... چطور به يه مسلمان اعتماد كردي؟ ... همه چيزشون ... بي اختيار چند قطره اشك از چشم هام فرو ريخت ... درد داشتم ... درد سنگين و سختي بود ... سخت تر از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوري كه داشت روي ويرانه هاي زندگي من شكل مي گرفت؛ نابود شده بود ... اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جاي ديگه بود ... از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضي ... هنوز پاي ماشين منتظرم بودن ... انتظاري در عين ناباوري بود ... خودم هم باور نمي كردم داشتم دوباره با اونها هم مسير مي شدم ... ماشين به راه افتاد ... در ميان سكوت عميقي كه فقط صداي نورا اون رو مي شكست ... و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتي از مرتضي كه كنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هايي خيره شده بودم كه توي خيابون مي چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و كيك پخش مي كردن ... يكي شون اومد سمت ما ... نهايتا بيست و سه، چهار ساله ... از طرفي كه من نشسته بودم ... مرتضي شيشه رو پايين داد و اون سيني رو گرفت سمتم ... به فارسي چند كلمه گفت و مرتضي نيم خيز شد و توي سيني ليوان هاي شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... يكي براي خودش ... و نگاهي به من كرد ... من درست كنار سيني شربت نشسته بودم و بهش نگاه مي كردم ... اون جوان دوباره چيزي گفت و مرتضي در جوابش چند كلمه اي ... و نگاهش برگشت روي من ... ـ برنمي داري؟ ... من توي عيد اونها سهمي نداشتم كه از شيريني و شربت سهمي داشته باشم ... سري به جواب رد تكان دادم و باز چند كلمه اي بين اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشين ما دور شد ... مرتضي همين طور كه دوباره داشت كمربند ايمنيش رو مي بست از توي آينه وسط نگاهي به عقب كرد ... ـ اين برادري كه شربت تعارف كرد ... وقتي فهميد شما تازه مسلمان هستيد و از كشور ديگه اي زيارت تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما يادش كنيد ... سكوت شكست ... دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واكنش نشان مي دادن ... و من هنوز ساكت بودم ... هر چه جلوتر مي رفتيم ترافيك و ازدحام جمعيت بيشتر مي شد ... مرتضي راست مي گفت ... وقتي از اون فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ... اگر به جمكران مي رسيديم چقدر مي شد؟ ... ديگه ماشين رسما توي ترافيك گير كرده بود ... مرتضي با خنده نگاهي به عقب انداخت ... ـ فكر كنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارك كنيم و زودتر پياده روي مون رو شروع كنيم ... فقط اين كوچولوي ما اين وقت شب اذيت نميشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد مي تونيم نوبتي بغلش كنيم ... و زير چشمي به من نگاه كرد ... مي دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل كردن نوبتي نورا نبود ... و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجيح مي دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه اي باشه ... مثلا اينكه من اولين نفري باشم كه داوطلب بشه ... يا هر چيزي غير از مفهوم اصلي ... مفهومي كه تمام اون اتفاقات رو مي آورد جلوي چشم هام ... ماشين رو پارك كرديم و همراه اون جمعيت عظيم راه افتاديم ... جمعيتي كه هر جلوتر مي رفتيم بيشتر مي شد و من كلافه تر ... با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و كشش درون قلبم مثل فانوس دريايي در يك شب تاريك ... روشن و خاموش مي شد و به اطراف مي چرخيد ... از جايي به بعد ديگه مي تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس كنم ... دست كردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيكه كاغذ كندم ... گرفتم سمت مرتضي ... ـ آدرس هتل رو به فارسي روي اين كاغذ بنويس ... با حالت خاصي بهم زل زد ... ـ برمي گردي؟ ... نمي تونستم حرفي رو كه توي دلم بود بزنم ... چيزي كه بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ... اميدي كه داشت من رو به سمت جمكران مي كشيد ... اميدي كه به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين كاري بود كه در تمام عمرم ... براي تحقير بيشتر خودم مي تونستم انجام بدم ... ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زيادي داشتيم ... فاصله اي كه در اين مدت كوتاه تمام نمي شد ... و هنوز توي اون شلوغي گير كرده بوديم ... ازدحام يك مسير مستقيم ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ابن ملجم به سوى كوفه پيش مى تازد، او راه زيادى تا كوفه ندارد، او مى آيد تا به كام خود برسد، او سكّه هاى طلاى زيادى همراه خود آورده است تا مهريّه قُطام را بدهد و به عهد خود وفا كند. نزديك ظهر او به كوفه مى رسد، او مى داند كه الان وقت مناسبى براى رفتن به خانه قُطام نيست. او بايد تا شب صبر كند. او با خود مى گويد كه خوب است به مسجد كوفه بروم و كمى استراحت كنم. او به سوى مسجد مى آيد و وارد مسجد مى شود. اتّفاقاً على(ع)با چند نفر از ياران خود كنار در مسجد نشسته است. ابن ملجم سلام نمى كند، راه خود را مى گيرد و به سوى بالاى مسجد مى رود. همه تعجّب مى كنند، اين همان كسى است كه وقتى اوّلين بار به كوفه آمد اين گونه به على(ع) سلام داد: "سلام بر شما! اى امام عادل! سلام بر شما! اى كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد...". چه شده است كه او حالا حاضر نيست يك سلام خشك و خالى بكند؟ على(ع) وقتى اين منظره را مى بيند سر خود را پايين مى گيرد و مى گويد: "اِنّا لله و اِنّا اِليهِ راجِعُون". ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💠 اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ... 🌸 حلول ماه مبارک رمضان، ماه ضیافت و بندگی خدا مبارک باد. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
سلام دوستان مهربانم حلول ماه مبارک رمضان بر همه ی شما عزیزان مبارک باشه 🌹🌹🌹🌹التماس دعای ویژه دارم از همه @Yare_mahdii313
﷽❣ ❣﷽ تا‌ڪۍدل‌من‌چشم‌به‌در‌داشته‌باشد‌؟ اۍڪاش‌ڪسۍازتو‌خبر‌داشته‌باشد آن‌باد‌ڪه‌آغشته‌به‌بوۍنفس‌توست از‌ڪوچه‌ما‌ڪاش‌گذر‌داشته‌باشد😢 💚 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خدایی که باقیست و همه چیز، غیر او فانیست شروع کارها با نام مشکل گشایت: یاٰ مَنْ هُوَ یَبقیٰ وَ یَفنیٰ کُلُّ الهی به امید لطف و کرمت💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
💙 :) 🌱 : و عليك السلام مرتضي منتظر شنيدن جوابي از طرف من بود ... و من با چشمان كودكي ملتمس به اون زل زده بودم ... زبانم سنگين بود و قلبم براي تك تك دقيقه ها، التهاب سختي رو تحمل مي كرد ... چشم هام رو از مرتضي گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حركت كرد ... در اون شب تاريك، التماس ديدن ديوارها و مناره هاي مسجد رو مي كرد ... دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بكشمش عقب كه مرتضي برگه رو از دستم گرفت ... از توي قباش خودكاري در آورد و شروع به نوشتن كرد ... شماره خودش رو هم نوشت ... ـ ديدي كجا ماشين رو پارك كردم؟ ... اگه برگشتي اونجا بود كه هيچ، منتظرمون بمون ... اگه نه كه همون مسير رو چند متر پايين تر بري، هر ماشيني كه جا داشته باشه سوارت مي كنه ... برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام با قدم هاي سريع ... و هر جا فضاي بيشتري بود از زمين كنده مي شدم ... با تمام قوا مي دويدم ... تمام مسير رو ... تا جايي كه مسجد از دور ديده شد ... تمام لحظات اين فاصله در نظرم طولاني ترين شب زندگي من بود ... دوباره به ساعتم نگاه كردم ... فقط چند دقيقه تا 2 صبح باقي بود ... جلوي ورودي كه رسيدم پاهام مي لرزيد و نفس نفس مي زدم ... چند لحظه توي حالت ركوع، دست به زانو، نفس هاي عميقي كشيدم ... شايد همه اش از خستگي و ضعف نخوردن نبود ... هيجان و التهاب درونم حد و حصري نداشت ... قامت صاف كردم ... چشمم بي اختيار بين جمعيت مي چرخيد ... هر كسي كه به ورودي نزديك مي شد ... هر كسي كه حركت مي كرد ... هر كسي كه ... مردمك چشم هاي منتظر من، يك لحظه آرامش نداشت ... تا اينكه شخصي از پشت سر به من نزديك شد ... به سرعت برگشتم سمتش ... خودش بود ... بغض سنگيني دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشك مخفي شد ... دلم مي خواست محكم بغلش كنم اما به زحمت خودم رو كنترل كردم ... دلم از داخل مثل بچه گنجشك ها مي لرزيد ... كسي باور نمي كرد چه درد وحشتناكي در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ... و حالا اون واقعا بين اون جمعيت، من رو پيدا كرده بود ... به شيوه مسلمان ها به من سلام كرد ... و من براي اولين بار با كلمات عربي، جواب سلامش رو دادم ... ـ عليك السلام شايد با لهجه من، اون كلمات هر چيزي بود الا جواب سلام ... اما نهايت وسع و قدرت من بود ... ـ منتظر كه نمونديد؟ در ميان تمام اون دردها و التهاب هاي پر سوز ... لبخند آرام بخشي از درون قلبم به سمت چهره ام جاري شد ... منتظر بودم اما نه پشت ورودي مسجد ... ساعت ها قبل از حركت، شوق اين ديدار بي تابم كرده بود ... ـ نه ... دقيق راس ساعت اومدید ... لبخند زد و با دستش به سمت ورودي اشاره كرد ... ـ بفرماييد ... مثل ميخ همون جا خشكم زد ... ـ من مسلمان نيستم نمي تونم وارد مسجد بشم ... آرام دستش رو بازوي من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودي اشاره كرد ... ـ حياط ها حكم مسجد ندارن ... بفرما ديي داخل ... قدم هاي لرزان من به حركت در اومد ... يك قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودي ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
حضرت صادق علیه السلام فرمود: هرکس روز اول ماه رمضان، به اندازه کف دست، گلاب بر صورتش بریزد، از ذلّت و فقر ایمن خواهد بود، و هرکس گلاب بر سرش بریزد، آن سال از سرسام ایمن خواهد بود. پس آنچه به شما توصیه کردیم، رها نکنید. 📚(بحارالأنوار، ج97، ص350 به نقل از اقبال الاعمال) @hedye110
🌼پنج شنبه است و ياد درگذشتگان ✍اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ شاخه گلی بفرستيم برای تموم اونهايی كه در بين ما نيستند و جاشون بين ما خالیه شاخه گلی به زيبايی يك فاتحه و صلوات.... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
شد باز در رحمت خالق به روی خلق چون ماه مبارک ز افق گشت هویدا  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
🌷 🌷 !! 🌷سال ١٣٦٢ از طرف جهاد به جمع نيروهاي اعزامی لـشكر ٤١ ثـاراالله پيوستم. درست در اولين روزى كه كـارم را شـروع كـردم، بـا صـحنه‌اى بسيار دلخراش مواجه شدم. من در قرارگاه شهرك ملكشاهى بـودم كـه حاج قاسم سليمانى با چهـره‌اى گرفتـه آمـد و گفـت: خـط شكـسته و تعدادى از بچه‌ها شهيد شده‌اند! 🌷حاج قاسم از ما خواست شهداى داخل ماشين همراهشان را همان‌جا دفن كنيم. از اين حرف همگي تعجب كرديم. بـه ماشـين كـه رسـيديم، ديـديم ماشين پر از اعضاى بدن شهداست كه به طرز فجيعي قطعه قطعه شـده و قابل تشخيص نيستند. هيچ كس حاضر به دفن اعضا نشد و هـر كـدام از بچه‌ها به بهانه انجام كارى به سويى رفتند. من ماندم و يك ماشين پـر از دل و روده انسان!! 🌷....آرام و با احترام اعضا را از ماشين پـايين آوردم و در يـك گورسـتان دسته جمعى دفن كردم. صحنه‌اى كه من در آن روز ديدم، تا آخرين روز حضورم در جبهه همواره در ذهنم بود و آزارم می‌داد. : رزمنده دلاور احمد اسدى ❌❌ امنیت اتفاقی نیست! 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شب كه فرا مى رسد، ابن ملجم به سوى خانه عشق خود حركت مى كند، درِ خانه را مى زند: ــ كيستى و چه مى خواهى؟ ــ منم، ابن ملجم! قُطام در را مى گشايد و او را در آغوش مى گيرد و بعد او را به داخل خانه دعوت مى كند. ابن ملجم به چهره عروس رؤياهاى خود نگاه مى كند، و بار ديگر خود را در بهشت آرزوها مى يابد. او حرف هاى عاشقانه را آغاز مى كند... سپس تمام ماجراى سفر خود را براى قُطام تعريف مى كند. او به قُطام خبر مى دهد كه در مكّه با دو نفر ديگر از خوارج آشنا شده و قرار شده است در شب نوزدهم همين ماه، على(ع) و معاويه و عمروعاص كشته شوند. اكنون ديگر وقت شام است، قُطام بهترين غذاها را براى ابن ملجم مى آورد و او شام مفصّلى مى خورد. بعد از شام، كنيز قُطام براى ابن ملجم لباس هاى نو مى آورد و او را براى به حمّام رفتن راهنمايى مى كند. ساعتى بعد ابن ملجم در اتاق نشسته است و منتظر قُطام است، در باز مى شود، قُطام با لباسى بدن نما وارد مى شود، عقل از سر ابن ملجم مى پرد، در وجودش آتش شهوت شعله مى كشد... ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💝✵─┅┄ با توکل به اسم الله آغـــاز روزی زیبـــا با صلوات بـــر محمـد و آل محمــــد (ص) اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم سلام صبح زیباتون بخیر 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
﷽❣ ❣﷽ 🕰دقیقاً رأس آن ساعت که در نزد خدا ثبت است 🪴نه قدری زودتر از آن، نه با تأخیر می‌آید... 💕سلام موعود مهربانم... 💚 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
            ﷽ 💙 :) 🌱 پیامبر درون پشت سر اون، قدم هاي من باهاش همراه شد ... و تمام حواسم پيشش بود، مبادا بين جمعيت، بين ما فاصله بيوفته ... در اون فضاي بزرگ، جاي نسبتا دنجي براي نشستن پيدا شد ... بعد از اون درد بي انتها .... هوا و نسيم يك شب خنك تابستاني ... و اون، درست مقابل من ... چطور حال من كن فيكون شده بود ... و حرف هاي بين ما شروع شد ... ـ چرا پيدا كردن آخرين امام اينقدر براي شما مهمه؟ .. چند لحظه سكوت كردم ... نمي دونستم بايد از كجا شروع كنم ... اين داستان بايد از خودم شروع مي شد ... خودم، زندگيم و ماجراي پدرم رو خيلي خلاصه تعريف كردم ... اما هيچ كدوم از اينها موضوعيت نداشت ... اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ها پيدا كنم ... ـ بعد از اين مسائل سوال هاي زيادي توي ذهنم شكل گرفت ... و هر چي جلوتر مي رفتم به جاي اينكه به جواب برسم بيشتر گم مي شدم ... هيچ كس نبود به سوال هاي من جواب بده ... البته جواب مي دادن اما نه جوابي كه بتونه ذهن من رو باز كنه ... و بعد از يه مدت، ديگه نمي دونستم به كدوم جواب ميشه اعتماد كرد ... چه چيزي پشت تمام اين ماجراهاست ... ـ چي شد كه فكر كرديد مي تونيد به ايشون اعتماد كنيد؟ ... چند لحظه سرم رو پايين انداختم ... دادن اين جواب كمي سخت بود ... ـ چون به اين نتيجه رسيدم، همه چيز براساس و پايه دروغ شكل گرفته ... من تا قبل فكر مي كردم هدف شون فقط تسلط روي شبكه هاي استخراج و پالايش نفت توي عراق بوده ... اما اون چيزي رو كه در اصل داشت مخفي مي شد اون ماجرا بود ... حتي سربازها ازش خبر نداشتن ... يه گروه و عده خاص با تمهيدات خاص ... چرا با دروغ، همه چيز رو مخفي مي كنن؟ ... قطعا چيزي در مورد اين مرد هست كه اونها از آشكار شدنش مي ترسن ... حقيقتي كه من نمي فهمم و نمي تونم پيداش كنم ... يا اون مرد به حدي خطرناك هست كه براي آرامش جهاني بايد بي سر و صدا تمومش كرد ... يا دليل ديگه اي وجود داره كه اونها مي خوان روش سرپوش بزارن ... از طرفي نمي تونم تفاوت بين مسلمان ها رو درك كنم ... چطور ممكنه از يه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به یه نقطه واحد برسه؟ ... چطور ممكنه در وجوه اعقتادي عين هم باشن با اين همه تفاوت ... اون هم درحالي كه همه شون ادعاي حقانيت دارن؟ ... خيلي آروم به همه حرف هاي من گوش كرد ... در عين حرف زدن مدام ساعت مچيم رو چك مي كردم ... مي ترسيدم چيزي رو به زبون بيارم كه ارزش زمان رو نداشته باشه ... و فرصت شنيدن رو از خودم بگيرم ... با سكوت من، لحظاتي فقط صداي محيط بين ما حاكم شد ... لبخندي زد و حرفش رو از جايي شروع كرد كه هيچ نسبتي با حرف هاي من نداشت ... ـ انسان در خلقت از سه بخش تشكيل شده ... يكي عقلاني كه مثل يه سيستم كامپيوتري هست ... با نرم افزارها و كدنويسي هاي مبدا كارش رو شروع مي كنه ... اطلاعات رو براساس كدنويسي هاش پردازش مي كنه ... در عين اينكه كدنويسي تمام اين سيستم ها متفاوته، اساس شون در بدو تولد ثابته ... اين بخش از وجود انسان، بخش مشترك انسان و ملائك هست ... ملائك دستور رو دريافت مي كنن ... دستور رو پردازش مي كنن و طبق اون عمل مي كنن ... مثل يه سيستم كه قدرتي در دخل و تصرف نداره و شما بهش مساله ميدي اون طبق كدهاش، به شما پاسخ ميده ... بخش دوم وجود انسان، بخش اشتراك بين انسان و حيوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن، خوابيدن، ايجاد حيطه و قلمرو ... استقلال طلبي ... قلمرو انسان ها بعد از اينكه براي خودشون تعريف پيدا مي كنه ... گسترش پيدا مي كنه ... ميشه قلمرو خانواده ... قلمرو شهر ... قلمرو كشور ... و گاهي اين قلمرو طلبي فراتر از حيطه طبيعي اون حركت مي كنه ... چون انسان ها نسبت به حيوانات پيچيده تر عمل مي كنن ... قلمروهاشون هم اسم هاي متفاوتي داره ... به قلمرو دروني شون ميگن حيطه شخصي ... به قدم بعد ميگن اتاق من، خانواده من، شهر من، كشور من ... و بخش سوم، قدرت، روح و ظرفيتي هست كه مختص انسانه و خدا، اون رو به خودش منسوب مي كنه ... هر چه بيشتر ادامه مي داد ... بيشتر گيج مي شدم ... اين حرف ها چه ارتباطي با سوال هاي من داشت؟ ... ـ انسان ها براساس اشتراك حيواني زندگي مي كنن ... پيش از اينكه در كودك قدرت عقل شكل بگيره و كامل بشه ... براساس كدهاي پايه عمل مي كنه ... حفظ بقا ... گريه مي كنه و با اون صدا، اعلام كد مي
كنه ... گرسنه است ... مريضه يا نياز به رسيدگي داره ... تا زماني كه ساير كدنويسي ها فعال بشه ... و در اين فاصله اين سيستم داخلي، دائم در حال دانلود اطلاعات هست ... بعضي از اين اطلاعات داده هاي ساده است ... بعضي هاشون مثل يه نرم افزار مي مونه ... نرم افزارها و داده هايي كه ‌طُلَیْبَة: از محيط اطراف وارد ميشه و به زودي سيستم محاسباتي فرد رو ايجاد مي كنه ... كدنويسي هايي كه اسلام بهش ميگه پيامبر دروني ... كدهايي كه اساس زندگي مادي اون انسان رو كنترل مي كنه ... و درست اينجاست كه شيطان وارد عرصه مي شه ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
۵ فرمانده شهید لشکر ویژه شهدا شهیدان ناصر کاظمی، محمد علی گنجی‌زاده، عباس ولی نژاد، محمد بروجردی و محمود کاوه 🌷محمودکاوه سفیرآستان امام رضاع🌷  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
؛🌺✨🌺✨🌺 ؛✨🌺✨🌺 ؛🌺✨🌺 ؛✨🌺 ؛🌺 🔆 مقام معظم رهبری 🔆 💢 لذت نماز خوب 💢 جوانها اگر از حالا عادت کنند به نماز خوب، وقتی به سن ماها رسیدند، نماز خوب خواندن برایشان دیگر مشکل نیست. در سنین ما آدمی که عادت نکرده باشد به نماز خوب، نماز خوب خواندن ممکن است، اما مشکل است. برای آنکه از جوانی عادت کرده به اینکه خوب نماز بخواند؛ یعنی نماز با توجه - نماز خوب معنایش نماز با صدای خوش و قرائت خوب نیست؛ یعنی نمازِ با توجه، با حضور قلب؛ قلبش در محضر پروردگار حاضر باشد؛ از دل و با دل حرف بزند - آن وقت این سجیهٔ او می‌شود و دیگر برایش زحمت ندارد؛ تا آخر عمر همینجور خوب نماز می‌خواند. جوان با نماز دلش روشن می‌شود، امید پیدا می‌کند، شادابی روحی پیدا می‌کند، بهجت پیدا می‌کند. این حالات بیشتر مال جوانهاست، بیشتر مال موسم جوانی است؛ می‌تواند لذت ببرد. و اگر خدا به من و شما توفیق بدهد، نمازی بخوانیم که با توجه باشد، خواهیم دید که انسان در هنگام توجه به نماز از نماز سیر نمی‌شود. انسان وقتی به نماز توجه پیدا کند، آن‌چنان لذتی پیدا می‌کند که در هیچ یک از لذائذ مادی این لذت وجود ندارد. این در اثر توجه است  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat